مکتب رئالیسم

قُلِ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ

مکتب رئالیسم

قُلِ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ

مکتب رئالیسم
آخرین نظرات

کوروش نامه (7): تفسیر المیزان

سه شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۰۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

علامه طباطبایی (رحمت الله علیه) یکی از بزرگترین عالمان شیعه و جهان اسلام است . یکی از مسائلی که همواره درباره ایشان مطرح بوده است، ذوالقرنین خواندن کورش هخامنشی توسط علامه است که سندیتی ندارد و علامه تنها احتمال ذوالقرنین بودن کورش  هخامنشی را محتمل تر از بقیه میداند ، در این قسمت میخواهیم دیدگاه ایشان را نقل و بررسی کنیم :

در ابتدا باید بگوییم که گفته های علامه طباطبایی دو قسمت دارد ، قسمت اول که مربوط به نقل روایات مختلف است و شاید بتوان گفت که نیازی به نقد ندارد اما برخی جاهایش را نقد میکنیم اما قسمت دوم که عمده اش گفته های ابوالکلام است نیاز به نقد دارد . ما دو نقد بر این گفته ها می نویسیم ، نخست نقدی که بصورت پر رنگ نوشته میشود در مقابل یا پایین گفته های علامه که با رنگ کمرنگ نوشته شده اند و دوم نقدی که در انتهای پست می نویسیم .

در این پست متن تفسیر المیزان را به صورت تایپ شده آورده ایم اما چند صفحه را نیز بصورت عکس از کتاب آوردیم و خواننده میتواند تصویر چند صفحه از کتاب در اختیار ما را نیز ببیند .

 

ذوالقرنین و کورش هخامنشی از دیدگاه علامه طباطبایی:

 

 

 

 

خواننده عزیز باید بداند که روایات مروی از طرق شیعه و اهل سنت از رسول خدا (ص) و از طرق خصوص شیعه از ائمه هدی(ع) و همچنین اقوال نقل شده از صحابه و تابعین که اهل سنت با آنها معامله حدیث نموده (احادیث موقوفه اش میخوانند) درباره داستان ذی القرنین بسیار اختلاف دارد، آن هم اختلافهایی عجیب، و آن هم نه در یک بخش داستان، بلکه در تمامی خصوصیات آن. و این اخبار در عین حال مشتمل بر مطالب شگفت آوری است که هر ذوق سلیمی از آن وحشت نموده، و بلکه عقل سالم آن را محال میداند، و عالم وجود هم منکر آن است. و اگر خردمند اهل بحث آنها را با هم مقایسه نموده مورد دقت قرار دهد، هیچ شکی نمیکند در اینکه مجموع آنها خالی از دسیسه و دستبرد و جعل و مبالغه نیست. و از همه مطالب غریبتر روایاتی است که علمای یهود که به اسلام گرویدند- از قبیل وهب ابن منبه و کعب الاحبار- نقل کرده و یا اشخاص دیگری که از قرائن به دست میآید از همان یهودیان گرفتهاند، نقل نمودهاند. بنا بر این دیگر چه فائدهای دارد که ما به نقل آنها و استقصاء و احصاء آنها با آن کثرت و طول و تفصیلی که دارند بپردازیم؟.

آنچه که در گفته علامه طباطبایی و البته در روایات مشهود است این است که از طریق روایات نه میتوان نه پادشاه بودن کورش را بیان کرد و نه ذوالقرنین بودن او را ، اختلاف به حدی است که ابداً نمیتوان ذوالقرنین بودن کورش را از طریق روایات بیان کرد ، اما آنچنان که جلوتر خواهید دید و البته در بخش هایی دیگر بدان اشاره خواهیم کرد ، شاید بتوان تا حدی از طریق روایات اسکندر را ذوالقرنین خواند چرا که این عقیده از قدیم وجود داشته است و اسکندر بسیار شناخته شده تر از کورش در نزد تواریخ ایرانی بوده است و طبق روایات و با این اختلافات و بعضاً خرافاتی که در آن ها هست اگر بخواهیم برخی از آنها را نادیده بگیریم تا به یک شخصیت شناخته شده در تاریخ برسیم ، در نهایت به اسکندر کبیر میرسیم .


لا جرم به پاره ای از جهات اختلاف آنها اشاره نموده میگذریم، و به نقل آنچه که تا حدی از اختلاف سالم است میپردازیم.
از جمله اختلافات، اختلاف در خود ذو القرنین است که چه کسی بوده. بیشتر روایات بر آنند که از جنس بشر بوده، و در بعضی «3» از آنها آمده که فرشته ای آسمانی بوده و خداوند او را به زمین نازل کرده، و هر گونه سبب و وسیله ای در اختیارش گذاشته بود. و در کتاب خطط مقریزی از جاحظ نقل کرده که در کتاب الحیوان خود گفته ذو القرنین مادرش از جنس بشر و پدرش از ملائکه بوده. و از آن جمله اختلاف در این است که وی چه سمتی داشته. در بیشتر روایات آمده که ذوالقرنین بنده ای از بندگان صالح خدا بوده، خدا را دوست میداشت، و خدا هم او را دوست میداشت، او خیرخواه خدا بود، خدا هم در حقش خیرخواهی نمود. و در بعضی «4» دیگر آمده که محدث بوده یعنی ملائکه نزدش آمد و شد داشته و با آنها گفتگو میکرده. و در بعضی «5» دیگر آمده که پیغمبر بوده.

درباره قسمت فوق و درباره روایتی که ذوالقرنین را پیغمبر بخواند ، نکته مهم این است که چه در قرآن و چه در روایات بسیاری دیگر ، بیان میشود که ذوالقرنین ابداً پیامبر نبوده است .


و از آن جمله، اختلاف در اسم او است. در بعضی «6» از روایات آمده که اسمش عیاش بوده، و در بعضی «7» دیگر اسکندر و در بعضی «8» مرزیا فرزند مرزبه یونانی از دودمان یونن فرزند یافث بن نوح. و در بعضی «9» دیگر مصعب بن عبد اللَّه از قحطان. و در بعضی «10» دیگر صعب بن ذی مرائد اولین پادشاه قوم تبعها (یمنیها) که آنان را تبع میگفتند، و گویا همان تبع، معروف به ابو کرب باشد. و در بعضی «11» عبد اللَّه بن ضحاک بن معد. و همچنین از این قبیل اسامی دیگر که آنها نیز بسیار است.

چنانچه می بینید ، هیچ روایتی نیست که نام ذوالقرنین را کورش بخواند اما روایتهایی است که نام وی را اسکندر میخوانند . این همان گفته ما است که اگر بخواهیم طبق روایات به یک شخصیت شناخته شده در تاریخ برسیم در نهایت به اسکندر کبیر میرسیم .


و از آن جمله اختلاف در این است که چرا او را ذو القرنین خوانده اند؟ در بعضی «12» از روایات آمده که قوم خود را به سوی خدا دعوت کرد، او را زدند و پیشانی راستش را شکافتند پس زمانی از ایشان غایب شد، بار دیگر آمد و مردم را به سوی خدا خواند، این بار طرف چپ سرش را شکافتند، بار دیگر غایب شد پس از مدتی خدای تعالی اسبابی به او داد که شرق و غرب زمین را بگردید و به این مناسبت او را ذو القرنین نامیدند. و در بعضی «13» دیگر آمده که مردم او را در همان نوبت اول کشتند، آن گاه خداوند او را زنده کرد، این بار به سوی قومش آمد و ایشان را دعوت نمود، این بار هم کتکش زدند و به قتلش رساندند، بار دیگر خدا او را زنده کرد و به آسمان دنیای بالا برد، و این بار با تمامی اسباب و وسائل نازلش کرد.
و در بعضی «14» دیگر آمده که: بعد از زنده شدن بار دوم در جای ضربتهایی که به او زده بودند دو شاخ بر سرش روئیده بود، و خداوند نور و ظلمت را برایش مسخر کرد، و چون بر زمین نازل شد شروع کرد به سیر و سفر در زمین و مردم را به سوی خدا دعوت کردن. مانند شیر نعره میزد و دو شاخش رعد و برق میزد، و اگر قومی از پذیرفتن دعوتش استکبار میکرد ظلمت را بر آنان مسلط میکرد، و ظلمت آن قدر خسته شان میکرد تا مجبور میشدند دعوتش را اجابت کنند.
و در بعضی «15» دیگر آمده که : وی اصلا دو شاخ بر سر داشت، و برای پوشاندنش همواره عمامه بر سر میگذاشت، و عمامه از همان روز باب شد، و از بس که در پنهان کردن آن مراقبت داشت هیچ کس غیر از کاتبش از جریان خبر نداشت، او را هم اکیدا سفارش کرده بود که به کسی نگوید، لیکن حوصله کاتبش سر آمده به ناچار به صحرا آمد، و دهان خود را به زمین گذاشته، فریاد زد که پادشاه دو شاخ دارد، خدای تعالی از صدای او دو بوته نی رویانید.

چوپانی از آن نیها گذر کرد خوشش آمد، و آنها را قطع نموده مزماری ساخت که وقتی در آن میدمید از دهانه آنها این صدا درمی آمد،" آگاه که برای پادشاه دو شاخ است"، قضیه در شهر منتشر شد ذو القرنین فرستاد کاتبش را آوردند، و او را استنطاق کرد و چون دید انکار میکند تهدید به قتلش نمود. او واقع قضیه را گفت. ذو القرنین گفت پس معلوم میشود این امری بوده که خدا میخواسته افشاء شود، از آن به بعد عمامه را هم کنار گذاشت.

روایت فوق از جمله روایتهایی است که نشان میدهد بحث ذوالقرنین در روایات از جمله مباحثی است که زیاد مورد جعل روایت قرار گرفته است .


بعضی «16» گفته اند : از این جهت ذو القرنینش خوانده اند که او در دو قرن از زمین، یعنی در شرق و غرب آن، سلطنت کرده است و بعضی «17» دیگر گفته اند: بدین جهت است که وقتی در خواب دید که از دو لبه آفتاب گرفته است، خوابش را اینطور تعبیر کردند که مالک و پادشاه شرق و غرب عالم میشود، و به همین جهت ذو القرنینش خواندند. بعضی «18» دیگر گفته اند: بدین جهت که وی دو دسته مو در سر داشت. و بعضی «19» گفته اند: چون که هم پادشاه روم و هم فارس شد.

درباره این مورد که گفته شد « چون که هم پادشاه روم و هم فارس شد. » اگر مراد از پادشاه روم شدن را این در نظر بگیریم که قسمتی از منطقه ای که روم باستان در زمان پس از میلاد پادشاهی داشته است تحت تصرف آن پادشاه بوده باشد میتوان اسکندر کبیر را اینطور دانست که این دیدگاه معتبر نیست [ چرا که کل ملک روم باستان هیچ گاه تحت تصرف اسکندر نبوده است ] و غیر از این ، کس دیگری در تاریخ وجود قطعی و یقینی ندارد که ملکش شامل تمام امپراتوری فارس و روم باشد .

 

و بعضی «20» گفته اند: چون در سرش دو برآمدگی چون شاخ بود. و بعضی «21» گفته اند: چون در تاجش دو چیز به شکل شاخ از طلا تعبیه کرده بودند. و از این قبیل اقوالی دیگر.
و از جمله، اختلافی که وجود دارد در سفر او به مغرب و مشرق است که این اختلاف از سایر اختلافهای دیگر شدیدتر است.

در بعضی «22» روایات آمده که ابر در فرمانش بوده، سوار بر ابر میشده و مغرب و مشرق عالم را سیر میکرده. و در روایاتی «23» دیگر آمده که او به کوه قاف رسید، آن گاه در باره آن کوه دارد که کوهی است سبز و محیط بر همه دنیا، و سبزی آسمان هم از رنگ آن است.

مولانا در مثنوی معنوی دفتر چهارم میگوید :

 

رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف

دید او را کز زمرد بود صاف

گرد عالم حلقه گشته او محیط

ماند حیران اندر آن خلق بسیط

 

چنانچه می بینیم این مسئله نه تنها بصورت روایت بلکه تا حدی به صورت عقیده وجود داشته است .

 

و در بعضی «24» دیگر آمده که: ذو القرنین به طلب آب حیات برخاست به او گفتند که آب حیات در ظلمات است، ذو القرنین وارد ظلمات شد در حالی که خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت، خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضر موفق شد حتی خضر از آن آب غسل هم کرد، و به همین جهت همیشه باقی و تا قیامت زنده است. و در همین روایات آمده که ظلمات مزبور در مشرق زمین است.

لسان الغیب ، حافظ شیرازی میگوید :

سِکَندری که مُـقیمِ حَریمِ او چون خِضر     ز فیضِ خاکِ دَرَش عُمرِ جاودان گیرد

همچنین در جای دیگری نیز میگوید :

خیالِ آبِ خضر بَست و جام اسکندر     به جرعه نوشیِ سلطان، ابوالفَوارِس شد

منابع :

دیوان حافظ، قصائد، قصیدهٔ شماره 3، در مدح شیخ ابواسحاق.
دیوان حافظ، غزلیات، غزل شماره 167. [ به نقل از ادیان نت ]

 

چنانچه مشاهده میشود مورد فوق هم [ همراهی ذوالقرنین با خضر و بدنبال آب حیات بودن که البته حافظ ، اسکندر را ذوالقرنین میخواند ] نه تنها در روایات بلکه بصورت عقیده وجود داشته است .

 

و از آن جمله اختلافی است که در باره محل سد ذو القرنین هست. در بعضی «25» از روایات آمده که در مشرق است. و در بعضی «26» دیگر آمده که در شمال است. مبالغه روایات «27» در این مورد به حدی رسیده که بعضی گفته اند: طول سد که در بین دو کوه ساخته شده صد فرسخ، و عرض آن پنجاه فرسخ، و ارتفاع آن به بلندی دو کوه است. و در پیریزی اش آن قدر زمین را کندند که به آب رسیدند، و در درون سد صخره های عظیم، و به جای گل مس ذوب شده ریختند تا به کف زمین رسیدند از آنجا به بالا را با قطعه های آهن و مس ذوب شده پر کردند، و در لابلای آن رگه ای از مس زرد به کار بردند که چون جامه راه راه رنگارنگ گردید.

و از آن جمله اختلاف روایات است در وصف یاجوج و ماجوج. در بعضی «28» روایات آمده که از نژاد ترک از اولاد یافث بن نوح بودند، و در زمین فساد میکردند. ذو القرنین سدی را که ساخت برای همین بود که راه رخنه آنان را ببندد. و در بعضی «29» از آنها آمده که اصلا از جنس بشر نبودند. و در بعضی «30» دیگر آمده که قوم" ولود" بوده اند، یعنی هیچ کس از زن و مرد.

آنها نمیمرده مگر آنکه دارای هزار فرزند شده باشد، و به همین جهت آمار آنها از عدد سایر بشر بیشتر بوده. حتی در بعضی «31» روایات آمار آنها را نه برابر همه بشر دانسته. و نیز روایت «32» شده که این قوم از نظر نیروی جسمی و شجاعت به حدی بوده اند که به هیچ حیوان و یا درنده و یا انسانی نمیگذشتند مگر آنکه آن را پاره پاره کرده میخوردند. و نیز به هیچ کشت و زرع و یا درختی نمیگذشتند مگر آنکه همه را میچریدند، و به هیچ نهری برنمیخورند مگر آنکه آب آن را میخوردند و آن را خشک میکردند. و نیز روایت «33» شده که یاجوج یک قوم و ماجوج قومی دیگر و امتی دیگر بوده اند، و هر یک از آنها چهار صد هزار امت و فامیل بوده اند، و به همین جهت جز خدا کسی از عدد آنها خبر نداشته.

و نیز روایت «34» شده که سه طائفه بوده اند، یک طائفه مانند ارز بوده اند که درختی است بلند. طائفه دیگر طول و عرضشان یکسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده اند، و طائفه سوم که از آن دو طائفه شدیدتر و قویتر بودند هر یک دو لاله گوش داشته اند که یکی از آنها را تشک و دیگری را لحاف خود میکرده، یکی لباس تابستانی و دیگری لباس زمستانی آنها بوده اولی پشت و رویش دارای پرهایی ریز بوده و آن دیگری پشت و رویش کرک بوده است. بدنی سفت و سخت داشته اند.

کرک و پشم بدنشان بدنهایشان را میپوشانده. و نیز روایت «35» شده که قامت هر یک از آنها یک وجب و یا دو وجب و یا سه وجب بوده. و در بعضی «36» دیگر آمده که آنهایی که لشکر ذو القرنین با ایشان میجنگیدند صورتهایشان مانند سگ بوده.

چنانچه میدانیم ذوالقرنین با یأجوج و مأجوج جنگ نکرد [ در قرآن این چنین چیزی وجود ندارد و ایضاً در بسیاری از روایات دیگر ] و شاید مراد از این جنگ ، جنگ ذوالقرنین با اقوام و قبایل دیگر بوده است .

 

و از جمله آن اختلافات اختلافی است که در تاریخ زندگی سلطنت ذو القرنین است، در بعضی از روایات «37» آمده که بعد از نوح، و در بعضی «38» دیگر در زمان حضرت ابراهیم و هم عصر وی می زیسته، زیرا ذوالقرنین حج خانه خدا کرده و با ابراهیم مصافحه نموده است، و این اولین مصافحه در دنیا بوده. و در بعضی «39» دیگر آمده که وی در زمان داوود می زیسته است.

در قرآن اگر ذوالقرنین با هرکی از پیامبران اولولعزم دیدار داشت بدان اشاره میکرد اما در قرآن این چنین چیزی نیست و این یعنی دیدار ذوالقرنین با هریک از پیامبران اولولعزم از اساس باطل است. و همچنین اینکه در زمان حضرت داوود (علیه السلام) باشد نیز باطل است چرا که ذوالقرنین فاتح بخش بزرگی از جهان بوده و این بدیهی است که با حضرت داوود (علیه السلام) اگر در زمان وی بوده دیدار داشته باشد اما می بینیم که نه تنها هیچ گونه دیداری نبوده و اثری هم از پادشاه قدرتمندی در زمان حضرت داوود (علیه السلام) نمی بینیم بلکه در زمان بعد از آن حضرت نیز و در حکومت جانشینش ، حضرت سلیمان (علیه السلام) قویترین پادشاه دنیا بود و باز اثری از پادشاه قدرتمند دیگری نمی بینیم ، بنابراین این روایت هم زمانی ذوالقرنین با حضرت داوود (علیه السلام) هم باطل است.

 

باز از جمله اختلافاتی که در روایات این داستان هست اختلاف در مدت سلطنت ذو القرنین است. در بعضی «40» از روایت آمده که سی سال، و در بعضی «41» دیگر دوازده سال، و در روایات دیگر مقدارهایی دیگر گفته شده.

این بود جهات اختلافی که هر که به تاریخ مراجعه نماید و اخبار این داستان را در جوامع حدیث از قبیل الدر المنثور، بحار، برهان و نور الثقلین از نظر بگذراند به آنها واقف میگردد.
و در کتاب کمال الدین به سند خود از اصبغ بن نباته روایت کرده که گفت: ابن الکواء در محضر علی (ع) هنگامی که آن جناب بر فراز منبر بود برخاست و گفت:
یا امیر المؤمنین ما را از داستان ذو القرنین خبر بده، آیا پیغمبر بوده و یا ملک؟ و مرا از دو قرن او خبر بده آیا از طلا بوده یا از نقره؟ حضرت فرمود: نه پیغمبر بود، و نه ملک. و دو قرنش نه از طلا بود و نه از نقره. او مردی بود که خدای را دوست میداشت و خدا هم او را دوست داشت، او خیرخواه خدا بود، خدا هم برایش خیر میخواست، و بدین جهت او را ذو القرنین خواندند که قومش را به سوی خدا دعوت میکرد و آنها او را زدند و یک طرف سرش را شکستند، پس مدتی از مردم غایب شد، و بار دیگر به سوی آنان برگشت، این بار هم زدند و طرف دیگر سرش را شکستند، و اینک در میان شما نیز کسی مانند او هست «42».

مؤلف: ظاهرا کلمه" ملک" در این روایت به فتح لام (فرشته) باشد نه به کسر آن (پادشاه)، برای اینکه در روایاتی که به حد استفاضه از آن جناب و از دیگران نقل شده همه او را سلطانی جهانگیر معرفی کرده اند. پس اینکه در این روایت آن را نفی کرده و همچنین پیغمبر بودن او را نیز نفی کرده به خاطر این بوده که روایات وارده از رسول خدا را که در بعضی آمده که پیغمبر بوده، و در بعضی دیگر فرشته ای از فرشتگان که همین قول عمر بن خطاب است هم چنان که اشاره به آن گذشت، تکذیب نماید.

در این روایت مراد از «ملک» پادشاه است نه فرشته ، اصولاً خود قرآن از هر جهت میشود که بخواهند ذوالقرنین را فرشته بخوانند چون در اینصورت روایت از اساس باطل میشود .

 

و اینکه فرمود" اینک در میان شما مانند او هست" یعنی مانند ذو القرنین در دو بار شکافته شدن فرقش، و مقصودش خودش بوده، چون یک طرف فرق سر ایشان از ضربت ابن عبد ود شکافته شد و طرف دیگر به ضربت عبد الرحمن ابن ملجم (لعنۀ اللَّه علیه) که با همین ضربت دومی شهید گردید. و نیز به دلیل روایت کمال الدین که از روایات مستفیضه از امیر المؤمنین (ع) است و شیعه و اهل سنت به الفاظ مختلفی از آن جناب نقل کردهاند و مبسوطتر از همه از نظر لفظ همین نقلی است که ما آوردیم. چیزی که هست دست نقل به معنا با آن بازیها کرده و آن را به صورت عجیب و غریب و نهایت تحریف در آورده است.

و در الدر المنثور است که ابن مردویه از سالم بن ابی الجعد روایت کرده که گفت:
شخصی از علی (ع) از ذو القرنین پرسش نمود که آیا پیغمبر بوده یا نه؟ فرمود: از پیغمبرتان شنیدم که میفرمود: او بنده ای بود معتقد به وحدانیت خدا و مخلص در عبادتش، خدا هم خیرخواه او بود «43».

چنانچه مشاهده میشود ، یک اصلی که بین روایات و قرآن و البته عقیده ها درباره ذوالقرنین مشترک است [ چنانچه درباره برخی از روایات که البته تعدادشان انگشت شمار است حتی میتوان گفت با قرآن نیز تعارض دارند ] این است که وی یک یکتاپرست و موحد و به طور عامیانه یک دین دار به تمام معنا بوده است .

 

و در احتجاج از امام صادق (ع) در ضمن حدیث مفصلی روایت کرده که گفت: سائل از آن جناب پرسید مرا از آفتاب خبر ده که در کجا پنهان میشود؟ فرمود: بعضی از علما گفته اند وقتی آفتاب به پائین ترین نقطه سرازیر میشود، فلک آن را میچرخاند و دوباره به شکم آسمان بالا میبرد، و این کار همیشه جریان دارد تا آنکه به طرف محل طلوع خود پائین آید، یعنی آفتاب در چشمه لایه داری فرو رفته سپس زمین را پاره نموده، دوباره به محل طلوع خود برمیگردد، به همین جهت زیر عرش متحیر شده تا آنکه اجازه اش دهند بار دیگر طلوع کند، و همه روزه نورش سلب شده، هر روز نور دیگری سرخ فام به به خود می گیرد «44».

مؤلف: اینکه فرمود:" به پائین ترین نقطه سرازیر میشود" تا آنجا که فرمود" به محل طلوع خود برمیگردد" بیان سیر آفتاب است از حین غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان بنا بر فرضیه معروف بطلمیوسی، چون آن روز این فرضیه بر سر کار بود که اساسش مبنی بر سکون زمین و حرکت اجرام سماوی در پیرامون آن بود، و به همین جهت امام (ع) این قضیه را نسبت به بعضی علماء داده است. و اینکه داشت" یعنی آفتاب در چشمه لایداری فرو رفته سپس زمین را پاره میکند و دوباره به محل طلوع خود برمیگردد" جزء کلام امام نیست، بلکه کلام بعضی از راویان خبر است، که به خاطر قصور فهم، آیه" تَغْرُبُ فِی عَیْنٍ حَمِئَۀٍ" را به فرو رفتن آفتاب در چشمه لایدار، و غایب شدنش در آن، و چون ماهی شنا کردن در آب، و پاره کردن زمین، و دو باره به محل طلوع برگشتن، و سپس رفتن به زیر عرش، تفسیر کرده اند. به نظر آنها عرش، آسمانی است فوق آسمانهای هفتگانه، و یا جسمی است نورانی که ما فوق آن نیست، و آن را بالای آسمان هفتم گذاشته اند، و آفتاب شبها در آنجا هست تا اجازه اش دهند طلوع کند، آن وقت است که نوری قرمز به خود میگیرد و طلوع میکند.

و همین راوی در جمله" پس در زیر عرش متحیر شده، تا آنکه اجازه اش دهند طلوع کند" به روایت دیگری اشاره کرده که از رسول خدا (ص) روایت شده که ملائکه آفتاب را بعد از غروبش به زیر عرش میبرند، و نگاه میدارند در حالی که اصلا نور ندارد، و در همانجا هست در حالی که هیچ نمیداند فردا چه ماموریتی به او میدهند، تا آنکه جامه نور را بر تنش کرده، دستورش میدهند طلوع کند. فهم قاصر او در عرش همان اشتباهی را مرتکب شده که در تفسیر غروب در اینجا مرتکب شده بود، در نتیجه قدم به قدم از حق دورتر شده است.
و در تفسیر" عرش" به فلک نهم و یا جسم نورانی نظیر تخت، در کتاب و سنت چیزی که قابل اعتماد باشد وجود ندارد. همه اینها مطالبی است که فهم این راوی آن را تراشیده. و ما بیشتر روایات عرش را در اوائل جزء هشتم این کتاب نقل نمودیم.
و همین که امام (ع) مطلب را به بعضی از علماء نسبت داده خود اشاره به این است که آن جناب مطلب را صحیح ندانسته، و این امکان را هم نداشته که حق مطلب را بیان فرماید، و چگونه میتوانسته اند بیان کنند در حالی که فهم شنوندگان آن قدر ساده و نارسا بوده که یک فرضیه آسان و سهل التصور در نزد اهل فنش را اینطور که دیدید گیج و گم میکردند. در چنین زمانی اگر امام حق مطلب را که امری خارج از احساس به خواص ظاهری و بیرون از گنجایش فکر آن روز شنونده بود بیان میکردند شنوندگان چگونه تلقیاش نموده، و چه معانی برایش میتراشیدند؟.
و در الدر المنثور است که عبد الرزاق، سعید بن منصور، ابن جریر، ابن منذر و ابن ابی حاتم از طریق عثمان بن ابی حاضر، از ابن عباس روایت کرده اند که به وی گفته شد:
معاویۀ بن ابی سفیان آیه سوره کهف را" تغرب فی عین حامیۀ" قرائت کرده. ابن عباس میگوید: من به معاویه گفتم: ما این آیه را جز به لفظ" حمئۀ" قرائت نکرده ایم، (تو این قرائت را از که شنیدی؟). معاویه به عبد اللَّه عمر گفت: تو چه جور میخوانی؟ گفت:
همانطور که تو خواندی.
ابن عباس میگوید: به معاویه گفتم قرآن در خانه من نازل شده، (تو از این و آن میپرسی؟) معاویه فرستاد نزد کعب الاحبار و احضارش نموده، پرسید در تورات محل غروب آفتاب را کجا دانسته؟ کعب گفت: از اهل عربیت بپرس، که آنان بهتر میدانند، و اما من در تورات مییابم که آفتاب در آب و گل غروب میکند،- و در اینجا با دست اشاره به سمت مغرب کرد- ابن ابی حاضر به ابن عباس گفت: اگر من با شما دو نفر بودم چیزی میگفتم که سخن تو را تایید کند، و معاویه را نسبت به کلمه "حمئۀ" بصیرت بخشد. ابن عباس پرسید: چه میگفتی؟ گفت این مدرک را ارائه میدادم که تبع در ضمن خاطراتی که از ذو القرنین و از علاقه مندی او به علم و پیروی از آن نقل کرده گفته است.

قد کان ذو القرنین عمر مسلما ملکا تدین له الملوک و تحشد

فاتی المشارق و المغارب یبتغی اسباب ملک من حکیم مرشد

فرأی مغیب الشمس عند غروبها فی عین ذی خلب و ثاط حرمد «45»

ابن عباس پرسید" خلب" چیست؟ اسود گفت: در زبان قوم تبع به معنای گل است، پرسید" ثاط" به چه معنا است؟ گفت: به معنای لای است، پرسید" حرمد" چیست؟ گفت:

سیاه. ابن عباس غلامی را صدا زد که آنچه این مرد میگوید بنویس «46».

مؤلف: این حدیث با مذاق جماعت که قائل به تواتر قراءتها هستند آن طور که باید سازگاری ندارد.

و از تیجان ابن هشام همین حدیث را نقل کرده، و در آن چنین آمده که: ابن عباس این اشعار را برای معاویه خواند، معاویه از معنای" خلب" و" ثاط" و" حرمد" پرسید، و در جوابش گفت: خلب به معنای لایه زیرین است، و حرمد شن و سنگ زیر آن است، آن گاه قصیده را هم ذکر کرده. و همین اختلاف خود شاهد بر این است که در این روایت نارسایی وجود دارد.
و در تفسیر عیاشی از ابی بصیر از ابی جعفر (ع) روایت کرده که در ذیل این کلام خدای عز و جل:" لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْراً" فرمود: چون هنوز خانه ساختن را یاد نگرفته بودند «47».

و در تفسیر قمی در ذیل همین آیه نقل کرده که امام فرمود: چون هنوز لباس دوختن را نیاموخته بودند «48».

و در الدر المنثور است که ابن منذر از ابن عباس روایت کرده که در ذیل جمله" حَتَّی إِذا بَلَغَ بَیْنَ السَّدَّیْنِ" گفته: یعنی دو کوه که یکی کوه ارمینیه و یکی کوه آذربیجان است «49».

و در تفسیر عیاشی از مفضل روایت کرده که گفت از امام صادق (ع) از معنای آیه" أَجْعَلْ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَهُمْ رَدْماً" پرسش نمودم، فرمود: منظور تقیه است که" فَمَا اسْطاعُوا أَنْ یَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْباً" اگر به تقیه عمل کنی در حق تو هیچ حیله ای نمیتوانند بکنند، و خود حصنی حصین است، و میان تو و اعداء خدا سدی محکم است که نمیتوانند آن را سوراخ کنند «50».

و نیز در همان کتاب از جابر از آن جناب روایت کرده که آیه را به تقیه تفسیر فرموده است «51».

مؤلف: این دو روایت از باب جری است نه تفسیر.
و در تفسیر عیاشی از اصبغ بن نباته از علی (ع) روایت کرده که روز را در جمله" وَ تَرَکْنا بَعْ َ ض هُمْ یَوْمَئِذٍ یَمُوجُ فِی بَعْضٍ" به روز قیامت تفسیر فرموده «52».

مؤلف: ظاهر آیه به حسب سیاق این است که این آیه مربوط به علائم ظهور قیامت باشد، و شاید مراد امام هم از روز قیامت همان مقدمات آن روز باشد، چون بسیار میشود که قیامت به روز ظهور مقدماتش هم اطلاق میشود.
و در همان کتاب از محمد بن حکیم روایت شده که گفت: من نامهای به امام صادق (ع) نوشتم، و در آن پرسیدم: آیا نفس قادر بر معرفت هست یا نه؟ میگوید:
امام فرمود نه. پرسیدم خدای تعالی میفرماید:" الَّذِینَ کانَتْ أَعْیُنُهُمْ فِی غِطاءٍ عَنْ ذِکْرِی وَ کانُوا لا یَسْتَطِیعُونَ سَمْعاً" و از آن برمیآید که دیدگان کفار بینایی داشته و بعدا دچار غطاء شده. امام فرمود: این آیه" ما کانُوا یَسْتَطِیعُونَ السَّمْعَ وَ ما کانُوا یُبْصِرُونَ" کنایه است از ندیدن و نشنیدن، نه اینکه میبینند ولی غطاء جلو دید آنان را گرفته است. میگوید عرض کردم: پس چرا از آنان عیب میگیرد؟ فرمود: از آن جهت که خدا با آنان معامله کرده عیب نمیگیرد، بلکه از آن جهت که خود چنین کردند از آنها عیب میگیرد و اگر منحرف نمیشدند و تکلف نمیکردند عیبی بر آنان نبود «53».

مؤلف: یعنی کفار، خود مسبب این حجاب اند و به همین جهت به آثار و تبعات آن گرفتار میشوند.
و در تفسیر قمی در ذیل آیه مذکور از امام روایت کرده که فرمود: کسانی هستند که به خلقت خدا و آیات ارضی و سماوی او نظر نمی افکنند «54».

مؤلف: و در عیون «55» از حضرت رضا (ع) روایت کرده که آیه را بر منکرین ولایت تطبیق فرموده، و این همان تطبیق کلی بر مصداق است.

گفتاری پیرامون داستان ذو القرنین بحثی قرآنی و تاریخی در چند فصل .....

1 - داستان ذو القرنین در قرآن .....

قرآن کریم متعرض اسم او و تاریخ زندگی و ولادت و نسب و سایر مشخصاتش نشده.
البته این رسم قرآن کریم در همه موارد است که در هیچ یک از قصص گذشتگان به جزئیات نمیپردازد. در خصوص ذوالقرنین هم اکتفاء به ذکر سفرهای سه گانه او کرده، اول رحلتش به مغرب تا آنجا که به محل فرو رفتن خورشید رسیده و دیده است که آفتاب در" عَیْنٍ حَمِئَۀٍ" و یا" حامیه" فرو میرود، و در آن محل به قومی برخورده است. و رحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده، تا آنجا که به محل طلوع خورشید رسیده، و در آنجا به قومی برخورده که خداوند میان آنان و آفتاب ساتر و حاجبی قرار نداده.
و رحلت سومش تا به موضع بین السدین بوده، و در آنجا به مردمی برخورده که به هیچ وجه حرف و کلام نمی فهمیدند و چون از شر یاجوج و ماجوج شکایت کردند، و پیشنهاد کردند که هزینه ای در اختیارش بگذارند و او بر ایشان دیواری بکشد، تا مانع نفوذ یاجوج و ماجوج در بلاد آنان باشد. او نیز پذیرفته و وعده داده سدی بسازد که ما فوق آنچه آنها آرزویش را میکنند بوده باشد، ولی از قبول هزینه خودداری کرده است و تنها از ایشان نیروی انسانی خواسته است. آن گاه از همه خصوصیات بنای سد تنها اشاره ای به رجال و قطعه های آهن و دمهای کوره و قطر نموده است.

این آن چیزی است که قرآن کریم از این داستان آورده، و از آنچه آورده چند خصوصیت و جهت جوهری داستان استفاده میشود:
اول اینکه صاحب این داستان قبل از اینکه داستانش در قرآن نازل شود بلکه حتی در زمان زندگی اش ذو القرنین نامیده میشده، و این نکته از سیاق داستان یعنی جمله" یَسْئَلُونَکَ عَنْ ذِی الْقَرْنَیْنِ" و "قُلْنا یا ذَا الْقَرْنَیْنِ" و" قالُوا یا ذَا الْقَرْنَیْنِ" به خوبی استفاده میشود، (از جمله اول برمیآید که در عصر رسول خدا (ص) قبل از نزول این قصه چنین اسمی بر سر زبانها بوده، که از آن جناب داستانش را پرسیده اند. و از دو جمله بعدی به خوبی معلوم میشود که اسمش همین بوده که با آن خطابش کرده اند).

درباره اسم ذوالقرنین سه حالت است :

الف : اسم واقعی او بوده است .

ب : لقب واقعی او بوده است .

ج : اسم و یا لقبی بوده که برای وی در زمان پیامبر اکرم (صلوات الله علیه) بکار می برده اند.

طبق ظاهر آیات قرآن تنها حالت سوم صحیح است چراکه در قرآن گفته میشود « از تو درباره ذوالقرنین می پرسند » بنابراین دو حالت دیگر را میتوان فرض بر باطل بودن آنان گرفت چراکه سندی در قرآن دال بر تأیید آنها نیست ؛ آنچه که در قرآن می بینیم این است که در زمان پیامبر (ص) با این نام ذوالقرنین از فردی در گذشته یاد می کردند و بنابراین قرآن هم از نامی برای این فرد یاد کرده که در بین مردم زمان پیامبر (ص) با آن او را می شناختند . اما یک مسئله این است که اگر با این نام از وی یاد میکردند پس به چه علت نام ذوالقرنین را به جز قرآن در سند دیگری که قدیمی تر از قرآن باشد نمی بینیم ؟ [ چه در سنگ نوشته یا کتیبه یا کتاب و هرچیز دیگری و همینطور در اشعار اعراب جاهلی قبل از پیامبر (ص) ] برای پاسخ دو احتمال میتواند داد:

1 : این را به ذهن متبادر میکند که مردم ذوالقرنین را به نام دیگری میشناختند و از پیامبر درباره او پرسیده اند و قرآن هم نام یا لقب اصلی وی را بیان کرده است . آنچنان که علامه گفت ، قرآن جزئیات را ذکر نکرده و بنابراین در این حالت باید بگوییم که قرآن بهمین دلیل ، به این مسئله که نام یا لقب ذوالقرنین در نظر مردم زمان پیامبر اکرم (صلوات الله علیه) بطور اشتباه رواج دارد اشاره نکرده و نام یا لقب اصلی وی را در همان ابتدا بیان کرده است . شاید بنظر بیاید این احتمال آخر از احتمال قبلی قوی تر است .

2 : میتواند همان باشد که مردم ذوالقرنین را به این نام نیز می شناختند اما با نام دیگر وی مشهور بوده است ، به عنوان مثال اگر ذوالقرنین را اسکندر فرض کنیم ، مردم درباره اسکندر از پیامبر سؤال کردند و قرآن نیز با ذوالقرنین از او یاد کرده است ؛ اما مردم ذوالقرنین را نیز یکی از القاب اسکندر میدانسته اند .


خصوصیت دوم اینکه او مردی مؤمن به خدا و روز جزاء و متدین به دین حق بوده که بنا بر نقل قرآن کریم گفته است:" هذا رَحْمَۀٌ مِنْ رَبِّی فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّی جَعَلَهُ دَکَّاءَ وَ کانَ وَعْدُ رَبِّی حَقّا" و نیز گفته:" أَمَّا مَنْ ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ یُرَدُّ إِلی رَبِّهِ فَیُعَذِّبُهُ عَذاباً نُکْراً وَ أَمَّا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ..." گذشته از اینکه آیه" قُلْنا یا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِیهِمْ حُسْناً" که خداوند اختیار تام به او میدهد، خود شاهد بر مزید کرامت و مقام دینی او میباشد، و میفهماند که او به وحی و یا الهام و یا به وسیله پیغمبری از پیغمبران تایید میشده، و او را کمک میکرده.
خصوصیت سوم اینکه او از کسانی بوده که خداوند خیر دنیا و آخرت را برایش جمع کرده بود. اما خیر دنیا، برای اینکه سلطنتی به او داده بود که توانست با آن به مغرب و مشرق آفتاب برود، و هیچ چیز جلوگیرش نشود بلکه تمامی اسباب مسخر و زبون او باشند. و اما آخرت، برای اینکه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده به صلح و عفو و رفق و کرامت نفس و گستردن خیر و دفع شر در میان بشر سلوک کرد، که همه اینها از آیه" إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ وَ آتَیْناهُ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ سَبَباً" استفاده میشود. علاوه بر آنچه که از سیاق داستان بر میآید که چگونه خداوند نیروی جسمانی و روحانی به او ارزانی داشته است.
جهت چهارم اینکه به جماعتی ستمکار در مغرب برخورد و آنان را عذاب نمود.

جهت پنجم اینکه سدی که بنا کرده در غیر مغرب و مشرق آفتاب بوده، چون بعد از آنکه به مشرق آفتاب رسیده پیروی سببی کرده تا به میان دو کوه رسیده است، و از مشخصات سد او علاوه بر اینکه گفتیم در مشرق و مغرب عالم نبوده این است که میان دو کوه ساخته شده، و این دو کوه را که چون دو دیوار بوده اند به صورت یک دیوار ممتد در آورده است. و در سدی که ساخته پاره های آهن و قطر به کار رفته، و قطعا در تنگنایی بوده که آن تنگنا رابط میان دو قسمت مسکونی زمین بوده است.

درباره جهت چهارم باید بگوییم که در متن قرآن ما سخنی از عذاب دادن قومی در طی سفر ذوالقرنین به مغرب نمی بینیم و این جهت سندیت قطعی ندارد . حتی این نیز معلوم نیست که یأجوج و مأجوج در شمال بوده باشند ، در قرآن هیچ سخنی در این باره گفته نشده است که ذوالقرنین به شمال رفته باشد و با قومی که یأجوج و مأجوج آنها را آزاد می داده اند برخورد کرده باشد . اما عموماً فرض را بر این گذاشته اند که در حرکت ذوالقرنین به سمت شمال این اتفاق برای وی افتاده باشد .

 

2 - داستان ذو القرنین و سد و یاجوج و ماجوج از نظر تاریخ .....

قدمای از مورخین هیچ یک در اخبار خود پادشاهی را که نامش ذو القرنین و یا شبیه به آن باشد اسم نبرده اند.

چنانچه ما نیز گفتیم سندی قدیمی تر از قرآن نیست که در آن از پادشاهی با نام یا لقب ذوالقرنین که فرد قدرتمندی هم بوده نام برده باشد .

و نیز اقوامی به نام یاجوج و ماجوج و سدی که منسوب به ذو القرنین باشد نام نبرده اند. بله به بعضی از پادشاهان حمیر از اهل یمن اشعاری نسبت داده اند که به عنوان مباهات نسبت خود را ذکر کرده و یکی از پدران خود را که سمت پادشاهی" تبع" داشته را به نام ذو القرنین اسم برده و در سروده هایش این را نیز سروده که او به مغرب و مشرق عالم سفر کرد و سد یاجوج و ماجوج را بنا نمود، که به زودی در فصول آینده مقداری از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسید- ان شاء اللَّه.

با قطعیت نمیتوان این اشعار و لقب ذوالقرنین را به پادشاهان حمیر از اهل یمن نسبت داد و سند قطعی و تاریخی وجود ندارد که قدیمی تر از قرآن باشد و این مسئله را تأیید کرده باشد.


و نیز ذکر یاجوج و ماجوج در مواضعی از کتب عهد عتیق آمده. از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تکوین تورات:" اینان فرزندان دودمان نوح اند: سام و حام و یافث که بعد از طوفان برای هر یک فرزندانی شد، فرزندان یافث عبارت بودند از جومر و ماجوج و مادای و باوان و نوبال و ماشک و نبراس".
و در کتاب حزقیال اصحاح سی و هشتم آمده:" خطاب کلام رب به من شد که میگفت: ای فرزند آدم روی خود متوجه جوج سرزمین ماجوج رئیس روش ماشک و نوبال، کن، و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سید و رب این چنین گفته: ای جوج رئیس روش ماشک و نوبال، علیه تو برخاستم، تو را برمیگردانم و دهنه هایی در دو فک تو میکنم، و تو و همه لشگرت را چه پیاده و چه سواره بیرون میسازم، در حالی که همه آنان فاخرترین لباس بر تن داشته باشند، و جماعتی عظیم و با سپر باشند همه شان شمشیرها به دست داشته باشند، فارس و کوش و فوط با ایشان باشد که همه با سپر و کلاهخود باشند، و جومر و همه لشگرش و خانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه های کثیری با تو باشند".
میگوید: "به همین جهت ای پسر آدم باید ادعای پیغمبری کنی و به جوج بگویی سید رب امروز در نزدیکی سکنای شعب اسرائیل در حالی که در امن هستند چنین گفته: آیا نمیدانی و از محلت از بالای شمال می آیی".
و در اصحاح سی و نهم داستان سابق را دنبال نموده میگوید:" و تو ای پسر آدم برای جوج ادعای پیغمبری کن و بگو سید رب اینچنین گفته: اینک من علیه توام ای جوج ای رئیس روش ماشک و نوبال و اردک و اقودک، و تو را از بالاهای شمال بالا میبرم، و به کوههای اسرائیل میآورم، و کمانت را از دست چپت و تیرهایت را از دست راستت میزنم، که بر کوههای اسرائیل بیفتی، و همه لشگریان و شعوبی که با تو هستند بیفتند، آیا میخواهی خوراک مرغان کاشر از هر نوع و وحشیهای بیابان شوی؟ بر روی زمین بیفتی؟ چون من به کلام سید رب سخن گفتم، و آتشی بر ماجوج و بر ساکنین در جزائر ایمن میفرستم، آن وقت است که میدانند منم رب ...".

و در خواب یوحنا در اصحاح بیستم میگوید:" فرشته ای دیدم که از آسمان نازل میشد و با او است کلید جهنم و سلسله و زنجیر بزرگی بر دست دارد، پس میگیرد اژدهای زنده قدیمی را که همان ابلیس و شیطان باشد، و او را هزار سال زنجیر میکند، و به جهنمش میاندازد و درب جهنم را به رویش بسته قفل میکند، تا دیگر امتهای بعدی را گمراه نکند، و بعد از تمام شدن هزار سال البته باید آزاد شود، و مدت اندکی رها گردد".

آن گاه میگوید:" پس وقتی هزار سال تمام شد شیطان از زندانش آزاد گشته بیرون میشود، تا امتها را که در چهار گوشه زمینند جوج و ماجوج همه را برای جنگ جمع کند در حالی که عددشان مانند ریگ دریا باشد، پس بر پهنای گیتی سوار شوند و لشگرگاه قدیسین را احاطه کنند و نیز مدینه محبوبه را محاصره نمایند، آن وقت آتشی از ناحیه خدا از آسمان نازل شود و همه شان را بخورد، و ابلیس هم که گمراهشان میکرد در دریاچه آتش و کبریت بیفتد، و با وحشی و پیغمبر دروغگو بباشد، و به زودی شب و روز عذاب شود تا ابد الآبدین".
از این قسمت که نقل شده استفاده میشود که" ماجوج" و یا "جوج و ماجوج" امتی و یا امتهایی عظیم بوده اند، و در قسمتهای بالای شمال آسیا از آبادیهای آن روز زمین میزیسته اند، و مردمانی جنگجو و معروف به جنگ و غارت بوده اند. اینجاست که ذهن آدمی حدس قریبی میزند، و آن این است که ذو القرنین یکی از ملوک بزرگ باشد که راه را بر این امتهای مفسد در زمین سد کرده است، و حتما باید سدی که او زده فاصل میان دو منطقه شمالی و جنوبی آسیا باشد، مانند دیوار چین و یا سد باب الأبواب و یا سد داریال و یا غیر آنها.

چنانچه در قرآن عبارتی نیست که نشان دهد ذوالقرنین در حرکت به سمت شمال با یأجوج و مأجوج برخورد کرده باشد ، بنابراین در شمال آسیا بودن یأجوج و مأجوج نیز تنها یک فرض است بین تمام فرضهای زیاد دیگر چونانچه عبارت صریحی در کتب عهد قدیم اینرا تأیید نمیکند که جوج و ماجوج در شمال آسیا بوده باشند و این تنها یک برداشت از متن کتب عهد عتیق است نه متن صریح آن . اما نکات دیگری هم در متن این کتب که علامه بدان اشاره کرد است:

1 : طبق منابع یهودی فوق ، اگر این جوج و مأجوج را همان یأجوج و مأجوج بدانیم در این صورت دیگر نه اسکندر و نه کورش را نمیتوانیم ذوالقرنین بدانیم چرا که در متن تورات از برخورد کورش یا پادشاه یونان و ... با این قوم ابداً چیزی گفته نشده است و کلاً ماجرای وارده بر این قوم هم هیچ شباهتی به ماجرای وارده بر یأجوج و مأجوج ندارد . چیزی با عنوان اینکه اینان قومی را اذیت میکرده اند نیست که بعد بخواهد ماجرای ساختن سد توسط پادشاهی نیرومند که باید ذوالقرنین باشد برای جلوگیری از ورود آنها به محل سکونت آن قومبرای آنان بیان شود .

2 : طبق این منابع یهودی ، پیامبری [ حزقیال ] به سراغ این قوم رفته است و در گفته های وی نیز قوم جوج دارای تمدن و لشکر نشان داده شده است ، حال آیا یأجوج و مأجوج دارای لشکر و تمدن بوده اند ؟ . بعبارتی آنچنان که علامه نیز بدان اشاره کرد ، این قوم در عهد عتیق قومی بزرگ و نیرومند معرفی شده اند اما مسئله اینجاست که سخنی از برخورد آنان با پادشاهی نیرومند نیست و یا اینکه دسترسی آنان به منطقه سکونت قومی مسدود شود در حالیکه اصلاً ویژگی های یأجوج و مأجوج در قرآن همین هاست .

3 : در خواب یوحنا هم گفته میشود « تا امتها را که در چهار گوشه زمینند جوج و ماجوج همه را برای جنگ جمع کند در حالی که عددشان مانند ریگ دریا باشد، » درباره این متن اولاً که با گفته عهد عتیق تناقض دارد چونانچه در عهد عتیق این پیوند به این شکل میان این قوم و شیطان نبوده است و دوماً اینکه عددشان ماننده ریگ دریا باشد [ به این زیادی ] هم مورد تأیید نه عهد عتیق و نه قرآن است و این چنین ویژگی بزرگی برای آنان ذکر نشده است و سوماً در متن گفته میشود امتها را که در چهار گوشه زمینند ... حال آیا تنها امتهایی که در چهار گوشه زمینند فقط جوج و ماجوج اند ؟ آیا در چهارگوشه زمین تنها امت جوج و ماجوج اند که پیرو ابلیس بوده و ابلیس آنها را بخواهد برای جنگ جمع کند ؟ مشخص است که نه و این چنین چیزی هیچ گونه سندیتی در اسلام ندارد و اگر بود خداوند در قرآن حتماً بدان اشاره میکرد .

آنچه که مشخص شد این است که تنها شباهتی که بین یأجوج و مأجوج با جوج و ماجوج است در نام آنهاست و نه چیز دیگری .


تاریخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اینکه ناحیه شمال شرقی از آسیا که ناحیه احداب و بلندیهای شمال چین باشد موطن و محل زندگی امتی بسیار بزرگ و وحشی بوده امتی که مدام رو به زیادی نهاده جمعیتشان فشرده تر میشد، و این امت همواره بر امتهای مجاور خود مانند چین حمله میبردند، و چه بسا در همانجا زاد و ولد کرده به سوی بلاد آسیای وسطی و خاورمیانه سرازیر میشدند، و چه بسا که در این کوهها به شمال اروپا نیز رخنه میکردند. بعضی از ایشان طوائفی بودند که در همان سرزمینهایی که غارت کردند سکونت نموده متوطن میشدند، که اغلب سکنه اروپای شمالی از آنهایند، و در آنجا تمدنی به وجود آورده، و به زراعت و صنعت میپرداختند. و بعضی دیگر برگشته به همان غارتگری خود ادامه میدادند.

درباره گفته فوق ، تنها قومی که در وهله به نظر آدم می آید مغول هایند که البته قرآن آنرا کاملاً رد میکند چه آنکه مغول ها هرچه بودند وقتی حمله کردند و حکومت بزرگی را ایجاد کردند اولاً که کل دنیا را تحت تأثیر قرار ندادند و دوماً که پس از مدتی ایشان نیز روی خوش به فرهنگ کشورهایی از جمله ایران و چین نشان دادند و این کاملاً با یأجوج و مأجوج مغایرت دارد که بخواهند حکومت تشکیل بدهند و وزیر ایرانی در دربارشان باشد و اصلاً دربار داشته باشند . البته قومهایی همچون « منچوها » هم بوده اند که در شمال شرقی چین ساکن بوده اند اما اینان اگر چه چین را تصرف کرده و آخرین امپراتوری چین را با عنوان سلطنت چینگ بوجود آوردند اما اولاً ویژگیهایی که برای ایشان بر می شمارند شبیه یأجوج و مأجوج نیست و دوماً اینان سلسله و امپراتوری تشکیل دادند . در کل سه قرینه سبب میشود که یأجوج و مأجوج ابداً در شمال شرقی و مرکز آسیا وجود نداشته باشند و در نتیجه کورش هم هیچ ربطی به ذوالقرنین نداشته باشد و به ذوالقرنین بودن اسکندر نیز تردید وارد شود :

نخست آنکه هیچ قومی را در این منطقه نمی بینیم که زمانی محبوس شده باشد و یا دسترسی اش به مناطق دیگر بسیار کم شده باشد [ چنانچه دیوار چین هم نتوانست بطور کامل جلوی اقوامی چون مغول ها و منچوها را بگیرد ] .

دوم آنکه اقوام شمال آسیا که معروفترینشان همین مغول ها اند اقوامی بوده اند که تمدن داشته و سلطنت تشکیل داده اند و چیزی با عنوان وحشی گری محض و بی تمدنی کامل ما نمی بینیم چه آنکه بیرحمی گری هایی را که مغول ها کردند ما در میان اقوام و تمدنهای دیگر نیز می بینیم بنابراین نمیتوان مغول ها را با این به اصطلاح بی رحمی هایی که داشته اند قومی خاص بحساب بیاوریم . و همینطور چیزی با این مضمون که مدام قومی را اذیت میکرده اند نیز در میان آنان نمی بینیم و همینطور اینکه پادشاهی موحد آمده و سدی میان آنان و قومی که اذیت میکرده اند کشیده باشد .

 

بعضی از مورخین گفته اند که یاجوج و ماجوج امتهایی بوده اند که در قسمت شمالی آسیا از تبت و چین گرفته تا اقیانوس منجمد شمالی و از ناحیه غرب تا بلاد ترکستان زندگی میکردند این قول را از کتاب" فاکهۀ الخلفاء و تهذیب الاخلاق" ابن مسکویه، و رسائل اخوان الصفاء، نقل کرده اند.
و همین خود مؤید آن احتمالی است که قبلا تقویتش کردیم، که سد مورد بحث یکی از سدهای موجود در شمال آسیا فاصل میان شمال و جنوب است.

این گفته را در بخش بالا رد کردیم .

 

3 - ذو القرنین کیست و سدش کجا است؟ [اقوال مختلف در این باره] .....

مورخین و ارباب تفسیر در این باره اقوالی بر حسب اختلاف نظریه شان در تطبیق داستان دارند:
الف- به بعضی از مورخین نسبت میدهند که گفته اند: سد مذکور در قرآن همان دیوار چین است. آن دیوار طولانی میان چین و مغولستان حائل شده، و یکی از پادشاهان چین به نام" شینهوانکتی" آن را بنا نهاده، تا جلو هجومهای مغول را به چین بگیرد. طول این دیوار سه هزار کیلومتر و عرض آن 9 متر و ارتفاعش پانزده متر است، که همه با سنگ چیده شده، و در سال 264 قبل از میلاد شروع و پس از ده و یا بیست سال خاتمه یافته است، پس ذو القرنین همین پادشاه بوده.
و لیکن این مورخین توجه نکرده اند که اوصاف و مشخصاتی که قرآن برای ذو القرنین ذکر کرده و سدی که قرآن بنایش را به او نسبت داده با این پادشاه و این دیوار چین تطبیق نمیکند، چون در باره این پادشاه نیامده که به مغرب اقصی سفر کرده باشد، و سدی که قرآن ذکر کرده میان دو کوه واقع شده و در آن قطعههای آهن و قطر، یعنی مس مذاب به کار رفته، و دیوار بزرگ چین که سه هزار کیلومتر است از کوه و زمین همین طور، هر دو میگذرد و میان دو کوه واقع نشده است، و دیوار چین با سنگ ساخته شده و در آن آهن و قطری به کاری نرفته.

دو دلیل دیگرهم است که سبب میشود دیوار چین را سد ذوالقرنین ندانیم :

1 : اولین دلیل این است که این دیوار هیچ گاه نتوانست بطور کامل جلوی اقوامی چون مغول ها و منچوها را بگیرد . پس مشهود است که این دیوار نتوانسته است که بطور کامل جلوی اقوامی را که چینی ها را اذیت میکردند بگیرد .

2 : دومین دلیل هم این است که دیوار توسط پادشاهی چین ساخته شد که در حکومت خود این دیوار را ساخت و برای جلوگیری از مزاحمت قوم های آن طرف دیوار برای حکومتش و ساخت این دیوار چند سال طول کشید و این در حالیست که :

الف : ذوالقرنین در محلی که این دیوار را ساخت با مردم آن محل بیگانه بود و پادشاه آنان نبوده است .

ب : ذوالقرنین در محل حکومت خود این دیوار را نساخت .

ج : یأجوج و مأجوج برای ذوالقرنین و حکومتش مزاحمت ایجاد نکرده بودند بلکه برای مردم آن منطقه مزاحمت ایجاد کرده بودند .

د : ساخت سد ذوالقرنین چند سال طول نکشید .

بنابراین بر طبق نص صریح قرآن دیوار چین سد ذوالقرنین نمیتواند باشد .

 

ب- به بعضی دیگری از مورخین نسبت داده اند که گفته اند: آنکه سد مذکور را ساخته یکی از ملوک آشور «56» بوده که در حوالی قرن هفتم قبل از میلاد مورد هجوم اقوام "سیت" «57» قرار میگرفته، و این اقوام از تنگنای کوههای قفقاز تا ارمنستان آن گاه ناحیه غربی ایران هجوم می آوردند، و چه بسا به خود آشور و پایتختش "نینوا" هم میرسیدند، و آن را محاصره نموده دست به قتل و غارت و برده گیری میزدند، بناچار پادشاه آن دیار برای جلوگیری از آنها سدی ساخت که گویا مراد از آن سد "باب الأبواب" باشد که تعمیر و یا ترمیم آن را به کسری انوشیروان یکی از ملوک فارس نسبت میدهند. این گفته آن مورخین است و لیکن همه گفتگو در این است که آیا با قرآن مطابق است یا خیر؟.

مراد از اقوام سیت « سکاها » اند ، اما سندی نیست که نشان دهد یک پادشاه بیگانه آمده و برای آشوریان سدی به منظور جلوگیری از هجوم سکاها ساخته باشد . جدای از این سدی در منطقه آشوری ها نمی بینیم که از آهن و مس باشد و باب الابواب هم اولاً سد نبوده بلکه دروازه بوده است و دوماً از آهن و مس نبوده بلکه سنگ در آن بکار رفته است و بخش هایی اش آهنی است . بنابراین این نظریه هم باطل میباشد مگر اینکه بگوییم سد مذکور بطور کل از میان رفته [ چرا که قرن هفتم میلادی زمان بسیار دوری است ] و بگوییم چون اطلاعات ما از آن زمان بسیار کم است بنابراین میتوانسته ذوالقرنین در آن زمان برای آشوری ها این سد را ساخته باشد که البته در این صورت ذوالقرنین را میتوان به هر زمان و منطقه ای برد .

 

ج- صاحب روح المعانی نوشته: بعضیها گفته اند او، یعنی ذو القرنین، اسمش فریدون بن اثفیان بن جمشید پنجمین پادشاه پیشدادی ایران زمین بوده، و پادشاهی عادل و مطیع خدا بوده. و در کتاب صور الاقالیم ابی زید بلخی آمده که او مؤید به وحی بوده و در عموم تواریخ آمده که او همه زمین را به تصرف در آورده میان فرزندانش تقسیم کرد، قسمتی را به ایرج داد و آن عراق و هند و حجاز بود، و همو او را صاحب تاج سلطنت کرد، قسمت دیگر زمین یعنی روم و دیار مصر و مغرب را به پسر دیگرش سلم داد، و چین و ترک و شرق را به پسر سومش تور بخشید، و برای هر یک قانونی وضع کرد که با آن حکم براند، و این قوانین سه گانه را به زبان عربی سیاست نامیدند، چون اصلش "سی ایسا" یعنی سه قانون بوده. و وجه تسمیه اش به ذو القرنین "صاحب دو قرن" این بوده که او دو طرف دنیا را مالک شد، و یا در طول ایام سلطنت خود مالک آن گردید، چون سلطنت او به طوری که در روضۀ الصفا آمده پانصد سال طول کشید، و یا از این جهت بوده که شجاعت و قهر او همه ملوک دنیا را تحت الشعاع قرار داد «58».

اشکال این گفتار این است که تاریخ بدان اعتراف ندارد.

اینکه علامه گفته است تاریخ بدان اعتراف ندارد باید دید منظور از تاریخ چیست ، اگر منظور سندی ، کتیبه ای و ... است که کل سلسله پیشدادیان از اصل زیر سؤال است اما اگر منظور کتب تاریخی است که در اکثر کتب تاریخی ایرانی از این سلسله و کسانی همچون فریدون و ... سخن گفته شده است و اگرهم تواریخ یونانی را ملاک قرار دهیم که بازهم کل سلسله پیشدادیان زیر سؤال میرود . بنابراین بستگی دارد منظور ما از تاریخ چه چیزی باشد . نظر ما درباره گفته فوق این است که سند تاریخی محکمی نیست [ چه سنگ نبشته و ... و چه گواهی تواریخ قدیمی همچون هرودوت و گزنفون ] که نشان دهد اصلاً سلسله ای به نام پیبشدادیان و کسانی همجون فریدون که پادشاه هم باشند وجود داشته است و البته اینرا نیز باید گفت که اگر در تواریخ ایرانی از این سلسله سخن گفته شده اولا در تمام آنها اینطور نیست [ در اکثر آنها است ] و دوماً شواهد دال بر تأیید پیشدادیان و ... نزدیک به صفر است و تنها گفته خودشان [ تواریخ ایرانی ] است . در نهایت باید بگوییم که گفته فوق راجع به ذوالقرنین بودن فریدون معتبر نیست .

 

د- بعضی دیگر گفته اند: ذو القرنین همان اسکندر مقدونی است که در زبانها مشهور است، و سد اسکندر هم نظیر یک مثلی شده، که همیشه بر سر زبانها هست.

در بخش بعدی بررسی صفر تا صد پادشاهی کورش که درباره آثار برخی شاعران و دانشمندان است ، عبارت « سد اسکندر » را می بینیم که میتوان گفت به مقدار نسبتاً زیاد در اشعار استفاده شده است .

 

و بر این معنا روایاتی هم آمده، مانند روایتی که در قرب الاسناد «59» از موسی بن جعفر (ع) نقل شده ، و روایت عقبۀ بن عامر «60» از رسول خدا (ص)، و روایت وهب بن منبه «61» که هر دو در الدر المنثور نقل شده. و بعضی از قدمای مفسرین از صحابه و تابعین، مانند معاذ بن جبل- به نقل مجمع البیان «62» قتاده- به نقل الدر المنثور - «63» نیز همین قول را اختیار کردهاند. و بو علی سینا هم وقتی اسکندر مقدونی را وصف میکند او را به نام اسکندر ذو القرنین می نامد، فخر رازی هم در تفسیر کبیر خود «64» بر این نظریه اصرار و پافشاری دارد.

و خلاصه آنچه گفته این است که: قرآن دلالت میکند بر اینکه سلطنت این مرد تا اقصی نقاط مغرب، و اقصای مشرق و جهت شمال گسترش یافته، و این در حقیقت همان معموره آن روز زمین است، و مثل چنین پادشاهی باید نامش جاودانه در زمین بماند، و پادشاهی که چنین سهمی از شهرت دارا باشد همان اسکندر است و بس.
چون او بعد از مرگ پدرش همه ملوک روم و مغرب را برچیده و بر همه آن سرزمینها مسلط شد، و تا آنجا پیشروی کرد که دریای سبز و سپس مصر را هم بگرفت. آن گاه در مصر به بنای شهر اسکندریه پرداخت، پس وارد شام شد، و از آنجا به قصد سرکوبی بنی اسرائیل به طرف بیت المقدس رفت، و در قربانگاه (مذبح) آنجا قربانی کرد، پس متوجه جانب ارمینیه و باب الأبواب گردید، عراقیها و قبطیها و بربر خاضعش شدند، و بر ایران مستولی گردید، و قصد هند و چین نموده با امتهای خیلی دور جنگ کرد، سپس به سوی خراسان بازگشت و شهرهای بسیاری ساخت، سپس به عراق بازگشته در شهر" زور" و یا رومیه مدائن از دنیا برفت، و مدت سلطنتش دوازده سال بود.
خوب، وقتی در قرآن ثابت شده که ذو القرنین بیشتر آبادیهای زمین را مالک شد، و در تاریخ هم به ثبوت رسید که کسی که چنین نشانه ای داشته باشد اسکندر بوده، دیگر جای شک باقی نمی ماند که ذو القرنین همان اسکندر مقدونی است «65» .
اشکالی که در این قول است این است که: "اولا اینکه گفت" پادشاهی که بیشتر آبادیهای زمین را مالک شده باشد تنها اسکندر مقدونی است" قبول نداریم، زیرا چنین ادعایی در تاریخ مسلم نیست، زیرا تاریخ، سلاطین دیگری را سراغ میدهد که ملکش اگر بیشتر از ملک مقدونی نبوده کمتر هم نبوده است.

این حرف علامه از یک جهت اشتباه است ، این را باید توجه کرد که ما درباره یک شخصیت تاریخی و بسیار قدیمی حرف میزنیم که چند قرن قبل از میلاد می زیسته است بنابراین درست این است که حکومت اسکندر را با حکومتهای قبل تر و نزدیک به زمان او قیاس کنیم که در این صورت تنها دو پادشاهی را می بینیم که حکومتشان به اندازه اسکندر میرسد که عبارتند از امپراتوری روم در زمان فرمانروا تراژان [ با احتساب دریای مدیترانه ، چرا که تمام خشکی های کنار دریای مدیترانه در تصرف وی بوده است ] و داریوش یکم هخامنشی و امپراطوری هان در چین باستان . حکومت اسکندر کبیر از بزرگترین حکومتهای در طول تاریخ بوده است و آنجا که علامه میگوید : « سلاطین دیگری ... » این بکار بردن لفظ سلاطین بصورت جمع در این نوع قیاس صحیح نیست . حتی حکومت داریوش یکم هخامنشی [ حکومت هخامنشی در زمان وی بزرگترین اندازه خود را پیدا کرد ] و سلسله هان نیز کمی از حکومت اسکندر کوچک تر است . اما اگر ملاک خود را کل تاریخ قرار دهیم در اینصورت کسانی همچون چنگیز خان مغول اضافه میشوند که سلطنتی بزرگ تر از اسکندر داشتند اما گفته درباره ذوالقرنین گفته ای است مربوط به افرادی در سالهای قبل از میلاد ، بنابراین بزرگی حکومت اسکندر را با افرادی در آن زمانها باید قیاس کرد [ و نهایتا تا چند سال پس از میلاد ] و نه در زمانهایی که یقیناً فاصله ی دوری با ذوالقرنین دارند .


و ثانیا اوصافی که قرآن برای ذو القرنین برشمرده تاریخ برای اسکندر مسلم نمیداند، و بلکه آنها را انکار میکند. مثلا قرآن کریم چنین میفرماید که" ذو القرنین مردی مؤمن به خدا و روز جزا بوده و خلاصه دین توحید داشته" در حالی که اسکندر مردی وثنی و از صابئیها بوده، هم چنان که قربانی کردنش برای مشتری، خود شاهد آن است.

این حرف علامه کاملا صحیح نیست چه آنکه وثنی [ بت پرست ] بودن اسکندر ابداً ثابت نشده است . بعلاوه اینکه برای استاد اسکندر که ارسطو بوده است این احتمال است که یکتاپرست بوده باشد ؛ درباره خود اسکندر هم احتمال موحد بودن وی خالی از اعتبار نیست . همچنین یکی از اقوال درباره صائبی ها این است که ایشان به حضرت عیسی (علیه السلام) میرسند و از مسیحیان منشعب شده اند ، این در حالیست که اسکندر کبیر در زمان قبل از میلاد مسیح می زیسته است ؛ همچنین آنقدر که درباره شرک کورش سند است ، یک دهم آن نیز برای اسکندر نیست که در پستی خدا را شکر بطور مفصل آنرا بیان و اثبات کردیم . اسکندر کبیر مدتی شاگرد ارسطو بوده است و این احتمال نیز وجود دارد که ارسطو یکتاپرست بوده باشد و به طبع احتمال یکتاپرست بودن اسکندر تقویت می شود .


و نیز قرآن کریم فرموده" ذو القرنین یکی از بندگان صالح خدا بوده و به عدل و رفق مدارا میکرده" و تاریخ برای اسکندر خلاف این را نوشته است.

این گفته نیز صحیح نیست چه آنکه سند قطعی و یقینی در این باره وجود ندارد.


و ثالثا در هیچ یک از تواریخ آنان نیامده که اسکندر مقدونی سدی به نام سد یاجوج و ماجوج به آن اوصافی که قرآن ذکر فرموده ساخته باشد.
و در کتاب" البدایۀ و النهایه" در باره ذو القرنین گفته: اسحاق بن بشر از سعید بن بشیر از قتاده نقل کرده که اسکندر همان ذوالقرنین است، و پدرش اولین قیصر روم بوده، و از دودمان سام بن نوح بوده است. و اما ذو القرنین دوم اسکندر پسر فیلبس
بوده است. (آن گاه نسب او را به عیص بن اسحاق بن ابراهیم میرساند و میگوید:) او مقدونی یونانی مصری بوده، و آن کسی بوده که شهر اسکندریه را ساخته، و تاریخ بنایش تاریخ رایج روم گشته، و از اسکندر ذو القرنین به مدت بس طولانی متاخر بوده.
و دومی نزدیک سیصد سال قبل از مسیح بوده، و ارسطاطالیس حکیم وزیرش بوده، و همان کسی بوده که دارا پسر دارا را کشته، و ملوک فارس را ذلیل، و سرزمینشان را لگدکوب نموده است.
در دنباله کلامش میگوید: این مطالب را بدان جهت خاطرنشان کردیم که بیشتر مردم گمان کرده اند که این دو اسم یک مسمی داشته، و ذو القرنین و مقدونی یکی بوده، و همان که قرآن اسم میبرد همان کسی بوده که ارسطاطالیس وزارتش را داشته است، و از همین راه به خطاهای بسیاری دچار شده اند. آری اسکندر اول، مردی مؤمن و صالح و پادشاهی عادل بوده و وزیرش حضرت خضر بوده است، که به طوری که قبلا بیان کردیم خود یکی از انبیاء بوده. و اما دومی مردی مشرک و وزیرش مردی فیلسوف بوده، و میان دو عصر آنها نزدیک دو هزار سال فاصله بوده است، پس این کجا و آن کجا؟ نه بهم شبیهند، و نه با هم برابر، مگر کسی بسیار کودن باشد که میان این دو اشتباه کند «66» .

گفته فوق از اساس باطل است چرا که اثری از اسکندر اولی وجود ندارد که وزیرش خضر باشد و سند قطعی و یقینی هم درباره اسکندر دومی که مشرک باشد وجود ندارد . معلوم نیست کسی که گفته فوق را گفته است اسکندر اولی را از کدام سند محکم تاریخی آورده است .

 

در این کلام به کلامی که سابقا از فخر رازی نقل کردیم کنایه میزند و لیکن خواننده عزیز اگر در آن کلام دقت نماید سپس به کتاب او آنجا که سرگذشت ذو القرنین را بیان میکند مراجعه نماید، خواهد دید که این آقا هم خطایی که مرتکب شده کمتر از خطای فخر رازی نیست، برای اینکه در تاریخ اثری از پادشاهی دیده نمیشود که دو هزار سال قبل از مسیح بوده، و سیصد سال در زمین و در اقصی نقاط مغرب تا اقصای مشرق و جهت شمال سلطنت کرده باشد، و سدی ساخته باشد و مردی مؤمن صالح و بلکه پیغمبر بوده و وزیرش خضر بوده باشد و در طلب آب حیات به ظلمات رفته باشد، حال چه اینکه اسمش اسکندر باشد و یا غیر آن.
ه- جمعی از مورخین از قبیل اصمعی در "تاریخ عرب قبل از اسلام" و ابن هشام در کتاب "سیره" و "تیجان" و ابو ریحان بیرونی در "آثار الباقیه" و نشوان بن سعید در کتاب "شمس العلوم" و ...- به طوری که از آنها نقل شده- گفته اند که ذوالقرنین یکی از تبابعه اذوای یمن «1» و یکی از ملوک حمیر بوده که در یمن سلطنت میکرده.
آن گاه در اسم او اختلاف کرده اند، یکی گفته: مصعب بن عبد اللَّه بوده، و یکی گفته صعب بن ذی المرائد اول تبابعهاش دانسته، و این همان کسی بوده که در محلی به نام" بئر سبع" به نفع ابراهیم (ع) حکم کرد. یکی دیگر گفته: تبع الاقرن و اسمش حسان بوده. اصمعی گفته وی اسعد الکامل چهارمین تبایعه و فرزند حسان الاقرن، ملقب به ملکی کرب دوم بوده، و او فرزند ملک تبع اول بوده است. بعضی هم گفتهاند نامش" شمر یرعش" بوده است.
البته در برخی از اشعار حمیریها و بعضی از شعرای جاهلیت نامی از ذو القرنین به عنوان یکی از مفاخر برده شده. از آن جمله در کتاب" البدایۀ و النهایۀ" نقل شده که ابن هشام این شعر اعشی را خوانده و انشاد کرده است:

(1) مملکت یمن در قدیم به هشتاد و چهار مخلاف تقسیم میشده- مخلاف به منزله قضاء و مدیریت عرف امروز بوده- و هر مخلافی مشتمل بر تعدادی قلعه بوده که هر قلعه اش را قصر و یا "محفد" می نامیدند و در آن جماعتی از امت زندگی نموده بزرگشان بر آنها حکم میرانده، و صاحب قصر را "ذی" مینامیدند مانند ذی غمدان و ذی معین یعنی صاحب غمدان و صاحب معین، آن گاه جمعی "ذی" را "اذواء" و" ذوین" استعمال نموده اند، و آن کسی که متصدی امر مخلاف بوده "قیل" و جمع آن را "اقیال" میآوردند و آن کسی که متولی امر همه مخلافها بوده "ملک" میخواندند و اگر این ملک حضرموت و شحر را هم با یمن ضمیمه میکرده در همه آنها حکم میرانده چنین کسی را "تبع" میخواندند. و اگر تنها بر یمن حکم میراند او را "ملک" میگفتند.
تاریخ تا کنون به اسم پنجاه و پنج نفر از اذواء دست یافته است و لیکن از پادشاهان تنها به هشت نفر که از اذواء و ملوک حمیر بودند. و ملوک حمیر از همان ملوک دولت اخبره حاکمه در یمن بودند که چهارده نفر آنها را از ملوک شمرده اند، و آنچه از تاریخ ملوک یمن از طریق نقل و روایت به دست میآید آن قدر مبهم و پیچیده است که هیچ اعتمادی به تفاصیل آن نمیتوان کرد. [.....]

و الصعب ذو القرنین اصبح ثاویا بالجنوفی جدث اشم مقیما «67»

و در بحث روایتی سابق گذشت که عثمان بن ابی الحاضر برای ابن عباس این اشعار را انشاد کرد:

قد کان ذو القرنین جدی مسلما ملکا تدین له الملوک و تحشد

و دو بیت دیگر که ترجمه اش نیز گذشت.

مقریزی در کتاب" الخطط" خود میگوید: بدان که تحقیق علمای اخبار به اینجا منتهی شده که ذو القرنین که قرآن کریم نامش را برده و فرموده:" وَ یَسْئَلُونَکَ عَنْ ذِی الْقَرْنَیْنِ ..."
مردی عرب بوده که در اشعار عرب نامش بسیار آمده است، و اسم اصلی اش صعب بن ذی مرائد فرزند حارث رائش، فرزند همال ذی سدد، فرزند عاد ذی منح، فرزند عار ملطاط، فرزند سکسک، فرزند وائل، فرزند حمیر، فرزند سبا، فرزند یشجب، فرزند یعرب، فرزند قحطان، فرزند هود، فرزند عابر، فرزند شالح، فرزند ارفخشد، فرزند سام، فرزند نوح بوده است.
و او پادشاهی از ملوک حمیر است که همه از عرب عاربه «68» بودند و عرب عرباء هم نامیده شده اند. و ذو القرنین تبعی بوده صاحب تاج، و چون به سلطنت رسید نخست تجبر پیشه کرده و سرانجام برای خدا تواضع کرده با خضر رفیق شد. و کسی که خیال کرده ذو القرنین همان اسکندر پسر فیلبس است اشتباه کرده، برای اینکه کلمه "ذو" عربی است و ذو القرنین از لقبهای عرب برای پادشاهان یمن است، و اسکندر لفظی است رومی و یونانی.

آنچنان که خواندید ، این مشهود است که انتساب لقب ذوالقرنین به پادشاهان یمن تنها یک فرض بی اعتبار است و البته ذوالقرنین در قرآن لقب پادشاهان ابداً نبوده است بلکه نام یا لقب یک فرد بوده است و نه لقبی کلی . جدای از اینها ، پادشاهی از یمن را نمی بینیم که حکومتی بسیار بزرگ داشته باشد و به قومی شبیه به یأجوج و مأجوج برخورد کند .


ابو جعفر طبری گفته: خضر در ایام فریدون پسر ضحاک بوده البته این نظریه عموم علمای اهل کتاب است، ولی بعضی گفته اند در ایام موسی بن عمران، و بعضی دیگر گفته اند در مقدمه لشگر ذو القرنین بزرگ که در زمان ابراهیم خلیل (ع) بوده قرار داشته است. و این خضر در سفرهایش با ذو القرنین به چشمه حیات برخورده و از آن نوشیده است، و به ذو القرنین اطلاع نداده. از همراهان ذو القرنین نیز کسی خبردار نشد، در نتیجه تنها خضر جاودان شد، و او به عقیده علمای اهل کتاب همین الآن نیز زنده است.
ولی دیگران گفته اند: ذو القرنینی که در عهد ابراهیم (ع) بوده همان فریدون پسر ضحاک بوده، و خضر در مقدمه لشگر او بوده است.

گفته فوق نیز یک احتمال است که سندیت قطعی تاریخی ندارد .

 

[ در ادامه متن ، بجای تایپ متن ، عکس چند صفحه از تفسیر المیزان را میگذاریم : ]

 

 

 

 

 

 

[ حال ، ادامه متن را به همان صورت قبلی تایپ شده می آوریم : ]

 

سخن صاحب تفسیر" جواهر" در اثبات اینکه ذو القرنین، کورش، پادشاه هخامنشی ایران، و یاجوج و ماجوج، اقوام مغول بوده اند .....


آن گاه صاحب جواهر میگوید: پیشوند" ذی" در لقب ملوک یمن اضافه شده، و هیچ ملوک دیگری از قبیل ملوک روم سراغ نداریم که این کلمه در لقبشان اضافه شده باشد، به همین دلیل است که میگوئیم ذو القرنین از ملوک یمن بوده، و قبل از شخص مورد بحث اشخاص دیگری نیز در یمن ملقب به ذو القرنین بوده اند، و لیکن آیا این همان ذو القرنین مذکور قرآن باشد یا نه قابل بحث است.
اعتقاد ما این است که: نه، برای اینکه ملوک یمن قریب العهد با ما بوده اند و از آنها چنین خاطراتی نقل نشده مگر در روایاتی که نقالهای قهوه خانه با آنها سر و کار دارند، مثل اینکه" شمر یرعش" به بلاد عراق و فارس و خراسان و صغد سفر کرده و شهری به نام سمرقند بنا نهاده که اصلش "شمرکند" بوده و اسعد ابو کرب در آذربایجان جنگ کرده، و حسان پسرش را به صغد فرستاده و یعفر پسر دیگرش را به روم و برادر زادهاش را به فارس روانه ساخته، و اینکه بعد از جنگ او با چین از حمیریها عده ای در چین باقی ماندند که هم اکنون در آنجا هستند.
ابن خلدون و دیگران این اخبار را تکذیب کرده اند، و آن را مبالغه دانسته و با ادله جغرافیایی و تاریخی رد نموده اند.
پس میتوان گفت که ذو القرنین از امت عرب بوده و لیکن در تاریخی قبل از تاریخ معروف میزیسته است. این بود خلاصه کلام صاحب جواهر .
و بعضی دیگر گفته اند: ذو القرنین همان کورش یکی از ملوک هخامنشی در فارس است که در سالهای "539 - 560 ق م " میزیسته و همو بوده که امپراطوری ایرانی را تاسیس و میان دو مملکت فارس و ماد را جمع نمود. بابل را مسخر کرد و به یهود اجازه مراجعت از بابل به اورشلیم را صادر کرد، و در بنای هیکل کمکها کرد و مصر را به تسخیر خود درآورد، آن گاه به سوی یونان حرکت نموده بر مردم آنجا نیز مسلط شد و به طرف مغرب رهسپار گردیده این قول را یکی از علمای نزدیک به عصر «69» ما ذکر کرده و یکی از محققین هند «70» در ایضاح و تقریب آن سخت کوشیده است. اجمال مطلب اینکه: آنچه قرآن از وصف ذو القرنین آورده با این پادشاه عظیم تطبیق میشود، زیرا اگر ذو القرنین مذکور در قرآن مردی مؤمن به خدا و به دین توحید بوده کورش نیز بوده،

حرف فوق با چه استنادی است ؟ در تواریخ ایرانی و عربی که کورش اصلاً شاه نیست و در تواریخ یونانی همچون گزنفون هم کورش پیرو نظام چند خدایی معرفی شده است و در استوانه منتسب به وی هم که پیرو نظام چند خدایی بودن او مشهود است . نکته مهم دیگری که است این است که شواهدی که مشرک بودن کورش را بیان میکنند که به آنها اشاره کردیم از شواهدی که مشرک بودن اسکندر را بیان میکنند بسیار بیشتر است . بنابراین این ادعای فوق از اساس باطل است .

 

و اگر او پادشاهی عادل و رعیت پرور و دارای سیره رفق و رأفت و احسان بوده این نیز بوده و اگر او نسبت به ستمگران و دشمنان مردی سیاستمدار بوده این نیز بوده و اگر خدا به او از هر چیزی سببی داده به این نیز داده، و اگر میان دین و عقل و فضائل اخلاقی وعده و عده و ثروت و شوکت و انقیاد اسباب برای او جمع کرده برای این نیز جمع کرده بود.

حرفهای فوق نه تنها سندیتی ندارند بلکه خود ، جواب خود هستند چرا که بدون ارائه هیچ گونه سندی کلی گویی شده است .


و همانطور که قرآن کریم فرموده کورش نیز سفری به سوی مغرب کرده حتی بر لیدیا و پیرامون آن نیز مستولی شده و بار دیگر به سوی مشرق سفر کرده تا به مطلع آفتاب برسید، و در آنجا مردمی دید صحرانشین و وحشی که در بیابانها زندگی میکردند. و نیز همین کورش سدی بنا کرده که به طوری که شواهد نشان میدهد سد بنا شده در تنگه داریال میان کوههای قفقاز و نزدیکیهای شهر تفلیس است. این اجمال آن چیزی است که مولانا ابو الکلام آزاد گفته است که اینک تفصیل آن از نظر شما خواننده میگذرد.

1 : اولاً که اگر کورش به مغرب سفر کرده پادشاهان دیگری هم بوده اند که به مغرب سفر کردند و اگر کورش بر لیدیا مستولی شده اسکندر کبیر بر کل سرزمین فارس مستولی شد .

2 : این گفته که « تا به مطلع آفتاب برسید، و در آنجا مردمی دید صحرانشین و وحشی که در بیابانها زندگی میکردند. » با کدام سند تاریخی بیان شده است ؟ .

3 : آنجا که گفته شد « و نیز همین کورش سدی بنا کرده » ، سند ؟ .

4 : آنجا که حرفی از اساس کذب زد و گفت : « سد بنا شده در تنگه داریال میان کوههای قفقاز و نزدیکیهای شهر تفلیس است. » :

الف : اولاً که هیچ سندی نیست که نشان دهد این چنین سدی در یک تنگه میان دو کوه است و از آهن و مس ساخته شده است .

ب : دوماً که هیچ سندی نیست که کورش هخامنشی در آنجا سد ساخته باشد.

ج : سوماً هیج سندی نیست که در زمان کورش در محدوده آن سد قومی شبیه به یأجوج و مأجوج زندگی میکرده اند .

د : چهارماً هیچ سندی نیست که نشان دهد زبان مردم آنجا به گونه ای بوده است که نه کورش و نه سپاهیانش نتوانند هیچ چیزی از زبان آنان بفهمند .


اما مساله ایمانش به خدا و روز جزا: دلیل بر این معنا کتاب عزرا (اصحاح 1) و کتاب دانیال (اصحاح 6) و کتاب اشعیاء (اصحاح 44 و 45 ) از کتب عهد عتیق است که در آنها از کورش تجلیل و تقدیس کرده و حتی در کتاب اشعیاء او را" راعی رب" (رعیتدار خدا) نامیده و در اصحاح چهل و پنج چنین گفته است:" (پروردگار به مسیح خود در باره کورش چنین میگوید) آن کسی است که من دستش را گرفتم تا کمرگاه دشمن را خرد کند تا برابر او دربهای دو لنگهای را باز خواهم کرد که دروازهها بسته نگردد، من پیشاپیشت رفته پشته ها را هموار میسازم، و دربهای برنجی را شکسته، و بندهای آهنین را پاره پاره مینمایم، خزینه های ظلمت و دفینه های مستور را به تو میدهم تا بدانی من که تو را به اسمت میخوانم خداوند اسرائیلم به تو لقب دادم و تو مرا نمیشناسی".

برای اینکه بدانیم کورش از نظر کتب عهد قدیم مشرک بوده است یا نه دو راه داریم :

1 : اتکای تنها به کتب عهد قدیم و کلاً کنار گذاشتن تمام شواهد تاریخی .

2 : دیدن شواهد تاریخی من جمله استوانه کورش و تواریخ یونانی [ میتواند به بخش دوم صفر تا صد پادشاهی کورش هخامنشی در همین وبلاگ رجوع کنید ] .

حال کدام راه معتبر تر است ؟ ؛ پرواضح است که اتکای تنها به متن کتب عهد قدیم هیچ گونه سندیتی ندارد و اگر بخواهیم اسناد دیگر را هم ملاک قرار دهیم ، موحد بودن کورش هخامشنی صراحتاً رد میشود و وی فردی کاملاً مشرک و پیرو نظام چند خدایی معرفی میشود .


و اگر هم از وحی بودن این نوشته ها صرفنظر کنیم باری یهود با آن تعصبی که به مذهب خود دارد هرگز یک مرد مشرک مجوسی و یا وثنی را (اگر کورش یکی از دو مذهب را داشته) مسیح پروردگار و هدایت شده او و مؤید به تایید او و راعی رب نمیخواند.

1 : علامه طباطبایی در گفته فوق مجوسیان [ زرتشتیان ] را مشرک خوانده است .

2 : آیا یهود با آن تعصب مذهبی که دارد حاضر شد اینگونه تهمتها و مسائل زشت را به خداوند و حضرات نوح و لوط و داوود (علیهم السلام) نسبت دهد ؟ ؛ پرواضح است که تعریف و تمجید از کورش هیچ ربطی به موحد بودن او نداشته و یهود تنها برای اینکه آنان را از اسارت بابل نجات داده است این چنین چیزی گفته اند چونانچه افرادی که اینگونه تهمتها را به انبیای الهی میزنند هیچ منعی برای آنان نیست که فردی مشرک را تا این حد بالا ببرند .


علاوه بر اینکه نقوش و نوشته های با خط میخی که از عهد داریوش کبیر به دست آمده که هشت سال بعد از او نوشته شده گویای این حقیقت است که او مردی موحد بوده و نه مشرک، و معقول نیست در این مدت کوتاه وضع کورش دگرگونه ضبط شود.

1 : اولاً که هیچ کتیبه یا هرگونه نوشته ای به خط میخی در کل زمان هخامنشیان و یا بعد از آن درباره کورش هخامنشی نیست که وی را موحد نشان دهد [ در هیچ سنگ نبشته و کتیبه و ... مربوط به زمان هخامنشیان هیچ سخنی درباره مذهب کورش گفته نشده است (بجز یک مورد که همان استوانه اش است) ] بلکه برعکس ، تنها سندی که به وی منتسب میکنند یعنی استوانه کورش دال بر مشرک بودن اوست ؛ در اینجا معلوم میشود که گفته ابوالکلام تنها محدود میشود به کتیبه ها و ... مرتبط با زمان داریوش اول هخامنشی است ، حال استاد هاشم رضی به ما میگوید که در این نوشته ها چه چیزی می بینیم :

نه داریوش و نه جانشینانش هیچ کدام آموزه ها و هسته ی اساسی تعالیم پیغمبر (توحید) را در نیافته بودند. در حالی که به نظر می رسد که به نوعی نزدیک به یکتاپرستی باور دارند و از بغان (خدایان) دیگر نیز نام می برند. ممکن است این به گمان برخی کسان سیاستی تلقی شود در داخل کشور، از برای آرام ساختن کسانی زیاد که سخت به بغان گذشته وفادار بودند و اسکاتشان (برای ساکت کردنشان)، اما در کتیبه هایی دیگر نیز که برای سراسر شاهنشاهی ارسال می شد، اهورمزدا تنها و یکتا خدا نبود، بلکه بزرگ ترین بغان به شمار می رفت».

منبع: دین و فرهنگ ایرانی پیش از عصر زرتشت، ص ۲۶۴ ، چاپ اول ، 1382 ، انتشارات سخن [ به نقل از وبسایت راه راستی ] .

همچنین جیمس دارمستتر میگوید :

بنابراین اساس مزداپرستی در عقیده به وجود خداوند بزرگ بنام هرمزد یا اهوره مزدا است . این عقیده در ایران باستان از همه عقاید دینی قدیمی تر است زیرا داریوش بزرگ در کتیبه های خود هرمزد را بنام اورامزدا Auramazda بیاری طلبیده و چنین مینویسد ( هرمزد خداوند توانا است . او است که این زمین را آفرید . او است که آسمان را آفرید . او است که انسان را آفرید . او است که داریوش را بشاهی رسانید ) . اما این هرمزد خدای یگانه و یکتا نیست بلکه بزرگترین خدایان میباشد و در کتیبه ها بعبارت Mathishta baganam درج شده و این عبارت را بفرانسه میتوان بجمله Le plus grand des dieux  ترجمه کرد و لفظ خدا یا خدایان از واژه بغ یا بغان ترجمه میشود.

منبع : تفسیر اوستا و ترجمه گاتاها ؛ نویسنده : جیمس دارمستتر ؛ مترجم : دکتر موسی جوان ؛ ویراستار : علی اصغر عبدالهی ؛ صفحه 184 .

بنابراین از کتیبه ها و ... مربوط به عهد داریوش یکم نه تنها موحد بودن کورش بدست نیامد بلکه مشرک بودن خود داریوش را هم بدست آوردیم . بی دقتی و دروغ گویی ابوالکلام گویا هیچ حد و مرزی ندارد .

 

و اما فضائل نفسانی او: گذشته از ایمانش به خدا، کافی است باز هم به آنچه از اخبار و سیره او و به اخبار و سیره طاغیان جبار که با او به جنگ برخاسته اند مراجعه کنیم و ببینیم وقتی بر ملوک" ماد" و" لیدیا" و" بابل" و" مصر" و یاغیان بدوی در اطراف" بکتریا" که همان بلخ باشد و غیر ایشان ظفر مییافته با آنان چه معامله میکرده، در این صورت خواهیم دید که بر هر قومی ظفر پیدا میکرده از مجرمین ایشان گذشت و عفو مینموده و بزرگان و کریمان هر قومی را اکرام و ضعفای ایشان را ترحم مینموده و مفسدین و خائنین آنان را سیاست مینموده.

اینجا هم دروغی دیگر گفته شده است ، کورش هخامنشی در تواریخ یونانی تا حدی بگونه ای نشان داده شده است که بعضاً مهربانی ها و بزرگواری هایی میکرده است اما همان تواریخ هم به برخی از جنایتهای وی اشاره میکنند . در کل هیچ سندی نیست که نشان دهد کورش هخامنشی همواره رئوف و مهربان بوده و هیچ بی رحمی و یا جنایتی در طول پادشاهی خود نداشته است ، این گفته ابوالکلام را هیچ یک از تواریخ قدیمی یونانی که درباره پادشاهی به نام کورش سخن گفته اند ، تأیید نمیکنند .

 

کتب عهد قدیم و یهود هم که او را به نهایت درجه تعظیم نموده بدین جهت بوده که ایشان را از اسارت حکومت بابل نجات داده و به بلادشان برگردانیده و برای تجدید بنای هیکل هزینه کافی در اختیارشان گذاشته، و نفائس گرانبهایی که از هیکل به غارت برده بودند و در خزینه های ملوک بابل نگهداری میشده به ایشان برگردانیده، و همین خود مؤید دیگری است برای این احتمال که کورش همان ذو القرنین باشد، برای اینکه به طوری که اخبار شهادت میدهد پرسش کنندگان از رسول خدا (ص) از داستان ذو القرنین یهود بوده اند.

1 : آیا پرسش کنندگان از رسول خدا (صلوات الله علیه) یهودی بودند ؟ کدام سند قطعی و یقینی این حرف را تأیید میکند ؟ .

2 : یهودیان [ اگر ذوالقرنین را کورش میدانستند ] چه دلیلی داشت که درباره وی از پیامبر (ص) سؤال کنند وقتی کتب آنان حتی اسم وی را هم گفته است ؟ . اگر میخواستند پیامبر را امتحان کنند که آیا یهودییان که این پرسش را کردند به پیامبر نگفتند پس چرا خدایت هیچ اشاره ای به آزاد کردن ما توسط ذوالقرنین نکرده است ؟ نگفتند چرا خدایت هیچ اشاره ای به نام او که یعنی کورش بوده نکرده است ؟ نگفتند چرا خداوند اصلاً او را ذوالقرنین نامیده در حالیکه در کتب ما این چنین چیزی نیست ؟ ؛ با این سؤالات است که معلوم میشود اگر یهودیان برای امتحان پیامبر هم این سؤال را کرده بودند پس در اینصورت پیامبر در این امتحان پیروز نشده است ، چون ذوالقرنین قرآن تطابقی با کورش یهودیان ندارد . حال می آییم از زاویه ای دیگر به این گفته نگاه کنیم :

در قرآن میگوید وصف ذوالقرنین در تورات آمده است و حال این محرض است که تورات آن الواحی بود که توسط حضرت موسی (علیه السلام) آمد و نه کتبی همچون دانیال و ... که هیج ربطی به تورات ندارد . اما ما در این تورات موجود هیچ سخنی از کورش نمی بینیم . دقت کنید ، تورات آن الواحی است که حضرت موسی (علیه السلام) با خود آورد که از آن تورات حضرت موسی (ع) ما اینها را می بینیم :

1 - تبِرِشیت (پیدایش) 

2 - شِمُوت (خروج)

3 - وَییقرا (لاویان)

4 - بَمیدبار (اعداد)

5 - دِواریم (تَثْنیه)

در هیچ یک از بخشهای فوق هیچ سخنی درباره کورش نیست و ما سخنان را درباره کورش در کتبی همچون اشعیا و دانیال می بینیم که هیچ ربطی به تورات ندارند و به آنان و کتابهایی دیگر به همراه تورات میگویند « کتب عهد قدیم » ، بنابراین در تورات الآن که از پنج بخشی که گفتیم تشکیل شده است هیچ سخنی از کورش نیست و این در حالیست که در قرآن گفته شده است که درت ورات سخن از ذوالقرنین آمده است و نه در کتاب دیگری ؛ پس با این دلیل هم ذوالقرنین بودن کورش باطل میشود . اما اینکه کسی بگوید تورات تحریف شده است و برای همین سخنی از کورش در آن نیست ما اولاً باید بگوییم که یهودیان اگر میخواستند کورش را در کتاب خود نیاورند در کتاب دانیال هم نمی آوردند و دوماً با این حساب یک نفر دیگر میتواند بگوید نام اسکندر در تورات آمده اما حذف شده است . اینهم که کسی بگوید چون در کتاب دانیال آمده پس در تورات هم باید باشد ما به این فرد جاهل میگوییم روی چه حساب کتاب دانیال تحریف نشده اما تورات تحریف شده است ؟ در حالیکه تحریف کتاب دانیال آسان تر از تورات است که اصلی ترین کتب بهود می باشد . بنابراین آنچه که ما می بینیم گواهی قرآن مبنی بر وجود ذوالقرنین در تورات و نبود اثری از کورش در تورات است .


علاوه بر این مورخین قدیم یونان مانند "هردوت" و دیگران نیز جز به مروت و فتوت و سخاوت و کرم و گذشت و قلت حرص و داشتن رحمت و رأفت، او را نستوده اند، و او را به بهترین وجهی ثنا و ستایش کرده اند.

در تواریخی چون هرودوت و گزنفون علاوه بر ستودن او در برخی مواقع به کشتارها و بی رحمی های کورش اشاره شده است و نیز به پیرو نظام چند خدایی بودن وی ، بنابراین این ممکن نیست که کسی قسمتی از این تواریخ را بردارد و قسمت بزرگی را کاملاً نادیده بگیرد .


و اما اینکه چرا کورش را ذو القرنین گفته اند: هر چند تواریخ از دلیلی که جوابگوی این سؤال باشد خالی است لیکن مجسمه سنگی که اخیرا در مشهد مرغاب در جنوب ایران از او کشف شده جای هیچ تردیدی نمیگذارد که همو ذو القرنین بوده، و وجه تسمیه اش این است که در این مجسمه ها دو شاخ دیده میشود که هر دو در وسط سر او در آمده یکی از آن دو به طرف جلو و یکی دیگر به طرف عقب خم شده، و این با گفتار قدمای مورخین که در وجه تسمیه او به این اسم گفته اند تاج و یا کلاه خودی داشته که دارای دو شاخ بوده درست تطبیق میکند.
اشتباه بزرگ ابوالکلام ، ربط دادن نقش پاسارگاد به کورش است :


پروفسور والتر هینتس (از بزرگترین باستان‌شناسان معاصر) می‌نویسد:

تصویر ساختمان دروازه‌ی پاسارگاد (لوح ۹) را مدت‌ها تصویر آرمانی شاه بزرگ می‌دانستند. در حقیقت این تصویر ایزد نگهبان فینیقی را نشان می‌دهد: یک بعل جوان با چهار بال و تاجی مصری بر شاخ قوچ. در بالای این نگاره تا میانه‌ی سده‌ی پیش هنوز یکی از نبشته‌های بی‌شمار سه زبانه‌ای قرار داشت که داریوش نویسانده بود: «من، کورش، شاه، هخامنشی». ظاهراً کورش نظیر این پیکره‌های ایزدان را پس از گشودن بابل و سوریۀ متعلق به آن و همچنین فینیقیه با بنادر مدیترانه‌ای‌اش صیدون و صور دیده بود و سپس آن را به عنوان ایزد نگهبان قصر بر در ورودی کاخ خود قرار داده بود. [والتر هینتس، داریوش و ایرانیان، ترجمه پرویز رجبی، تهران: نشر ماهی، 1392، ص 116 . به نقل از وبسایت اندیشکده یهود ]

 

در کتاب دانیال «71» هم خوابی که وی برای کورش نقل کرده را به صورت قوچی که دو شاخ داشته دیده است.
در آن کتاب چنین آمده: در سال سوم از سلطنت" بیلشاصر" پادشاه، برای من که دانیال هستم بعد از آن رؤیا که بار اول دیدم رؤیایی دست داد که گویا من در" شوشن" هستم یعنی در آن قصری که در ولایت عیلام است میباشم و در خواب میبینم که من در کنار نهر" اولای" هستم چشم خود را به طرف بالا گشودم ناگهان قوچی دیدم که دو شاخ دارد و در کنار نهر ایستاده و دو شاخش بلند است اما یکی از دیگری بلندتر است که در عقب قرار دارد. قوچ را دیدم به طرف مغرب و شمال و جنوب حمله میکند، و هیچ حیوانی در برابرش مقاومت نمیآورد و راه فراری از دست او نداشت و او هر چه دلش میخواهد میکند و بزرگ میشود. در این بین که من مشغول فکر بودم دیدم نر بزی از طرف مغرب نمایان شد همه ناحیه مغرب را پشت سر گذاشت و پاهایش از زمین بریده است، و این حیوان تنها یک شاخ دارد که میان دو چشمش قرار دارد. آمد تا رسید به قوچی که گفتم دو شاخ داشت و در کنار نهر بود سپس با شدت و نیروی هر چه بیشتر دویده، خود را به قوچ رسانید با او در آویخت و او را زد و هر دو شاخش را شکست، و دیگر تاب و توانی برای قوچ نماند، بی اختیار در برابر نر بز ایستاد. نر بز قوچ را به زمین زد و او را لگدمال کرد، و آن حیوان نمیتوانست از دست او بگریزد، و نر بز بسیار بزرگ شد.
آن گاه میگوید: جبرئیل را دیدم و او رؤیای مرا تعبیر کرده به طوری که قوچ دارای دو شاخ با کورش و دو شاخش با دو مملکت فارس و ماد منطبق شد و نر بز که دارای یک شاخ بود با اسکندر مقدونی منطبق شد.

در متن کتاب منتسب به دانیال این دو عبارت به این شکل « قوچ دارای دو شاخ با کورش ... » و « ... و نر بز که دارای یک شاخ بود با اسکندر مقدونی منطبق شد » وجود ندارد که در قسمت قبلی کورش را در کتاب منتسب به دانیال بررسی کردیم .


و اما سیر کورش به طرف مغرب و مشرق: اما سیرش به طرف مغرب همان سفری بود که برای سرکوبی و دفع" لیدیا" کرد که با لشگرش به طرف کورش میآمد، و آمدنش به ظلم و طغیان و بدون هیچ عذر و مجوزی بود. کورش به طرف او لشگر کشید و او را فراری داد، و تا پایتخت کشورش تعقیبش کرد، و پایتختش را فتح نموده او را اسیر نمود، و در آخر او و سایر یاورانش را عفو نموده اکرام و احسانشان کرد با اینکه حق داشت که سیاستشان کند و به کلی نابودشان سازد.

1 : تاریخ گواهی میدهد که کورش بصورت غافلگیری به لشکر لیدیا حمله کرد و آنرا شکست داد . در ابتدا قرار بود با لشکر کورش جنگ کند و برای این جنگ با دولت های دیگری هم لیدیا متحد شد اما وقتی زمستان شد چون رسم بر این بود که سپاهیان به خانه خود بازگردند ، لشکر اسپارت و دیگر متحدین لیدیا به خانه خود برگشتند و لشکر لیدیا در زمستان و در موقعی که فکرش را نمیکرد و متحدینش در کنارش نبودند مورد حمله کورش قرار گرفت . این حمله کورش یک ترفند جنگی بود اما ایراد ما بر گفته ابوالکلام است که آنطور درباره لیدیا سخن گفته است و در اینباره شاید بتوان گفت به کورش ایرادی نیست چون یک فرمانده جنگی بود و نه یک مادر مهربان .

2 : کم نبودند پادشاهانی که به طرف مغرب و مشرق لشکر کشی کردند و این بیانگر چیزی نمیتواند باشد .

 

و انطباق این داستان با آیه شریفه" حَتَّی إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ فِی عَیْنٍ حَمِئَۀٍ - که شاید ساحل غربی آسیای صغیر باشد - وَ وَجَدَ عِنْدَها قَوْماً قُلْنا یا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِیهِمْ حُسْناً" از اینرو است که گفتیم حمله لیدیا تنها از باب فساد و ظلم بوده.

این گفته « که شاید ساحل غربی آسیای صغیر باشد » تنها یک فرضیه است که هیچ دلیلی هم بر آن نیست .

درباره حمله لیدیا هم باید گفت که ما تنها میتوانیم منابع یونانی را ملاک قرار دهیم که البته منابع یونانی کاملاً به ضرر باستان ستایانند چه آنکه هر خوبی را که نقل کردند از آنطرف از بیرحمی توسط کسانی من جمله کورش هم در برخی جاها نقل کرده اند ؛ بعنوان مثال گزنفون از مصادره خانه‌های مردم توسط کورش به نفع سردارانی که مجاهدت بیشتری کرده بودند، یاد کرده است. منبع : گزنفون، کورش‌نامه، ترجمه رضا مشایخی، چاپ ششم، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، 1386، صفحه 216

بنابراین این گفته که کورش در همه جا با خوبی رفتار میکرده است گفته ای است که از تکه برداری از منابع مختلف تشکیل شده آنهم با نادیده گرفتن بسیاری از حرفهای همان منابع .


آن گاه به طرف صحرای کبیر مشرق، یعنی اطراف بکتریا عزیمت نمود، تا غائله قبائل وحشی و صحرانشین آنجا را خاموش کند، چون آنها همیشه در کمین می نشستند تا به اطراف خود هجوم آورده فساد راه بیندازند، و انطباق آیه "حَتَّی إِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَطْلُعُ عَلی قَوْمٍ لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْراً" روشن است.
و اما سد سازی کورش: باید دانست سد موجود در تنگه کوههای قفقاز، یعنی سلسله کوههایی که از دریای خزر شروع شده و تا دریای سیاه امتداد دارد، و آن تنگه را تنگه "داریال" مینامند که بعید نیست تحریف شده از" داریول" باشد، که در زبان ترکی به معنای تنگه است، و به لغت محلی آن سد را سد "دمیر قاپو" یعنی دروازه آهنی مینامند، و میان دو شهر تفلیس و "ولادی کیوکز" واقع شده سدی است که در تنگه ای واقع در میان دو کوه خیلی بلند ساخته شده و جهت شمالی آن کوه را به جهت جنوبیاش متصل کرده است، به طوری که اگر این سد ساخته نمیشد تنها دهانه ای که راه میان جنوب و شمال آسیا بود همین تنگه بود. با ساختن آن این سلسله جبال به ضمیمه دریای خزر و دریای سیاه یک حاجز و مانع طبیعی به طول هزارها کیلومتر میان شمال و جنوب آسیا شده. و در آن اعصار اقوامی شریر از سکنه شمال شرقی آسیا از این تنگه به طرف بلاد جنوبی قفقاز، یعنی ارمنستان و ایران و آشور و کلده، حمله میآوردند و مردم این سرزمینها را غارت میکردند. و در حدود سده هفتم قبل از میلاد حمله عظیمی کردند، به طوری که دست چپاول و قتل و برده گیریشان عموم بلاد را گرفت تا آنجا که به پایتخت آشور یعنی شهر نینوا هم رسیدند، و این زمان تقریبا همان زمان کورش است.

1 : سدی در داریال که از آهن و مس باشد وجود خارجی ندارد .

2 : اینکه کورش در آنجا سد سازی کرده باشد نیز سندیت ندارد .

3 : قومی که در آن مکان بوده اند ربطی به یأجوج و مأجوج نداشته چراکه هیچ سندی نیست که نشان دهد در مقطعی از زمان دسترسی شان به منطقه ای به وسیله سدی مسدود شده باشد .

4 : ممکن است بعضاً در منابع بی اعتبار نامی از دروازه در آن مناطق ببینیم اما باید توجه داشت که ذوالقرنین سد ساخت و نه دروازه [ اگرچه در داریال دروازه ای از آهن و مس هم نمی بینیم ] .

معلوم نیست ابوالکلام در چه حالی بوده که این حرفهای بی سند را گفته است .


مورخان قدیم- نظیر هردوت یونانی- سیر کورش را به طرف شمال ایران برای خاموش کردن آتش فتنه ای که در آن نواحی شعله ور شده بود آورده اند.

چیزی با عنوان خاموش کردن فتنه وجود ندارد . بلکه حمله کورش به ماساگت ها بود که ربطی هم به فرونشاندن فتنه ندارد و البته اینان باید بیان کنند با تاریخ هرودوت چند چندند چون هرچا به نفعشان شده از آن نقل کردند همینطور طبق این روایت هرودوت بنای پاسارگاد ابداً نمیتواند ربطی به کورش داشته باشد و ایضا هرودوت به کشته شدن کورش در این نبرد اشاره میکند در حالی که چیزی با عنوان کشته شدن ذوالقرنین توسط یأجوج و مأجوج وجود ندارد .

 

و علی الظاهر چنین به نظر میرسد که در همین سفر سد مزبور را در تنگه داریال و با استدعای اهالی آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاده و آن را با سنگ و آهن ساخته است و تنها سدی که در دنیا در ساختمانش آهن به کار رفته همین سد است، و انطباق آیه" فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَهُمْ رَدْماً آتُونِی زُبَرَ الْحَدِیدِ ..." بر
این سد روشن است.

در سد ذوالقرنین اثری از سنگ و آهن نیست بلکه از مس و آهن است ؛ گفته ابوالکلام با استناد به متن صریح قرآن رد میشود ، سدی از سنگ و آهن در داریال که البته وجود خارجی هم ندارد مخالف سد ذوالقرنین است که از مس و آهن است .


و از جمله شواهدی که این مدعا را تایید میکند وجود نهری است در نزدیکی این سد که آن را نهر" سایروس" میگویند، و کلمه" سایروس" در اصطلاح غربیها نام کورش است، و نهر دیگری است که از تفلیس عبور میکند به نام" کر".

1 : رودی به نام سایروس وجود داشته که پلوتارک نیز از آن سخن میگوید (در ترجمه فارسی که آقای کسروی از متن انگلیسی پلوتارک انجام داده است کلمه کوروش آمده که ترجمه کلمه انگلیسی سایروس است، اینکه در نسخه اصلی یونانی پلوتارک چه نوشته شده بوده را ما ندیده ایم اما باید معادل یونانی سایروس نوشته شده باشد) لکن خود پلوتارک درباره اینکه نام این رود همان نام کوروش شاه هخامنشی است سخنی نمیگوید (و اینکه چرا باید نام شاه هخامنشی را بر یک رود که در امپراطوری او هم نبوده است بگذارند) چه آنکه زبان آن منطقه زبان لاتین یا حتی یونانی نبوده است که بخواهیم تلفظ نام یک رود را با لغت یک نام دیگر آنهم در زبانی دیگر یکسان بگیریم. درباره سدی که یعنی از کنارش عبور میکند نیز اطلاعات درستی نیست اما بهر حال ، آیا سایروس در زبان مردم آنجا یعنی سایروس در زبان لاتین ؟ یعنی کوروش در زبان فارسی؟، ما فردی را داریم با نام « نجیب سایروس » [ سرمایه دار مصری ، در برخی جاها وی را نجیب ساویرس خوانده اند البته نام وی با s است نه با c ( نام کورش در انگلیسی با c نوشته میشود ) ولی تلفظش سایروس است ] آیا این فرد نیز مرتبط با کورش است ؟ . جزیره ای در یونان است که نام این جزیره نیز سایروس است ، آیا این نیز مرتبط با کورش است ؟ ؛ چیزی که باید دقت شود این است که صرف یکسان بودن تلفظ دو لغت آنهم در دو زبان مختلف نباید چیزی را بیان کرد [البته این یک احتمال است ولکن قطعی نیست که لغت پلوتارک همان لغت کوروش نباشد و صرفاً در تلفظ یکسان باشند] جدای از اینکه در حال حاضر وجود داشتن رودی به نام سایروس در سدی که از آهن ساخته شده است وجود خارجی ندارد .

2 : درباره رود کر :

سرچشمه این رود در ترکیه است و از کشورهای ترکیه و آذربایجان و گرجستان میگذرد و تلفظ نامش در زبان هیچ یک از این کشورها کورش نیست . نام آن فارسی نیست که کسی بخواهد با نام کورش آنرا یکسان بپندارد ، اگرچه در ویکی پدیای انگلیسی گفته شده که نام این رود از نام کورش گرفته شده است و میتوان با استناد به چند منبعی که ما نیز آنها را دیدیم این احتمال را داد که نام این رود از کورش گرفته شده است ، جدای از اینکه سند معتبری نیست که بیان کند کورش نام خود را بر رودی در این منطقه گذاشته است (یا اینکه سندی باشد که بیان کند نام پادشاه پارسها را بر این رود گذاشته اند) اما نکته دیگری به این احتمال خدشه وارد میکند هماننده همان نکته ای است که درباره سایروس گفتیم :

نام این رود به انگلیسی به این شکل نوشته میشود : « Kura » ما دقیقاً همین نام را برای یک رود دیگر در کشور روسیه و نامی شبیه به آن « کور » را باز برای رودی دیگر در روسیه می بینیم و حال سؤال اینجاست که آیا کورشی که به نزدیک آن دو رود نرسید ، نام خود را بر آن دو رود از راه دور گذاشته است ؟ . باز دوباره جزیره ای با همین نام « Kura » را در آبهای دریای خزر و مرتبط با کشور آذربایجان می بنیم و حال آیا این نیز مرتبط به کورش است ؟ [این مهم نشان میدهد که صرف یکسان بودن تلفظ دو نام در دو زبان مختلف نمیتوان آنان را بهم ربط داد که در اینباره حتی نه تلفظ کامل کوروش که تنها کور را می بینیم فلذا هماننده یکسان پنداری «کار» در فارسی و «car» در انگلیسی است] .

دلیلی که ابوالکلام از رود کر حرف زده است در حقیقت در اعتبار دادن به سایروس و سد است که البته هیچ ربطی به هم ندارند ، چه آنکه بر فرض ربط داشتن نام رود کور به کورش ، این هیچ ربطی به قرار داشتن کورش در آن منطقه برای ساختن سدی از آهن و مس ندارد . ابوالکلام در اینجا معلوم نیست روی چه حسابی از رود کور خواسته برای ذوالقرنین استفاده کند در حالیکه هیچ ربطی بین این دو نیست که بیان کردیم .

3: استرابو درباره این رود در ص 319 کتاب خود میگوید:

اگر بخواهیم سخن استرابو را در این زمینه قبول کنیم دو نکته بوجود می آید:

1: ربط نداشتن بنای پاسارگاد به مقبره کوروش.

2: کوروش نام این رود را بر خود گذاشت و بنابراین ربطی به سد و ... ندارد [یعنی نام کوروش را بر این رود نگذاشتند بلکه کوروش نام رود را بر خود گذاشت].


و داستان این سد را" یوسف"، مورخ یهودی در آنجا که سرگذشت سیاحت خود را در شمال قفقاز می آورد ذکر کرده است.

ما مورخین دیگری را می بینیم که ذوالقرنین را اسکندر نامیده اند و سعی در تطابق سد ذوالقرنین با سد اسکندر داشته اند ، بنابراین صرف اتکای تنها به مورخ قابل قبول نیست و باید اسناد را بررسی کرد که سندی نیست که این گفته مورخ یهودی را تأیید کند .


و اگر سد مورد بحث که کورش ساخته عبارت از دیوار باب الأبواب باشد که در کنار بحر خزر واقع است نباید یوسف مورخ آن را در تاریخ خود بیاورد، زیرا در روزگار او هنوز دیوار باب الأبواب ساخته نشده بود، چون این دیوار را به کسری انوشیروان نسبت میدهند و یوسف قبل از کسری میزیسته و به طوری که گفته اند در قرن اول میلادی بوده است.
علاوه بر این که سد باب الأبواب قطعا غیر سد ذو القرنینی است که در قرآن آمده، برای اینکه در دیوار باب الأبواب آهن به کار نرفته.

و البته باب الابواب دروازه بوده و نه سد .


و اما یاجوج و ماجوج: بحث از تطورات حاکم بر لغات و سیری که زبانها در طول تاریخ کرده ما را بدین معنا رهنمون میشود که یاجوج و ماجوج همان مغولیان بوده اند، چون این دو کلمه به زبان چینی "منگوک" و یا "منچوک" است، و معلوم میشود که دو کلمه مذکور به زبان عبرانی نقل شده و یاجوج و ماجوج خوانده شده است، و در ترجمه هایی که به زبان یونانی برای این دو کلمه کرده اند "گوک" و" ماگوک" میشود، و شباهت تامی که ما بین "ماگوک" و "منگوک" هست حکم میکند بر اینکه کلمه مزبور همان منگوک چینی است هم چنان که "منغول" و "مغول" نیز از آن مشتق و نظائر این تطورات در الفاظ آن قدر هست که نمیتوان شمرد.

منغول و مغول یک نام اند و آنچنان که از کتاب تاریخ سیستان بر می آید پیشتر به مغول ها منغول میگفته اند . در انگلیسی به مغول « Mongol » ( منگول ) میگویند و در زبان چینی « 蒙古人 » ( مانگولن ) میگویند . اما اینکه به اینان منگوک و ماگوک بگویند و مراد هم همان یأجوج و مأجوج باشد این حرف بی اعتبار است .

همچنین است که روستایی در استان کرمان با نام « گوک » است و حال آیا این روستا محل سکنت یأجوج و مأجوج بوده است ؟ ، پیشتر هم گفتیم که از این شباهت های تلفظی وقتی میتوان استفاده کرد که سند و مدرک معتبری پشت آنها باشد نه اینکه اینان خود بخواهند سند باشند .


پس یاجوج و ماجوج مغول هستند و مغول امتی است که در شمال شرقی آسیا زندگی میکنند، و در اعصار قدیم امت بزرگی بودند که مدتی به طرف چین حمله ور میشدند و مدتی از طریق داریال قفقاز به سرزمین ارمنستان و شمال ایران و دیگر نواحی سرازیر میشدند، و مدتی دیگر یعنی بعد از آنکه سد ساخته شد به سمت شمال اروپا حمله میبردند، و اروپائیان آنها را "سیت" میگفتند. و از این نژاد گروهی به روم حمله ور شدند که در این حمله دولت روم سقوط کرد. در سابق گفتیم که از کتب عهد عتیق هم استفاده میشود که این امت مفسد از سکنه اقصای شمال بودند. این بود خلاصه ای از کلام ابو الکلام، که هر چند بعضی از جوانبش خالی از اعتراضاتی نیست، لیکن از هر گفتار دیگری انطباقش با آیات قرآنی روشنتر و قابل قبول تر است.

1 : «سیت» ربطی به مغولها ندارد و به سکاها ربط دارد و این هم بی اعتبار است که کسی بگوید بین کورش و سپاهیانش هیچ کس زبان آنان و یا زبان مردم آن منطقه را [ که مثلاً بنا بوده برای مردم آن منطقه سد بسازد ] نمی فهمید و ایضاً در زمان داریوش یکم هم سکاها با امپراتوری ایران جنگ داشته و داریوش آنان را تعقیب کرد و این نشان میدهد دسترسی سکاها هم به ایران ابداً قطع نشده بوده است، در کتیبه بیستون بند ششم از ستون یکم درباره سرزمین هایی که داریوش میگوید از آن من شدند ما نام «سَکَ» را می بینیم که مربوط به سکاهاست و این پرسش بوجود می آید که ذوالقرنین کی و کجا ولو قسمتی از سرزمین یأجوج و مأجوج را تصرف کرده است؟.

2 : هیچ سندی در تاریخ نیست که نشان دهد مغولها به شمال ایران در زمان کورش سرازیر میشده و تجاوز میکردند .

3 : دیوار چین نتوانست کاملاً جلوی مغولها را بگیرد [ که عظمتش از سد خیالی ابوالکلام بیشتر است ] آنوقت این سد جلوی آنان را گرفته است ؟ اینکه بگویید این سد تنگه را بسته که تنها راه ورود بوده است ، ما در جواب میگوییم که آیا تنها راه رسیدن به شمال ایران برای مغولها همان تنگه بوده است ؟ اصلاً مغولها در زمان کورش در آن منطقه ساکن بوده و مدام به ایران تجاوز میکرده اند ؟ این چنین چیزهایی هیچ گونه سندیتی ندارد . جدای از اینها اگر سدی کاملاً جلوی مغولها را گرفته بود ، چینیان هیچ گاه روی به ساختن دیوار نمی آوردند [ ساخت اولیه دیوار چین در زمان قبل از کورش بوده است اما ساخت این دیوار و تکمیل آن تا امپراتوری مینگ ( اولین امپراتوری چینی ها پس از حکومت مغولها بر چین در قرن 13 الی 17 پس از میلاد ) ادامه داشته است و این را نشان میدهد که خطر مغولها و قبایل دیگر هیچ گاه برای چینی ها از بین نرفت ] و اگر هم گفته میشود که دسترسی یأجوج و مأجوج تنها به یک منطقه مسدود شد و به بقیه مناطق آزاد بودند که این حرف کذب محض است چنانچه در قرآن میخوانیم :

حَتَّى إِذَا فُتِحَتْ یَأْجُوجُ وَمَأْجُوجُ وَهُمْ مِنْ کُلِّ حَدَبٍ یَنْسِلُونَ ﴿96﴾

تا آن زمان که یاجوج و ماجوج گشوده شوند و آنها از هر ارتفاعی به سرعت عبور می‏کنند! (96) سوره انبیا

در آیه فوق این مشهود است که دسترسی یأجوج و مأجوج به بسیاری از مناطق کاملاً قطع شده بوده و امکان تجاوز به منطقه ای را نداشته اند ، اما درباره مغولها می بینیم که هیچ گاه دسترسی شان به مناطق دیگر قطع نشد . همچنین این سؤال پیش می آید که آیا نه کورش و نه هیچ یک از سپاهیانش زبان مردم آن منطقه را که آن سد خیالی را در آن ساختند نمی فهمیدند ؟ اگر چنانچه می گفتیم کورش به زمین کشوری همچون چین و ... رفته بود شاید این امر معقول تر میشد که نه کورش و نه هیچ یک از سپاهیانش زبان مردم آن منطقه را نفهمند .

 

ز- از جمله حرفهایی که در باره ذو القرنین زده شده مطلبی است که من از یکی از مشایخم شنیده ام که میگفت:" ذو القرنین از انسانهای ادوار قبلی انسان بوده" و این حرف خیلی غریب است، و شاید خواسته است پاره ای حرفها و اخباری را که در عجائب حالات ذو القرنین هست تصحیح کند، مانند چند بار مردن و زنده شدن و به آسمان رفتن و به زمین برگشتن و مسخر شدن ابرها و نور و ظلمت و رعد و برق برای او و با ابر به مشرق و مغرب عالم سیر کردن.
و معلوم است که تاریخ این دوره از بشریت که دوره ما است هیچ یک از مطالب مزبور را تصدیق نمیکند، و چون در حسن ظن به اخبار مذکور مبالغه دارد، لذا ناگزیر شده آن را به ادوار قبلی بشریت حمل کند.
-4 مفسرین و مورخین در بحث پیرامون این داستان دقت و کنکاش زیادی کرده و سخن در اطراف آن به تمام گفته اند، و بیشترشان بر آنند که یاجوج و ماجوج امتی بسیار بزرگ بوده اند که در شمال آسیا زندگی میکرده اند، و جمعی از ایشان اخبار وارد در قرآن کریم را که در آخر الزمان خروج میکنند و در زمین افساد میکنند، بر هجوم تاتار در نصف اول از قرن هفتم هجری بر مغرب آسیا تطبیق کرده اند، زیرا همین امت در آن زمان خروج نموده در خونریزی و ویرانگری زرع و نسل و شهرها و نابود کردن نفوس و غارت اموال و فجایع افراطی نمودند که تاریخ بشریت نظیر آن را سراغ ندارد.
مغولها اول سرزمین چین را در نور دیده آن گاه به ترکستان و ایران و عراق و شام و قفقاز تا آسیای صغیر روی آورده آنچه آثار تمدن سر راه خود دیدند ویران کردند و آنچه شهر و قلعه در مقابلشان قرار میگرفت نابود میساختند، از آن جمله سمرقند و بخارا و خوارزم و مرو و نیشابور و ری و غیره بود، در شهرهایی که صدها هزار نفوس داشت در عرض یک روز یک نفر نفس کش را باقی نگذاشتند و از ساختمانهایش اثری نماند حتی سنگی روی سنگ باقی نماند.
بعد از ویرانگری این شهرها به بلاد خود برگشتند، و پس از چندی دوباره به راه افتاده اهل" بولونیا" و بلاد" مجر" را نابود کردند و به روم حمله ور شده و آنها را ناگزیر به دادن جزیه کردند فجایعی که این قوم مرتکب شدند از حوصله شرح و تفصیل بیرون است.

مفسرین و مورخین که گفتیم این حوادث را تحریر نموده اند از قضیه سد به کلی سکوت کرده اند. در حقیقت به خاطر اینکه مساله سد یک مساله پیچیده ای بوده لذا از زیر بار تحقیق آن شانه خالی کرده اند، زیرا ظاهر آیه " فَمَا اسْطاعُوا أَنْ یَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْباً قالَ هذا رَحْمَۀٌ مِنْ رَبِّی فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّی جَعَلَهُ دَکَّاءَ وَ کانَ وَعْدُ رَبِّی حَقا وَ تَرَکْنا بَعْ َ ض هُمْ یَوْمَئِذٍ یَمُوجُ فِی بَعْضٍ ..." به طوری که خود ایشان تفسیر کرده اند این است که این امت مفسد و خونخوار پس از بنای سد در پشت آن محبوس شده اند و دیگر نمیتوانند تا این سد پای بر جاست از سرزمین خود بیرون شوند تا وعده خدای سبحان بیاید که وقتی آمد آن را منهدم و متلاشی میکند و باز اقوام نامبرده خونریزی های خود را از سر میگیرند، و مردم آسیا را هلاک و این قسمت از آبادی را زیر و رو میکنند، و این تفسیر با ظهور مغول در قرن هفتم درست در نمی آید.
لذا ناگزیر باید اوصاف سد مزبور را بر طبق آنچه قرآن فرموده حفظ کنند و در باره آن اقوام بحث کنند که چه قومی بوده اند، اگر همان تاتار و مغول بوده باشند که از شمال چین به طرف ایران و عراق و شام و قفقاز گرفته تا آسیای صغیر را لگدمال کرده باشند، پس این سد کجا بوده و چگونه توانسته اند از آن عبور نموده و به سایر بلاد بریزند و آنها را زیر و رو کنند؟.
و این قوم مزبور اگر تاتار و یا غیر آن از امتهای مهاجم در طول تاریخ بشریت نبوده اند پس این سد در کجا بوده، و سدی آهنی و چنان محکم که از خواصش این بوده که امتی بزرگ را هزاران سال از هجوم به اقطار زمین حبس کرده باشد به طوری که نتوانند از آن عبور کنند کجا است؟ و چرا در این عصر که تمامی دنیا به وسیله خطوط هوایی و دریایی و زمینی به هم مربوط شده، و به هیچ مانعی چه طبیعی از قبیل کوه و دریا، و یا مصنوعی مانند سد و یا دیوار و یا خندق برنمیخوریم که از ربط امتی با امت دیگر جلوگیری کند؟ و با این حال چه معنا دارد که با کشیدن سدی دارای این صفات و یا هر صفتی که فرض شود رابطه اش با امتهای دیگر قطع شود؟
لیکن در دفع این اشکال آنچه به نظر من میرسد این است که کلمه" دکاء" از" دک" به معنای ذلت باشد، هم چنان که در لسان العرب گفته:" جبل دک" یعنی کوهی که ذلیل شود «72» و آن وقت مراد از "دک کردن سد" این باشد که آن را از اهمیت و از خاصیت بیندازد به خاطر اتساع طرق ارتباطی و تنوع وسائل حرکت و انتقال زمینی و دریایی و هوایی دیگر اعتنایی به شان آن نشود.
پس در حقیقت معنای این وعده الهی وعده به ترقی مجتمع بشری در تمدن و نزدیک شدن امتهای مختلف است به یکدیگر، به طوری که دیگر هیچ سدی و مانعی و دیواری جلو انتقال آنان را از هر طرف دنیا به هر طرف دیگر نگیرد، و به هر قومی بخواهند بتوانند هجوم آورند.

گفته فوق میتواند صحیح نباشد ، چنانچه در قرآن میخوانیم :

فَمَا اسْطَاعُوا أَنْ یَظْهَرُوهُ وَمَا اسْتَطَاعُوا لَهُ نَقْبًا ﴿۹۷﴾

توانستند از آن [مانع] بالا روند و نتوانستند آن را سوراخ کنند (97) سوره الکهف

بنابراین این سد در کجا بوده و چقدر محکم و بلند بوده است که نه میشده است آنرا سوراخ کرد و نه از آن بالا رفت ؟ این چنین سدی را ابداً برای مغولها مشاهده نمی کنیم . پرواضح است که در زمان هجوم مغولها ارتباطات دریایی و ... نمیتوانسته پیشرفت چشمگیری نسبت به زمانهای قبل تر برای اینکه گفته علامه تأیید شود داشته باشد و جدای از اینها ، مغولها از راه زمینی به کشورهای ایران و چین حمله کردند و مگر حمله کردن از راه زمینی از زمان مغولها نسبت به چند قرن پیش از آن چقدر تغییر کرده بود ؟ معلوم است که تغییر خاصی نمی بینیم که بخواهد سدی اینچنینی را بی اهمیت کند . و بازهم ما می بینیم که هیچ سدی جلوی مغولها به سرزمین چین را نگرفت إلا دیوار چین که آنهم کامل نتوانست بگیرد و البته از آهن و مس نبود . حال که می بینیم دسترسی مغولها به مناطق اطرافشان هیچ گاه قطع نشده است ، یأجوج و مأجوج بودن مغولها پنداری کاملاً غلط است .

 

مؤید این معنا سیاق آیه:" حَتَّی إِذا فُتِحَتْ یَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ کُلِّ حَدَبٍ یَنْسِلُونَ" است که خبر از هجوم یاجوج و ماجوج میدهد و اسمی از سد نمیبرد. البته کلمه "دک" یک معنای دیگر نیز دارد، و آن عبارت از دفن است که در صحاح گفته:" دککت الرکی" این است که من چاه را با خاک دفن کردم «73» . و باز معنای دیگری دارد، و آن این است که کوه به صورت تله ای خاک در آید، که باز در صحاح گفته:

" تدکدکت الجبال" یعنی کوهها تلهایی از خاک شدند، و مفرد آن" دکاء" می آید «74» . بنا بر این ممکن است احتمال دهیم که سد ذو القرنین که از بناهای عهد قدیم است به وسیله بادهای شدید در زمین دفن شده باشد، و یا سیلهای مهیب آبرفتهایی جدید پدید آورده و باعث وسعت دریاها شده در نتیجه سد مزبور غرق شده باشد که برای بدست آوردن اینگونه حوادث جوی باید به علم ژئولوژی مراجعه کرد. پس دیگر جای اشکالی باقی نمیماند،

درباره گفته فوق باید گفت که این که سدی با آن توصیفات بخواهد کاملاً در خاک دفن شود ، ایراد خاصی ما در آن نمی بینیم اما مسئله اینجاست که آنچه که ما اثبات کردیم این بود که این سد برای اقوام شمال آسیا نمیتواند باشد که بیانش گذشت و بنابراین با این حرف که سد دفن شده است ، مکان این سد را بین هر دو کوهی و یا بر فرض از بین رفتن کوه هم در هر جایی از دنیا میتوان این سد را برد ؛ بنابراین آنچه که از گفته فوق بر می آید ابهام شدیدی در سد است که معلوم نیست در کجای این دنیا بوده است .

 

و لیکن با همه این احوال وجه قبلی موجهتر است- و خدا بهتر میداند.

گفته فوق از علامه که آخرین گفته وی در این مبحث است اینرا نشان میدهد که از نظر ایشان گفته های فوق تنها یک احتمال قوی نسبت به بقیه احتمالات است و لا غیر . چنانچه این گفته که خدا بهتر میداند بهترین جواب برای ذوالقرنین است که هیچ کس با قطعیت نمیتواند بگوید چه کسی بوده است اما با قطعیت ذوالقرنین بودن کورش رد میشود که آنرا بیان کردیم . البته احتمال ذوالقرنین بودن اسکندر کبیر است .


منبع : ترجمه تفسیر المیزان ؛ علامه سید محمد حسین طباطبایی ؛ مترجم : سید محمد باقر موسوی همدانی ؛ جلد 13 ذیل آیات 83 تا 102 سوره کهف .

 

[ این بود کل گفته ی علامه طباطبایی راجع به کورش و ذوالقرنین ]
...............................................................................................

3 : این قول را الدر المنثور (ج 4، ص 241 ) از احوص بن حکیم از پدرش از رسول خدا (ص) و از شیرازی از جبیر بن نفیر از رسول خدا (ص) و از عده ای از خالد بن معدان از رسول خدا (ص) و نیز عده ای از عمر بن خطاب روایت کرده اند .
4 : این روایت الدر المنثور (ج 4، ص 241 ) از ابن ابی حاتم و ابی الشیخ از امام باقر (ع) و در تفسیر برهان (ج 2، ص 483 ) از جبرئیل بن احمد از اصبغ بن نباته از علی (ع) و در نور الثقلین (ج 3، ص 294 ، ح 201 ) از اصول کافی از حارث بن مغیرة از ابی جعفر (ع) روایت کرده .
5 : تفسیر عیاشی (ج 2، ص 340 ح 75 ) از ابی حمزه ثمالی از ابی جعفر (ع)، و الدر المنثور (ج 4، ص 241 ) از ابی الشیخ از ابی الورقاء از علی (ع) روایت کرده و در آن معنا روایات دیگری نیز هست.
6 : تفسیر عیاشی (ج 2، ص 341 ح 79 ) از اصبغ بن نباته از علی (ع) و در برهان (ج 2، ص 486 ح 27 ) از ثمالی از امام باقر (ع) نقل شده .
7 : این معنا از روایت قرب الاسناد حمیری از امام کاظم (ع) و از روایت الدر المنثور (ج 4، ص 241 ) عده ای از عقبۀ بن عامر از رسول خدا (ص) و نیز روایت دیگرش عده ای از وهب استفاده میشود .
8 : در الدر المنثور (ج 4، ص 242 ) است که ابن منذر و ابن ابی حاتم و ابو الشیخ از طریق ابن اسحاق از بعضی از اهل کتاب که مسلمان شده اند روایت کرده .
9 : البدایۀ و النهایۀ، ج 2، ص 104 ط بیروت.
10 : البدایۀ و النهایۀ، ج 2، ص 105 نقل از ابن هشام از کتاب تیجان .
11 : خصال (ص 255 ، ط جامعه مدرسین)، از محمد بن خالد بطور رفع او در البدایۀ و النهایۀ ص، از زبیر بن بکار از ابن عباس نقل شده.
12 : در کتاب برهان (ج 2، ص 487 ، ح 33 ) از صدوق از اصبغ از علی (ع) و در تفسیر قمی (ج 2، ص 41 ) از ابی بصیر از امام صادق (ع) و در خصال از ابی بصیر از امام صادق (ع) آمده.
13 : در تفسیر عیاشی (ج 2، ص 341 ح 79 ) از اصبغ از علی (ع) و در الدر المنثور (ج 4، ص 241 ) از ابن مردویه از طریق ابی الطفیل از علی (ع) نقل شده و عیاشی (ج 2، ص 340 ح 73 ) نیز آن را نقل کرده و در معنای آن روایت دیگری نیز هست.
14 : تفسیر عیاشی (ج 2، ص 341 ح 79 ) از اصبغ از علی (ع) و در الدر المنثور از عدهای از وهب ابن منبه چیزی نظیر آن نقل شده.
15 : در الدر المنثور (ج 4، ص 242 ) از ابی الشیخ از وهب ابن منبه.
16 : در الدر المنثور عده ای از ابی العالیه و ابن شهاب.
17 : نور الثقلین (ج 3، ص 296 ح 211 ) از ضرائح و جرائح از امام عسکری (ع) از علی (ع).
18 : الدر المنثور از شیرازی از قتاده (ج 4، ص 242 ) .
19 : الدر المنثور عده ای، از وهب (ج 4، ص 242 ) .
20 : در الدر المنثور (ج 4، ص 241 ) است که ابن منذر و ابن ابی حاتم و ابو الشیخ از طریق ابن اسحاق از بعضی از اهل کتاب که مسلمان شده اند روایت کرده.
21 : این روایت را روح المعانی نقل کرده. (ج 16 ، ص 25 ) .

22 : در تعدادی از روایات عامه و خاصه و در الدر المنثور (ج 4، ص 246 ) و تفسیر برهان (ج 2، ص 483 ، ح 24 ) و نور الثقلین و در بحار آمده [...]

23 : در برهان (ج 2، ص 486 ، ح 28 ) از جمیل از امام صادق (ع) و در الدر المنثور (ج 4، ص 246 ) از عبد بن حمید و غیر او ار عکرمه .

24 : در تفسیر قمی (ج 2، ص 42 ) از علی (ع) و در تفسیر عیاشی (ج 2، ص 340 ، ح 77 ) از هشام از بعضی از آل محمد (ع) و در الدر المنثور از ابن ابی حاتم و غیر او از امام باقر (ع).

25 : الدر المنثور (ج 4، ص 444 ) از ابن اسحاق و غیر او از وهب.
26 : الدر المنثور از ابن اسحاق از ابن عباس.
27 : الدر المنثور (ج 4، ص 444 ) از ابن اسحاق و غیر او از وهب.

28 : الدر المنثور از ابن اسحاق از ابن منذر از علی (ع) و از ابن ابی حاتم از قتاده و در (ج 3، ص 307 ، ح 227 ) نور الثقلین از علل الشرائع از عسکری.
29 : نور الثقلین (ج 3، ص 307 ، ح 228 ) از روضه کافی از ابن عباس.
30 : طبری (ج 16 ، ص 19 ، با اختلاف سند) از عبد اللَّه بن عمیر و از عبد اللَّه بن سلام و در الدر المنثور (ج 4، ص 250 ) از ) نسایی و ابن مردویه از اوس از رسول خدا (ص) و در الدر المنثور (ج 4، ص 251 ) از ابن ابی حاتم از سدی از علی (ع).

31 : در الدر المنثور (ج 3، ص 249 ) از عبد الرزاق و غیر او از عبد اللَّه بن عمر.
32 : الدر المنثور (ج 4، ص 242 ) از ابن اسحاق و غیر او از وهب.
33 : در الدر المنثور (ج 4، ص 250 ) از ابن منذر و ابی الشیخ از حسان بن عطیه و از ابن ابی حاتم و غیر او از حذیفه از رسول خدا (ص) و نیز در مبالغه از جهت آمار این امت آمده که از رسول خدا (ص) روایت شده که فرمود یاجوج و ماجوج معادل هزار برابر مسلمانان هستند [البدایۀ و النهایۀ از صحیح بخاری و مسلم از ابی سعید از رسول خدا (ص)] در حالی که میگویند مسلمانان پنج یک اهل زمینند و لازمه این حرف این میشود که یاجوج و ماجوج دویست برابر جمعیت روی زمین باشند.
34 : در الدر المنثور (ج 4، ص 244 ) از ابن منذر و ابن ابی حاتم از کعب الاحبار.
35 : در الدر المنثور (ج 4، ص 250 ) از ابن منذر و حاکم و غیر آن دو از ابن عباس.
36 : در الدر المنثور (ج 4، ص 242 ) از ابن منذر و از عدهای از عقبۀ بن عامر از رسول خدا (ص). [.....]

37 : در تفسیر عیاشی (ج 2، ص 351 ، ح 87 ) از اصبغ از علی (ع).
38 : الدر المنثور (ج 4، ص 242 ) از ابن مردویه و غیر او از عبید بن عمیر، و در نور الثقلین (ج 3، ص 288 ، ح 181 ) از امالی شیخ از امام باقر (ع) و در عرائس ابن اسحاق.
39 : الدر المنثور از ابن ابی حاتم و ابن عساکر از مجاهد.
40 : برهان (ج 2، ص 479 ، ح 2) از برقی از موسی بن جعفر (ع).
41 : الدر المنثور (ج 4، ص 247 ) از ابن ابی حاتم از وهب.
42 : اکمال الدین، ط انتشارات اسلامی، ص 393 .

43 : الدر المنثور، ج 4، ص 240 .
44 : احتجاج طبرسی، ج 2، ص 99 ، ط نجف.

45 : ذو القرنین مردی مسلمان بود که عمری را به اسلام گذارنده و پادشاهی بود که پادشاهان خدمتش کردند و نزدش جمع شدند. پس به مشارق و مغارب عالم سفر کرد و در جستجوی اسباب ملک بود که حکیمی مرشد بیابد و از او بپرسد. پس محل غروب آفتاب را در هنگام غروب دید که در چشمهای گل آلود و سیاه رنگ فرو میرفت.
46 : الدر المنثور، ج 4، ص 248 .

47 : فسیر عیاشی، ج 2، ص 350 ، ح 84 .
48 : تفسیر قمی، ج 2، ص 41 .
49 : الدر المنثور، ج 4، ص 249 .
50 و 51 و 52 : تفسیر عیاشی، ج 2، ص 351 [ .... ] .

53 : تفسیر عیاشی، ج 2، ص 351 .
54 : تفسیر قمی، ج 2، ص 46 .
55 : عیون اخبار الرضا (ع)، ج 1، ص 136 ، ح 33 .

56 : این نظریه از کتاب" کیهان شناخت" تالیف حسن بن قطان مروزی طبیب و منجم متوفی سنه 548 ه- نقل شده، و در آن اسم آن پادشاه را" بلینس" و نیز اسکندر دانسته.
57 : این اقوام به طوری که گفته اند: در اصطلاح غربیها" سیت" نامیده میشدند، که نامی از ایشان در بعضی از سنگ نبشته های ) زمان داریوش نیز آمده، ولی در نزد یونانیها" میگاک" نامیده شده اند.

58 : روح المعانی، ج 16 ، ص 25 .
59 : قرب الاسناد.
60 و 61 : الدر المنثور، ج 4، ص 2 .

62 : مجمع البیان، ج 4، ص 199 .
63 : الدر المنثور، ج 4، ص 242 .
64 : تفسیر کبیر، ج 21 ، ص 165 .

65 : تفسیر فخر رازی، ج 21 ، ص 165 .

66 : البدایه و النهایه، ط بیروت، ج 2، ص 105 .

67 : صعب ذو القرنین سرانجام در محل جنو در قبر خوابید در حالی که قبرش ظاهر است. )
68 : عرب قبل از حضرت اسماعیل را، عرب عاربه گویند، و به اسماعیل و فرزندانش عرب مستعربه اطلاق میشود.

69 : مولانا ابو الکلام آزاد .
70 : سر احمد خان هندی .

71 : کتاب دانیال، اصحاح هشتم، 1 - 9 .

72 : لسان العرب، ج 10 ، ص 424 .

73 و 74 : صحاح، ج 4، ص 158 .

..........................................................................................................................

 

نتیجه گیری بخش ششم :

 

1 : در این بخش و در قسمت مربوط به روایات مشاهده کردیم که چقدر اختلاف زیاد است و البته با قطعیت نمیتوان هیچ کسی را با لحاظ کردن جمیع روایات ذوالقرنین نامید اما اگر بخواهیم یک شخصیت تاریخی که وجود خارجی دارد را که بیشتری همخوانی را با ذوالقرنین نسبت به شخصیت های دیگر موجود در روایات که بعضاً وجود خارجی هم ندارند استخراج کنیم ، این اسکندر کبیر است که از این روایات بیرون می آید .

2 : در گفته ابوالکلام هم دیدیم که گفته هایش اکثراً بدون سند و بعضاً دروغ بوده است . دکتر سید محمد حسین روحانی در ترجمه کتاب الکامل فی التاریخ ابن اثیر میگوید :

 

 

 

در رابطه با سخن دکتر روحانی پیرامون وجود دو اسکندر باید بیان کنیم که جدای از ابن اثیر که اسکندر ذوالقرنین را یونانی میخواند و جای هیچ شک و شبهه ای را باقی نمیگذارد، طاهر مقدسی (قرن چهار هجری قمری) هم اسکندر یونانی را از نظر ایرانیان ذوالقرنین میخواند:

 

3 : علامه طباطبایی نیز با قطعیت درباره ذوالقرنین سخن نمیگوید .

4 : علامه طباطبایی هیچ سخنی درباره استوانه کورش که در آن کورش مردوک را که دارای معبد و بت بوده ستاییده است بیان نمیکند ؛ همچنین است ابوالکلام که وی نیز چیزی در این باره نمیگوید .

5 : بیان کردیم که کورش ابداً نمیتواند ذوالقرنین باشد .

6 : ذوالقرنین بودن اسکندر کبیر هم تا حدی محل اشکال است ولی محتمل ترین کاندیدای تاریخی برای ذوالقرنین میباشد.

7 : نه مغولها و نه اقوام دیگر در شمال آسیا نمیتوانند یأجوج و مأجوج باشند مگر اینکه زمان را به جایی ببریم که در تاریخ اثری از آن نیست و بگوییم در فلان زمان سد برای فلان قوم کشیده شده است که این با آزاد شدن یأجوج و مأجوج در آخر الزمان تناقض دارد و البته با این روش میتوان یأجوج و مأجوج را به هر قوم و سرزمینی نسبت داد .

8 : اثری از سد ذوالقرنین کسی در کره زمین ندیده است که با قطعیت بتواند بگوید این سد ذوالقرنین است .

9 : بنابراین مشخص شد که در « ذو القرنین » « یأجوج و مأجوج » و « سد ذوالقرنین » تا حدی اختلاف است که با قطعیت نمیتوان اینها را به هیچ شخص و قوم و منطقه ای نسبت داد و تنها احتمال میتوان داد که اکثر احتمالها هم خالی از اعتبار و پوچ اند اما بنظر میرسد بیشترین احتمال را اسکندر کبیر داراست و یا اینکه ذوالقرنین از شخصیت های پیش از تاریخ بوده باشد .

10 : حجت الاسلام غلامرضا نوادری در کتاب خود دیدگاه ابوالکلام را نقد کرده اند [لینک دانلود کتاب]

11 : دکتر شهبازی [ از پژوهشگران معروف ایران باستان و البته مدافع ایران باستان ] نیز دیدگاه ابوالکلام را فاقد اعتبار میداند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۰۹

نظرات (۱)

آخه یه وری مغول ها یا ترک های اسیای میانه الت می پرستیدن چه تمدنی داشتن؟؟؟؟

پاسخ:
با سلام؛ و اما بعد:
منظور تمدن بصورت کلی است نه اینکه شما برداری مثلا تمدن چین باستان رو قرار بدهید در مقابل آنها. دارای فرمانده و فرهنگ هایی بودند و بدون تمدن محسوب نمیشدند.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی