مکتب رئالیسم

قُلِ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ

مکتب رئالیسم

قُلِ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ

مکتب رئالیسم
آخرین نظرات

کوروش نامه (8): ذوالقرنین

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۵۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در این قسمت گفتار چندین نفر از مشاهیر و دانشمندان ایرانی را درباره ذوالقرنین می بینیم [ بجز ابوریحان بیرونی که در بخشی جدا به آن خواهم پرداخت ، سعی میکنم تا حد ممکن گفته اکثر دانشمندان و پژوهشگران و شاعران و ... مطرح ایرانی را در این بخش بیاورم ، تنی چند را هم در بخشهای بعدی خواهم آورد] :

.......................................................

1 : ابوعلی سینا [ به نقل از ادیان نت ] :

ابوعلی حسین بن عبدالله بن حسن بن علی بن سینا مشهور به «شیخ الرئیس بوعلی سینا» از دانشمندان نامدار ایرانی در عرصه جهانی است که در قرن 4-5 هجری می‌زیست و هنوز بسیاری از آثار او مورد توجه جهانیان است. جالب اینکه او دستی بر آتش ادبیات فارسی و عربی نیز داشت و در یکی از اشعار خود به ستایش اسکندر مقدونی پرداخته؛ او را ذوالقرنین می‌خواند: «و هذِه الآلَةُ عِلمُ المَنطِقِ، مِنهُ اِلَى جُلِّ العُلومِ یَرتَقی، میراثُ ذی القرنین لمّا سَألا، وزیره العالم حتى یعملا» یعنی علم منطق میراث ذوالقرنین و وزیرش است. در توضیح این عبارت نیز آمده است: «یرید الإسکندر المکدونی بن فلیبس و وزیره أرسطو.»[1] یعنی منظور اسکندر مقدونی و وزیرش ارسطو است (می‌دانیم که دانش منطق به دست ارسطو تدوین و میراث او شمرده می‌شود).

 

1 : ابوعلی سینا، القصیدة المزدوجة فی علم المنطق، قم: انتشارات کتابخانه آیت الله مرعشی، 1405 ه ق، ص 3.

.......................................................

2 : سعدی [ به نقل از ادیان نت با کمی اضافات ] :

مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی متخلص به سعدی ، گاه و بی‌گاه در اثر خود به ستایش اسکندر رومی (اسکندر مقدونی) پرداخته و حتی او را ذوالقرنین می‌نامد. به برخی از این موارد اشاره می‌شود:

سعدی می‌نویسد: «اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده گفتا به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم».[1] ایضاً، سعدی اسکندر را صاحب دو قرن (ذوالقرنین) می‌خواند: «فرمانبرِ خُدای و نگهبان خلق باش، این هر دو قرن اگر بگرفتی سکندری».[2] و در جایی دیگر، اسکندر را سازنده سد معروف می‌داند که راه یأجوج ومأجوج را بست:

تو در سیرت پادشاهی خویش

سبق بردی از پادشاهان پیش

سکندر به دیوار رویین و سنگ

بکرد از جهان راه یأجوج تنگ

تو را سد یأجوج کفر از زر است

نه رویین چو دیوار اسکندر است[3]

 

[1]. شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی، گلستان، باب اول در سیرت پادشاهان، حکایت 41.
[2]. سعدی، مواعظ، قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵: در پند و اندرز.
[3]. سعدی، بوستان؛ در نیایش خداوند، بابِ ابوبکر بن سعد. (سعدی، بوستان، تصحیح محمدعلی فروغی، تهران، انتشارات امیرکبیر، 1376، ص 12).

.......................................................

3 : حافظ شیرازی [ به نقل از ادیان نت با کمی اضافات ] :

خواجه شمس‌ الدین محمد شیرازی متخلص به حافظ ، در یکی از قصائد چنین می‌گوید: «سِکَندری که مُـقیمِ حَریمِ او چون خِضر، ز فیضِ خاکِ دَرَش عُمرِ جاودان گیرد».[1] توضیح اینکه در روایات اسلامی، خضر و ذوالقرنین، در جستجوی آب حیات، یار و همرهِ یکدیگر بودند. که در این گفتار، خواجه حافظ، به همراهیِ اسکندر و خضر با یکدیگر اشاره می‌کند که نشان می‌دهد ایشان، اسکندر را همان ذوالقرنین می‌دانست. مشابه همین بیت را در گفتاری دیگر از لسان الغیب ، حافظ شیرازی می‌خوانیم: «خیالِ آبِ خضر بَست و جام اسکندر، به جرعه نوشیِ سلطان، ابوالفَوارِس شد».[2] ایضاً در ادامه، مُلکِ اسکندر را نماد و مظهرِ قدرت ناسوتی می‌خواند و می‌گوید: «نه عُمر خِضر بِمانَد نه مُـلکِ اسکندر، نِزاع بَر سَر دَنیِّ دون مَکُن دَرویش».[3] . همچنین حافظ در جای دیگری میگوید : «خیال آب خضر بست و جام اسکندر     به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد» [ منبع : غزلیات حافظ ، غزل شماره 167] و ایضاً در جای دیگری میگوید :

«به کوی میکده گریان و سرفکنده روم

چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر

نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش» [ منبع : غزلیات حافظ ، غزل شماره 290 ]

در اشعار شاعرانی چون حافظ ، نامهای اسکندر و خضر را با هم می بینیم که مؤید همان است که مراد از ذوالقرنین را اسکندر میدانستند . همچنین در جای دیگری حافظ به همراهی خضر با اسکندر و آب حیات اشاره میکند :

«خوش بودی ار به خواب بدیدی دیار خویش

تا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی

فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست

آب خضر نصیبه اسکندر آمدی» [ منبع : غزلیات حافظ ، غزل شماره 439 ]

در شعر فوق مشهود است که مراد از آب خضر همان آب حیات است .

 


[1]. دیوان حافظ، قصائد، قصیدهٔ شماره 3، در مدح شیخ ابواسحاق.
[2]. دیوان حافظ، غزلیات، غزل شماره 167.
[3]. دیوان حافظ، غزلیات، غزل شماره 290.

.......................................................

4 : فردوسی [ به نقل از ادیان نت ] :

حکیم ابوالقاسم فردوسی ، اسکندر را ذوالقرنین می‌نامد که در پی آب حیات به شرق و غرب سفر کرد و در مقابل قوم یأجوج و مأجوج سدی ساخت .

 

ر.ک :

حکیم ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، بر اساس نسخه مسکو، انتشارات سعید نوین، 1388، ج 2، ص 511-515.
پرویز اتابکی، واژه‌نامه شاهنامه، تهران: نشر و پژوهش فرزان روز، 1379، ج 3، ص 1134-1135 ؛ شاهنامه حکیم فردوسی، تصحیح ژول مول، تهران: مؤسسه انتشارات امیرکبیر، 1376، ج 5، ص 112-113 ؛ میترا مهرآبادی، شاهنامه کامل فردوسی به نثر پارسی، تهران: نشر روزگار، 1379، ج 2، ص 724.

 

همچنین بنگرید به عکس صفحه کتاب شاهنامه :

 

.......................................................

5 : مولوی [ به نقل از ادیان نت با کمی اضافات ] :

جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولانا در یکی از اشعار مشهور خود می‌گوید: «مَنم سِکندَرِ این دَم به مَجمَع البحرَین، که تا رَهانم جان را ز علت و بُحران، که تا ببندم سَدی عظیم بر یأجوج، که تا رهند خلایق ز حمله‌ی ایشان».[1] توضیح اینکه می‌دانیم طبق قرآن، ذوالقرنین سدّی عظیم در برابر یأجوج ساخت.[2] در این گفتار، مولوی، اسکندر را سازنده سدّ عظیم در برابرِ یأجوج می‌خواند. لذا روشن است که او اسکندر را همان ذوالقرنین می‌داند. در بخشی دیگر، به همین معنا (سدّ اسکندر) اشارتی دقیق کرده؛ می‌گوید: «بِشکَستی از نریِّ او، سدِّ سِکندریِ او، زِ افرشته و پَریِّ او، روبندها گشودی... مُـلکَش شدی مهیا، از عرش تا ثریا، از زیر هفت دریا دُرِّ بَقا رُبودی».[3]

همچنین، در قرآن از نشانه‌های ذوالقرنین بود که به ناحیه‌ای موسوم به مَطْلِعَ الشَّمْسِ رسید[4]، جالب اینکه مولوی در «مثنوی معنوی» دقیقا اشاره می‌کند آن که بِدان ناحیه رسید، همان اسکندر بود: «

مطلع شمس آی گر اسکندری     بعد از آن هرجا روی نیکو فری».[5] همچنین مولانا در جای دیگری میگوید : «ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات     گرچه باور نایدت، هم خضر و هم اسکندرم»[6] چنانچه میدانیم این باور [ که روایاتی نیز در تأیید آن است اگرچه سندیت قطعی ندارد و نمیتوان آنرا کاملاً معتبر دانست ] وجود داشته که حضرت خضر (علیه السلام) همراه اسکندر بوده است .


[1]. مولانا جلال الدین محمد بلخی، دیوان شمس، غزل 2072.
[2]. قرآن، سوره کهف، آیه 94-96.
[3]. مولانا جلال الدین محمد بلخی، دیوان شمس، غزل 2949.
[4]. قرآن، سوره کهف، آیه 90.
[5]. مولانا جلال الدین محمد بلخی، مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش 1، سرآغاز.

[6]. مولانا جلال الدین محمد بلخی، مجالس سبعه ، المجلس الثانی.

.......................................................

6 : نظامی :

جمال‌الدین ابومحمّد الیاس بن یوسف بن زکی بن مؤیَّد، متخلص به نظامی یا نظامی گنجوی در کتاب خمسه خود و در بخش خردنامه شعری دارد با این عنوان « در اینکه چرا اسکندر را ذوالقرنین گویند » و اما متن شعر :

 

بساز ای مغنی ره دلپسند

بر اوتار این ارغنون بلند

رهی کان ز محنت رهائی دهد

به تاریک شب روشنائی دهد

سخن را نگارندهٔ چرب دست

بنام سکندر چنین نقش بست

که صاحب دوقرنش بدان بود نام

که بر مشرق و مغرب آوردگام

به قول دگر آنکه بر جای جم

دو دستی زدی تیغ چون صبح‌دم

به قول دگر کو بسی چیده داشت

دو گیسو پس و پیش پیچیده داشت

همان قول دیگر که در وقت خواب

دو قرن فلک بستد از آفتاب

دیگر داستانی زد آموزگار

که عمرش دو قرن آمد از روزگار

دگر گونه گوید جهان فیلسوف

ابومعشر اندر کتاب الوف

که چون بر سکندر سرآمد زمان

بود آن خلل خلق را در گمان

ز مهرش که یونانیان داشتند

به کاغذ برش نقش بنگاشتند

چو بر جای خود کلک صورتگرش

برآراست آرایشی در خورش

دو نقش دگر بست پیکر نگار

یکی بر یمین و یکی بریسار

دو قرن از سر هیکل انگیخته

بر او لاجورد و زر آمیخته

لقب کردشان مرد هیئت شناس

دو فرخ فرشته ز روی قیاس

که در پیکری کایزد آراستش

فرشته بود بر چپ و راستش

چو آن هر سه پیکر بدان دلیری

که برد از دو پیکر بهی پیکری

ز یونان به دیگر سواد افتاد

حدیث سکندر بدو کرد یاد

ثنا رفت از ایشان به هرمرز و بوم

برآرایش دستکاران روم

عرب چون بدان دیده بگماشتند

سکندر دگر صورت انگاشتند

گمان بودشان کانچه قرنش دراست

نه فرخ فرشته که اسکندر است

از این روی در شبهت افتاده‌اند

که صاحب دو قرنش لقب داده‌اند

جز این گفت با من خداوند هوش

که بیرون از اندازه بودش دو گوش

بر آن گوش چون تاج انگیخته

ز زر داشتی طوقی آویخته

ز زر گوش را گنجدان داشتی

چو گنجش ز مردم نهان داشتی

بجز سرتراشی که بودش غلام

سوی گوش او کس نکردی پیام

مگر کان غلام از جهان درگذشت

به دیگر تراشنده محتاج گشت

تراشنده استادی آمد فراز

به پوشیدگی موی او کرد باز

چو موی از سر مرزبان باز کرد

بدو مرزبان نرمک آواز کرد

که گر راز این گوش پیرایه پوش

به گوش آورم کاورد کس به گوش

چنانت دهم گوشمال نفس

که نا گفتنی را نگوئی به کس

شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد

سخن نی زبان را فراموش کرد

نگفت این سخت با کسی در جهان

چو کفرش همی داشت در دل نهان

ز پوشیدن راز شد روی زرد

که پوشیده رازی دل آرد به درد

یکی روز پنهان برون شد ز کاخ

ز دل تنگی آمد به دشتی فراخ

به بیغوله‌ای دید چاهی شگرف

فکند آن سخن را در آن چاه ژرف

که شاه جهان را درازست گوش

چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش

سوی خانه آمد به آهستگی

نگه داشت مهر زبان بستگی

خنیده چنین شد کزان چاه چست

برآهنگ آن ناله نالی برست

ز چه سربرآورد و بالا کشید

همان دست دزدی به کالا کشید

شبانی بیابانی آمد ز راه

نیی دید بر رسته از قعر چاه

به رسم شبانان از او پیشه ساخت

نخستش بزد زخم و آنگه نواخت

دل خود در اندیشه نگذاشتی

به آن نی دل خویش خوش داشتی

برون رفته بد شاه روزی به دشت

در آن دشت بر مرد چوپان گذشت

نیی دید کز دور می‌زد شبان

شد آن مرز شوریده بر مرزبان

چنان بود در ناله نی به راز

که دارد سکندر دو گوش دراز

در آن داوری ساعتی پی فشرد

برآهنگ سامان او پی نبرد

شبان را به خود خواند و پرسید راز

شبان راز آن نی بدو گفت باز

که این نی ز چاهی برآمد بلند

که شیرین ترست از نیستان قند

به زخم خودش کردم از زخم پاک

نشد زخمه زن تا نشد زخمناک

در او جان نه و عشق جان منست

بدین بی زبانی زبان منست

شگفت آمد این داستان شاه را

بسر برد سوی وطن راه را

چو بنشست خلوت فرستاد کس

تراشنده را سوی خود خواند و بس

بدو گفت کای مرد آهسته رای

سخنهای سربسته را سرگشای

که راز مرا با که پرداختی

سخن را به گوش که انداختی

اگر گفتی آزادی از تند میغ

وگرنه سرت را برد سیل تیغ

تراشنده کاین داستان را شنید

به از راست گفتن جوابی ندید

نخستین به نوک مژه راه رفت

دعا کرد و با آن دعا کرده گفت

که چون شاه با من چنان کرد عهد

که برقع کشم بر عروسان مهد

ازان راز پنهان دلم سفته شد

حکایت به چاهی فرو گفته شد

نگفتم جز این با کس ای نیک رای

وگر گفته‌ام باد خصمم خدای

چو شه دید راز جگر سفت او

درستی طلب کرد بر گفت او

بفرمود کارد رقیبی شگرف

نیی ناله پرورد ازان چاه ژرف

چو در پرده نی نفس یافت راه

همان راز پوشیده بشنید شاه

شد آگه که در عرضگاه جهان

نهفتیدهٔ کس نماند نهان

به نیکی سرآینده را یاد کرد

شد آزاد و از تیغش آزاد کرد

چنان دان که از غنچهٔ لعل و در

شکوفه کند هر چه آن گشت پر

بخاری که در سنگ خارا شود

سرانجام کار آشکارا شود

 

همچنین نظامی در جاهای دیگری هم درباره اسکندر حرف میزند که بسیاری از حرفهایش دال بر ذوالقرنین بودن اسکندر است :

چو اسکندری شاه کشورگشای

چو خضر از ره افتاده را رهنمای [ خمسه ، شرف نامه ]

....................................

سکندر که با رای و تدبیر بود

به نیروی دولت جهانگیر بود

اگر دولتش نامدی رهنمای

نسودی سر خصم را زیر پای [ خمسه ، شرف نامه ]

....................................

نظامی در کتاب خمسه بخش خردنامه شعری دارد با عنوان «رسیدن اسکندر به پیغمبری» ، و اما متن شعر :

 

مغنی سحرگاه بر بانگ رود

به یادآور آن پهلوانی سرود

نشاط غنا در من آور پدید

فراغت دهم زانچه نتوان شنید

همان فیلسوف مهندس نهاد

ز تاریخ روم این چنین کرد یاد

که چون پیشوای بلند اختران

سکندر جهاندار صاحب قران

ز تعلیم دانش به جایی رسید

که دادش خرد برگشایش کلید

بسی رخنه را بستن آغاز کرد

بسی بسته‌ها را گره باز کرد

به دانستن علمهای نهان

تمامی جز او را نبود از جهان

چو برزد همه علمها را رقوم

چه با اهل یونان چه با اهل روم

گذشت از رصد بندی اختران

نبود آنچه مقصود بودش در آن

سریرش که تاج از تباهی رهاند

عمامه به تاج الهی رساند

نزد دیگر از آفرینش نفس

جهان آفرین را طلب کرد و بس

در آن کشف کوشید کز روی راز

براندازد این هفت کحلی طراز

چنان بیند آن دیدنی را که هست

به دست آرد آنرا که ناید به دست

در این وعده می‌کرد شبها بروز

شبی طالعش گشت گیتی فروز

سروش آمد از حضرت ایزدی

خبر دادش از خود درآن بیخودی

سروش درفشان چو تابنده هور

ز وسواس دیو فریبنده دور

نهفته بدان گوهر تابناک

رسانید وحی از خداوند پاک

چنین گفت کافزون‌تر از کوه و رود

جهان آفرینت رساند درود

برون زانکه داد او جهانبانیت

به پیغمبری داشت ارزانیت

به فرمانبری چون توئی شهریار

چنینست فرمان پروردگار

که برداری آرام از آرامگاه

در این داوری سر نپیچی زراه

برآیی به گرد جهان چون سپهر

درآری سر وحشیان را به مهر

کنی خلق را دعوت از راه بد

به دارندهٔ دولت و دین خود

بنا نو کنی این کهن طاق را

ز غفلت فروشوئی آفاق را

رهانی جهانرا ز بیداد دیو

گرایش نمائی به کیهان خدیو

سر خفتگان را براری ز خواب

ز روی خرد برگشائی نقاب

توئی گنج رحمت ز یزدان پاک

فرستاده بر بی نصیبان خاک

تکاپوی کن گرد پرگار دهر

که تا خاکیان از تو یابند بهر

چو بر ملک این عالمت دست هست

به ارملک آن عالم آری به دست

در این داوری کاوری راه پیش

رضای خدا بین نه آزرم خویش

به بخشایش جانور کن بسیچ

به ناجانور بر مبخشای هیچ

گر از جانور نیز یابی گزند

زمانش مده یا بکش یا ببند

سکندر بدان روی بسته سروش

چنین گفت کای هاتف تیزهوش

چو فرمان چنین آمد از کردگار

که بیرون زنم نوبتی زین حصار

ز مشرق به مغرب شبیخون کنم

خمار از سر خلق بیرون کنم

به هرمرز اگر خود شوم مرزبان

چگویم چو کس را ندانم زبان

چه دانم که ایشان چه گویند نیز

وز اینم بتر هست بسیار چیز

یکی آنکه در لشگرم وقت پاس

ز دژخیم ترسم که آید هراس

دگر آنکه برقصد چندین گروه

سپه چون کشم در بیابان و کوه

گروهی فراوان‌تر از خاک و آب

چگونه کنم هریکی را عذاب

گر آن کور چشمان به من نگروند

ز کری سخنهای من نشنوند

در آن جای بیگانه از خشک و تر

چه درمان کنم خاصه با کور و کر

وگر دعوی آرم به پیغمبری

چه حجت کند خلق را رهبری

چه معجز بود در سخن یاورم

که دارند بینندگان باورم

در آموز اول به من رسم و راه

پس آنگه زمن راه رفتن بخواه

بر آمودگانی چو دریا به در

سر و مغزی از خویشتن گشته پر

چگونه توان داد پا لغزشان

که آن کبر کم گردد از مغزشان

سروش سرایندهٔ کار ساز

جواب سکندر چنین داد باز

که حکم تو بر چارحد جهان

رونداست بر آشکار و نهان

به مغرب گروهی است صحرا خرام

مناسک رها کرده ناسک به نام

به مشرق گروهی فرشته سرشت

که جز منسکش نام نتوان نوشت

گروهی چو دریا جنوبی گرای

که بودست هابیلشان رهنمای

گروهی شمالیست اقلیمشان

که قابیل خوانی ز تعظیمشان

چو تو بارگی سوی راه آوری

گذر بر سپید و سیاه آوری

زناسک بمنسک در آری سپاه

ز هابیل یابی به قابیل راه

همه پیش حکمت مسخر شوند

وگر سرکشند از تو در سر شوند

ندارد کس از سر کشان پای تو

نگیرد کسی در جهان جای تو

تو آن شب چراغی به نیک اختری

شب افروز چون ماه و چون مشتری

که هر جا که تابی به اوج بلند

گشائی ز گنجینه‌ها قفل و بند

چنان کن که چون سر به راه آوری

به دارندهٔ خود پناه آوری

به هر جا که موکب درآری به راه

کنی داور داوران را پناه

نیارد جهان آفتی برسرت

گزندی نه برتو نه بر لشگرت

وگر زانکه در رهگذرهای نو

کسی بایدت پس رو و پیش رو

به هر جا گرایش کند جان تو

بود نور و ظلمت به فرمان تو

بود نورت از پیش و ظلمت ز پس

تو بینی نبیند تو را هیچکس

کسی کو نباشد ز عهد تو دور

از آن روشنائی بدو بخش نور

کسی کاورد با تو در سرخمار

براو ظلمت خویش را برگمار

بدان تا چو سایه در آن تیرگی

فرو میرد از خواری وخیرگی

دگر چون عنان سوی راه آوری

به کشور گشودن سپاه آوری

به هر طایفه کاوری روی خویش

لغت‌های بیگانت آرند پیش

به الهام یاری ده رهنمون

لغتهای هر قومی آری برون

زبان دان شوی در همه کشوری

نپوشد سخن بر تو از هر دری

تو نیز آنچه گوئی به رومی زبان

بداند نیوشنده بی ترجمان

به برهان این معجز ایزدی

تو نیکی و یابد مخالف بدی

چو شه دید کان گفت بیغاره نیست

ز فرمانبری بنده را چاره نیست

پذیرفت از آرندهٔ آن پیام

که هست او خداوند و مابنده نام

وز آنروز غافل نبود از بسیچ

جز آن شغل در دل نیاورد هیچ

ز شغل دگر دست کوتاه کرد

به عزم سفر توشه راه کرد

برون زانکه پیغام فرخ سروش

خبرهای نصرت رساندش به گوش

زهر دانشی چاره‌ای جست باز

که فرخ بود مردم چاره ساز

سگالش گریهای خاطر پسند

که از رهروان باز دارد گزند

بجز سفر اعظم که در بخردی

نشانی بد از مایهٔ ایزدی

سه فرهنگ نامه ز فرخ دبیر

به مشک سیه نقش زد بر حریر

ارسطو نخستین ورق در نوشت

خبر دادش از گوهر خوب و زشت

فلاطون دگر نامه را نقش بست

ز هر دانشی کامد او را به دست

سوم درج را کرد سقراط بند

زهر جوهری کان بود دلپسند

چو گشت این سه فهرست پرداخته

سخنهای با یکدگر ساخته

شه آن نامه‌ها را همه مهر کرد

بپیچید و بنهاد در یک نورد

چو هنگام حاجت رسیدی فراز

به آن درجها دست کردی دراز

ز گنجینهٔ هر ورق پاره‌ای

طلب کردی آن شغل را چاره‌ای

چو عاجز شدی رایش از داوری

ز فیض خدا خواستی یاوری

نشست اولین روز بر تخت عاج

به تارک برآورده پیروزه تاج

چنان داد فرمان به فرخ وزیر

که پیش آورد کلک فرمان پذیر

نویسد یکی نامهٔ سودمند

بتابید فرهنگ و رای بلند

مسلسل به اندرزهای بزرگ

کزو سازگاری کند میش و گرگ

برون شد وزیر از بر شهریار

ز شه گفته را گشت پذرفتگار

خرد را به تدبیر شد رهنمون

بدان تازکان گوهر آرد برون

سر کلک را چون زبان تیز کرد

به کاغذ بر از نی شکرریز کرد

 

همچنین نظامی شعر دیگری در کتاب خمسه بخش خردنامه با عنوان «رسیدن اسکندر به حد شمال و بستن سد یاجوج» دارد که متن آن بدین صورت است :

 

مغنی دل تنگ را چاره نیست

بجز سازکان هست و بیغاره نیست

دماغ مرا کز غم آمد به جوش

به ابریشم ساز کن حلقه گوش

چو در خانه خویش رفت آفتاب

ز گرمی شد اندام شیران کباب

تبشهای باحوری از دستبرد

ز روی هوا چرک تری سترد

گیا دانه بگشاد و نبوشت برگ

بلاله ستان اندر افتاد مرگ

بجوشید در کوه و صحرا بخار

شکر خنده زد میوه بر میوده‌دار

ز هامون سوی کوه شد عندلیب

به غربت همی گفت چیزی غریب

به گوش اندرش از هوای تموز

نوای چکاوک نیامد هنوز

درفشنده خورشید گردون نورد

ز باد خزان نیش عقرب نخورد

شب و روز می‌گشت در چین و زنگ

به دود افکنی طشت آتش به چنگ

چو شیران درید از سردست زور

گهی ساق گاو و گهی سم گور

در ایام با حور و گرمای گرم

که از تاب خورشید شد سنگ نرم

سکندر ز چین رای خرخیز کرد

در خواب را تنگ دهلیز کرد

رها کرد خاقان چین را به جای

دگر باره سوی سفر کرد رای

بسی گنج در پیش خاقان کشید

وز آنجا سپه در بیابان کشید

فرو کوفت بر کوس دولت دوال

ز مشرق درآمد به حد شمال

بیابان و ریگ روان دید و بس

نه پرنده دروی نه جنبنده کس

بسی رفت و کس در بیابان ندید

همان راه را نیز پایان ندید

زمین دید رخشان و از رخنه دور

درو ریگ رخشنده مانند نور

به شه گفت رهبر که این ریگ پاک

همه نقره شد نقرهٔ تابناک

به اندازه بردار ازین راه گنج

نه چندان که محمل کش آید به رنج

به لشگر مگوور نه از عشق سیم

گران‌بار گردند و یابند بیم

همه بارشه بود پر زر ناب

بدان نقره نامد دلش را شتاب

ولیک آرزو درمنش کار کرد

ازو اشتری چند را بار کرد

بدان راه می‌رفت چون باد تیز

هوا را ندید از زمین گرد خیز

به یک هفته ننشست بر جامه گرد

که از نقره بود آن زمین را نورد

تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم

یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم

نه در سیمش آرام شایست کرد

نه سیماب را نیز شایست خورد

ز سودای ره کان نه کم درد بود

سوادی بدان سیم در خورد بود

کجا چشمه‌ای بود مانند نوش

در آن آب سیماب را بود جوش

چو شورش نبودی در آب زلال

ز سیماب کس را نبودی ملال

بخوردندی آن آبها را دلیر

که آب از زبر بود و سیماب زیر

چو شورش در آب آمدی پیش و پس

نخوردندی آن آب را هیچ‌کس

وگر خوردی از راه غفلت کسی

نماندی درو زندگانی بسی

بفرمود شه تا چو رای آورند

در آن آب دانش به جای آورند

چنان برکشند آب را زابگیر

که ساکن بود آب جنبش پذیر

بدین‌گونه یک ماه رفتند راه

بسی مردم از تشنگی شد تباه

رسیدند از آن مفرش سیم سود

به خاکی کزاو بودشان زاد بود

نهادند برخاک رخسار پاک

که خاکی نیاساید الا به خاک

پدید آمد آرامگاهی زدور

چنان کز شب تیزه تابنده هور

بر افراخته طاقی از تیغ کوه

که از دیدنش در دل آمد شکوه

به بالای آن طاق پیروزه رنگ

کشیده کمر کوهی از خاره سنگ

گروهی بر آن کوه دین پروران

مسلمان و فارغ ز پیغمبران

به الهام یزدان ز روی قیاس

در احوال خود گشته یزدان شناس

چو دیدند سیمای اسکندری

پذیرا شدندش به پیغمبری

به تعلیم او خاطر آراستند

وزو دانش و داد درخواستند

سکندر برایشان در دین گشاد

بجز دین و دانش بسی چیز داد

چو دیدند شاهی چنان چاره ساز

به چاره گری در گشادند باز

که شفقت برای داور دستگیر

براین زیر دستان فرمان پذیر

پس این گریوه در این سنگلاخ

یکی دشت بینی چو دریا فراخ

گروهی در آن دشت یاجوج نام

چو ما آدمی زاده و دیو فام

چو دیوان آهن دل الماس چنگ

چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ

رسیده ز سر تا قدم مویشان

نبینی نشانی تو از رویشان

به چنگال و دندان همه چون دده

به خون ریختن چنگ و دندان زده

بگیرند هنگام تک باد را

به ناخن بسنبند پولاد را

همه در خرام و خورش ناسپاس

نه بینی در ایشان کس ایزد شناس

زهر طعمه‌ای کان بود جستنی

طعامی ندارند جز رستنی

ندارند جز خواب و جز خورد کار

نمیرد یکی تا نزاید هزار

گیائیست آنجا زمین خیزشان

چو بلبل بود دانه تیزشان

از آن هر شبان روز بهری خورند

همانجا بخسبند و درنگذرند

چو بر آفتاب افکند ماه جرم

بجوشنده برخود به کردار کرم

خورند آنچه یابند بی ترس و بیم

بدین گونه تا ماه گردد دو نیم

چو گیرد گمی ماه ناکاسته

شره گردد از جمله برخاسته

فتد سال تا سال از ابر سیاه

ستمکاره تنینی آن جایگاه

به اندازه آنک در دشت و کوه

از او سیر کردند چندان گروه

به امید آن کوه دریا ستیز

که اندازدش ابر سیلاب ریز

چو آواز تندر خروش آورند

زمین را ز دوزخ به جوش آورند

ز سرمستی خون آن اژدها

کنند آب و دانه یکی مه رها

دگر خوردشان نیست جز بیخ و برگ

نباشند بیمار تا روز مرگ

چو میرد از ایشان یکی آن گروه

خورندش همانسان در آن دشت و کوه

نه مردار ماند در آن خاک شور

نه کس مرده‌ای نیز بیند نه گور

جز این یک هنر نیست کان آب و خاک

ز مردار دورست و از مرده پاک

بهر مدت آرند بر ما شتاب

کنند آشیانهای ما را خراب

ز ما گوسپندان به غارت برند

خورشهای ما هر چه باشد خورند

ز گرگ آن چنان کم گریزد گله

کزان گرگساران سگ مشغله

چو درما به کشتن ستیز آورند

بکوشند و بر ما گریز آورند

گریزیم از ایشان بر این کوه سخت

به کردار پرندگان بر درخت

ندارند پائی چنان آن گروه

که ما را درارند از آن تیغ کوه

به دفع چنان سخت پتیاره‌ای

ثوابت بود گر کنی چاره‌ای

چو بشنید شه حکم یا جوج را

که پیل افکند هر یکی عوج را

بدان گونه سدی ز پولاد بست

که تا رستخیزش نباشد شکست

چو طالع نمود آن بلند اختری

که شد ساخته سد اسکندری

از آن مرحله سوی شهری شتافت

که بسیار کس جست و آن را نیافت

دگر باره در کار عالم روی

روان شد سراپردهٔ خسروی

بر آن کار چون مدتی برگذشت

بتازید یک ماه بر کوه و دشت

پدید آمد آراسته منزلی

که از دیدنش تازه شد هر دلی

جهاندار با ره بسیچان خویش

ره آورد چشم از ره آورد پیش

دگرگونه دید آن زمین را سرشت

هم آب روان دید هم کار و کشت

همه راه بر باغ و دیوار نی

گله در گله کس نگهدارنی

ز لشگر یکی دست برزد فراخ

کزان میوه‌ای برگشاید ز شاخ

نچیده یکی میوه‌تر هنوز

ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز

سواری دگر گوسپندی گرفت

تبش کرد و زان کار بندی گرفت

سکندر چو زین عبرت آگاه گشت

ز خشک و ترش دست کوتاه گشت

بفرمود تا هر که بود از سپاه

ز باغ کسان دست دارد نگاه

چو لختی گراینده شد در شتاب

گذر کرد از آن سبزه و جوی آب

پدیدار شد شهری آراسته

چو فردوسی از نعمت و خواسته

چو آمد به دروازه شهر تنگ

ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ

در آن شهر شد باتنی چند پیر

همه غایت اندیش و عبرت پذیر

دکانها بسی یافت آراسته

درو قفل از جمله برخاسته

مقیمان آن شهر مردم نواز

به پیش آمدندش به صد عذر باز

فرود آوریدندش از ره به کاخ

به کاخی چو مینوی مینا فراخ

بسی خوان نعمت برآراستند

نهادند و خود پیش برخاستند

پرستش نمودند با صد نیاز

زهی میزبانان مهمان نواز

چو پذرفت شه نزلشان را به مهر

بدان خوب چهران برافروخت چهر

بپرسیدشان کاین چنین بی هراس

چرائید و خود را ندارید پاس

بدین ایمنی چون زیبد از گزند

که بر در ندارد کسی قفل و بند

همان باغبان نیست در باغ کس

رمه نیز چوپان ندارد ز پس

شبانی نه و صد هزاران گله

گله کرده بر کوه و صحرا یله

چگونست و این ناحفاظی ز چیست

حفاظ شما را تولا به کیست

بزرگان آن داد پرور دیار

دعا تازه کردند بر شهریار

که آن کس که بر فرقت افسر نهاد

بقای تو بر قدر افسر دهاد

خدا باد در کارها یاورت

هنر سکه نام نام آورت

چو پرسیدی از حال ما نیک و بد

بگوئیم شه را همه حال خود

چنان دان حقیقت که ما این گروه

که هستیم ساکن درین دشت و کوه

گروهی ضعیفان دین پروریم

سرموئی از راستی نگذریم

نداریم بر پردهٔ کج بسیچ

بجز راست بازی ندانیم هیچ

در کجروی برجهان بسته‌ایم

ز دنیا بدین راستی رسته‌ایم

دروغی نگوئیم در هیچ باب

به شب باژگونه نبینیم خواب

نپرسیم چیزی کزو سود نیست

که یزدان از آن کار خشنود نیست

پذیریم هرچ آن خدائی بود

خصومت خدای آزمائی بود

نکوشیم با کردهٔ کردگار

پرستنده را با خصومت چکار

چو عاجز بود یار یاری کنیم

چو سختی رسد بردباری کنیم

گر از ما کسی را زیانی رسد

وزان رخنه ما را نشانی رسد

بر آریمش از کیسه خویش کام

به سرمایه خود کنیمش تمام

ندارد ز ما کس زکس مال بیش

همه راست قسمیم در مال خویش

شماریم خود را همه همسران

نخندیم بر گریه دیگران

ز دزدان نداریم هرگز هراس

نه در شهر شحنه نه در کوی پاس

ز دیگر کسان ما ندزدیم چیز

ز ما دیگران هم ندزدند نیز

نداریم در خانها قفل و بند

نگهبان نه با گاو و با گوسفند

خدا کرد خردان ما را بزرگ

ستوران ما فارغ از شیر و گرگ

اگر گرگ بر میش ما دم زند

هلاکش در آن حال بر هم زند

گر از کشت ماکس برد خوشه‌ای

رسد بر دلش تیری از گوشه‌ای

بکاریم دانه گه کشت و کار

سپاریم کشته به پروردگار

نگردیم بر گرد گاورس و جو

مگر بعد شش مه که باشد درو

به ما از آنچه بر جای خود می‌رسد

یکی دانه را هفتصد می‌رسد

چنین گریکی کارو گر صد کنیم

توکل بر ایزد نه بر خود کنیم

نگهدار ما هست یزدان و بس

به یزدان پناهیم و دیگر به کس

سخن چینی از کس نیاموختیم

ز عیب کسان دیده بر دوختیم

گر از ما کسی را رسد داوری

کنیمش سوی مصلحت یاوری

نباشیم کس را به بد رهنمون

نجوئیم فتنه نریزیم خون

به غم‌خواری یکدگر غم خوریم

به شادی همان یار یکدیگریم

فریب زر و سیم را در شمار

نباریم و ناید کسی را به کار

نداریم خوردی یک از یک دریغ

نخواهیم جو سنگی از کس به تیغ

دد و دام را نیست از ما گریز

نه ما را برآزار ایشان ستیز

به وقت نیاز آهو و غرم و گور

ز درها در آیند ما را به زور

از آن جمله چون در شکار آوریم

به مقدار حاجت بکار آوریم

دگرها که باشیم از آن بی‌نیاز

نداریمشان از در و دشت باز

نه بسیار خواریم چون گاو و خر

نه لب نیز بر بسته ازخشک و تر

خوریم آن‌قدر مایه از گرم و سرد

که چندان دیگر توانیم خورد

ز ما در جوانی نمیرد کسی

مگر پیر کو عمر دارد بسی

چومیرد کسی دل نداریم تنگ

که درمان آن درد ناید به چنگ

پس کس نگوئیم چیزی نهفت

که در پیش رویش نیاریم گفت

تجسس نسازیم کاین کس چه کرد

فغان بر نیاوریم کان را که خورد

بهرسان که ما را رسد خوب و زشت

سر خود نتابیم از آن سرنوشت

بهرچ آفریننده کردست راست

نگوئیم کین چون و آن از کجاست

کسی گیرد از خلق با ما قرار

که باشد چو ما پاک و پرهیزگار

چو از سیرت ما دگرگون شود

ز پرگار ما زود بیرون شود

سکندر چو دید آن چنان رسم و راه

فرو ماند سرگشته بر جایگاه

کز آن خوبتر قصه نشنیده بود

نه در نامه خسروان دیده بود

به دل گفت ازین رازهای شگفت

اگر زیرکی پند باید گرفت

نخواهم دگر در جهان تاختن

به هر صید گه دامی انداختن

مرا بس شد از هر چه اندوختم

حسابی کزین مردم آموختم

همانا که پیش جهان آزمای

جهان هست ازین نیک‌مردان بجای

بدیشان گرفتست عالم شکوه

که اوتاد عالم شدند این گروه

اگر سیرت اینست ما برچه‌ایم

وگر مردم اینند پس ما که‌ایم

فرستادن ما به دریا و دشت

بدان بود تا باید اینجا گذشت

مگر سیرگردم ز خوی ددان

در آموزم آیین این بخردان

گر این قوم را پیش ازین دیدمی

به گرد جهان بر نگردیدمی

به کنجی در از کوه بنشستمی

به ایزد پرستی میان بستمی

ازین رسم نگذشتی آیین من

جز این دین نبودی دگر دین من

چو دید آن چنان دین و دین پروری

نکرد از بنه یاد پیغمبری

چو در حق خود دیدشان حق شناس

درود و درم دادشان بی‌قیاس

از آن مملکت شادمان بازگشت

روان کرد لشگر چو دریا به دشت

زرنگین علمهای دیبای روم

وشی پوش گشته همه مرز و بوم

بهر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ

پراکنده لشگر چومور و ملخ

بهرجا که او تاختی بارگی

رهاندی بسی کس ز بیچارگی

 

چنانچه می بینیم نظامی هم مراد از ذوالقرنین را اسکندر میداند چراکه ویژگیهایی که برای ذوالقرنین بیان شده است را برای اسکندر بیان میکند [ اگر چه ویژگیهایی همچون پیامبری اسکندر صحیح نیست و ایراد دارد ] .

.......................................................

7 : پروین اعتصامی :

خانم پروین اعتصامی نیز در یکی از اشعارش میگوید :

« اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد

دیگر آندل نشود جای کس دیگر

روح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکی

خضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندر » [ منبع : دیوان اشعار ، قصاید ، قصیده شماره 23 ]

چنانچه می بینیم در شعر فوق اشاره به ماجرای همراهی خضر با ذوالقرنین و آب حیات دارد و البته آنچنان که مشهود است خانم اعتصامی اسکندر را ذوالقرنین میداند .

.......................................................

8 : ملا صدرا [ به نقل از ادیان نت ] :

ملاصدرا (صدرای شیرازی / صدرالمتألهین محمد بن ابراهیم) یکی از بزرگترین اندیشمندان، حکیمان و فیلسوفان تاریخ ایران، صراحتاً اسکندر مقدونی را ذوالقرنین قرآن می‌خواند و می‌نویسد:‌ «و کان أرسطاطالیس هو معلم إسکندر المعروف بذی القرنین المذکور فی القرآن ممدوحا مکرّم. [1] و ارسطو معلم اسکندر مشهور به ذوالقرنین بود که در قرآن مورد مدح قرار گرفته و شخصیتی باکرامت خوانده شد». و در جایی دیگر نیز چنین می‌گوید: «أرسطاطالیس و هو معلّم الإسکندر المعروف بذی القرنین‏.[2] ارسطو معلم اسکندر مشهور به ذوالقرنین بود.» جالب اینکه ملاصدرا با وجود وسعت مطالعات،‌ ابداً نامی از کورش به عنوان شاه ایران نمی‌برد. در مقابل، به ستایش اسکندر پرداخته و از او تمجید می‌کند.

 

[1]. ملاصدرا، تفسیر القرآن الکریم، قم: انتشارات بیدار، 1366، ج 2، ص 361.
[2]. ملاصدرا، کسر الاصنام الجاهلیة، تهران: بنیاد حکمت صدرا، 1381، ص 60.

.......................................................

9 : جامی [ به نقل از ادیان نت ] :

عبدالرحمن بن احمد جامی از ادیبان و حکیمان ایرانی قرن 9 هجری در آثار خود به فراوانی اسکندر مقدونی را ستوده و از او به نیکی یاد کرده است. از آثار مشهور او «هفت اورنگ» است که بخشی از آن تحت عنوان «خردنامه اسکندری» به ستایش و تقدیر اسکندر می‌پردازد و متعدداً اسکندر را به عنوان ذوالقرنین قرآنی می‌ستاید. از جمله می‌گوید که اسکندر ابتدا به مغرب و سپس به مشرق رفت. سپس در مسیر خود به یأجوج و مأجوج رسیده و از جهت نجات مظلومین، سدّی در برابر آنان ساخت: «پی بستن سد به مشرق نشست، در فتنه بر روی یأجوج بست».[1] در دیگر آثار جامی نیز ستایش اسکندر به عنوان ذوالقرنین، واضح است. برای نمونه اسکندر را در پی آب حیات می‌خواند.[2] جالب اینکه جامی در آثار خود،‌ ابداً نامی از کورش به عنوان شاه ایران نمی‌برد. در مقابل، به ستایش اسکندر پرداخته و از او تمجید می‌کند.

 

[1]. عبدالرحمن جامی، هفت اورنگ، خردنامه اسکندری، بخش ۳۳: داستان جهانگیری اسکندر.
[2]. عبدالرحمن جامی، هفت اورنگ: سلسلةالذهب، دفتر اول، بخش ۱۲۴: رفتن اسکندر در ظلمات و رسیدن بر زمینی پر سنگریزه.

.......................................................

10 : خاقانی [ به نقل از ادیان نت با کمی اضافات ] :

افضل الدین خاقانی شروانی از فرهیختگان، حکیمان و شاعران نامدار ایرانی در قرن 6 هجری، در دیوان اشعار خود بارها و بارها به ثنای اسکندر پرداخته و آنچه در توان داشت تقدیم نام و یاد او کرد. این ادیب ایرانی، باور به ذوالقرنین بودن اسکندر نیز داشت. برای نمونه شعری دارد که این باور او را متجلی می‌کند: «پیش یاجوجی که ظلمت خانهٔ الحاد راست، دست و تیغ این سِکندَر سَدّ اکبر ساختند»[1] و به روشنی ساخت سد در مقابل یأجوج (و مأجوج) را به اسکندر نسبت می‌دهد. همچنین در بیت دیگری به این مهم (ساخت سد توسط اسکندر در برابر یأجوج و مأجوج) اشاره می‌کند: «یاجوج ظُلم بینَم والا سِداد رایش، از بَهرِ سَدّ انصاف، اسکندری ندارم».[2] یعنی اکنون اسکندری ندارم که در مقابل ظلم یإجوج برایم سدی بسازد. و نیز می‌گوید: «شش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاث، هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان».[3] یعنی ای اسکندر! به ما پناه بده که یأجوج از شش جهت به ما هجمه آوردند و ای سلیمان به ما امان بده که دیوها هفت کشور را گرفته اند! همچنین می‌گوید: «یاجوج ستم گم شد زان پیش که اسکندر، هم ز آهن تیغ او دیوار کشد عدلش».[4] ایضاً در روایات اسلامی آمده که ذوالقرنین همانند خضر در پی آب حیوان (آب زندگی) بود. خاقانی هم به روشنی اشاره می‌کند آنکه به همراه خضر و همانند او در پی آب حیات بوده اسکندر بوده است: «گوئی سکندرم ز پی آب زندگی...».[5] . خاقانی در چندین جا از اشعار خود همواره نام اسکندر و خضر را با هم می آورد :

« شاه در یک حال هم خضر است و هم اسکندر است

کینهٔ دین کرد و شد با آب حیوان آشنا » [ دیوان اشعار ، قصاید ]

« ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات

گرچه باور نایدت هم خضر و هم اسکندرم » [ دیوان اشعار ، قصاید ]

 

[1]. افضل الدین خاقانی شروانی، دیوان اشعار، قصیده 72.
[2]. افضل الدین خاقانی شروانی، دیوان اشعار، قصیده 147.
[3]. افضل الدین خاقانی شروانی، دیوان اشعار، قصیده 158.
[4]. افضل الدین خاقانی شروانی، دیوان اشعار، ترجیع شمارهٔ ۲: در مدح خاقان اعظم جلال الدین شروان شاه اخستان.
[5]. افضل الدین خاقانی شروانی، دیوان اشعار، غزل 215.

.......................................................

11 : سنایی [ به نقل از ادیان نت با کمی اضافات ] :

ابوالمجد سنایی غزنوی شاعر و اندیشمند ایرانی قرن پنجم هجری، به روشنی باور داشت آن کسی که در برابر یأجوج و مأجوج سد بنا کرد، اسکندر بود و از همین روی، اعتقاد خود به ذوالقرنین بودن اسکندر را اعلان می‌دارد. می‌گوید: «پیشِ یاجوج هوا سد سکندر وار باش، ور جنان جویی غلو اندر جهانبانی مکن».[1] و نیز می‌گوید: « آنگه بعد ازین سِکندَروار، گرد بر گرد سد محکم کن، همچو یاجوج اهل آتش را، از پر خویش هین رمارم کن».[2] ایضاً در ابیاتی دیگر مکرراً به سد ذوالقرنین (سد اسکندر) اشاره می‌کند: «ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل، کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند».[3] و متعدد اشعاری از سنایی وجود دارد که به این معنی تصریح دارد.

سنایی در چند جا سخن از سد اسکندر میکند و به دو نمونه آن بسنده میکنیم :

« ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل

کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند » [ دیوان اشعار ، غزل شماره 123 ]

« با نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنی

گرد تقدیر فنا صد سد اسکندر زنی » [ دیوان اشعار ، ترکیبات ]

 

[1]. سنایی غزنوی، دیوان اشعار، غزل 332.
[2]. سنایی غزنوی، دیوان اشعار، قصیده 150.
[3]. سنایی غزنوی، دیوان اشعار، غزل 123.

.......................................................

12 : صائب تبریزی [ به نقل از ادیان نت ] :

صائب تبریزی از شاعران و ادیبان ایرانی دوران صفوی، بارها لب به ستایش اسکندر گشوده و او را به عنوان ذوالقرنین ستوده است. آنچنانکه او هم ساخت سد در برابر یأجوج و مأجوج را به اسکندر نسبت می‌دهد: «تاج اقبال سکندر این چنین لعلی نداشت، پیش یأجوجِ سخن سد خموشی بسته‌ایم».[1] و ایضاً در این بیت: «پیشِ این سدّ سِکَندر لشکر یأجوج چیست؟ پیش این دریای آتش دود چون گیرد قرار؟»[2] درباره آب حیات هم بارها صائب از این نکته سخن گفته که اسکندر در پی آب حیات بود و این در روایات اسلامی از نشانه‌های ذوالقرنین است (به همرهی خضر).

 

[1]. صائب تبریزی، دیوان اشعار، غزل 5434.
[2]. صائب تبریزی، دیوان اشعار، قصیده 13.

.......................................................

13 : عطار :

فریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری مشهور به شیخ عطّار نیشابوری هم اسکندر را ذوالقرنین میدانسته است چرا که از اشعارش اینگونه بر می آید :

عطار نیشابوری در چند جا به سد اسکندر اشاره میکند و میگوید :

« پردهٔ پندار کان چون سد اسکندر قوی است

آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوخت » [ دیوان اشعار ، غزلیات ، غزل شماره 23 ]

« لیک اندر تیه هجرش گرد من

سد اسکندر یتاق افتاده است » [ دیوان اشعار ، غزلیات ، غزل شماره 25 ]

« چون گذشتم ز عقل صد عالم

چون بگویم که کفر و دین دیدم

هرچه هستند سد راه خودند

سد اسکندری من این دیدم » [ دیوان اشعار ، غزلیات ، غزل شماره 508 ]

البته در جای دیگری میگوید :

« چگونه چشمهٔ حیوان درین وادی به دست آرم

که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فرو ماندم » [ دیوان اشعار ، غزلیات ، غزل شماره 503 ]

عطار شعری دارد با عنوان « حکایت اسکندر که خود به رسولی می رفت » ، متن آن شعر چنین است :

گفت چون اسکندر آن صاحب قبول

خواستی جایی فرستادن رسول

چون رسد آخر خود آن شاه جهان

جامه پوشیدی و خود رفتی نهان

پس بگفتی آنچ کس نشنوده است

گفتی اسکندر چنین فرموده است

در همه عالم نمی‌دانست کس

کین رسول اسکندر است آنجا و بس

هیچ کس چون چشم اسکندر نداشت

گرچه گفت اسکندر و باور نداشت

هست راهی سوی هر دل شاه را

لیک ره نبود دل گم راه را

گر برون حجره شد بیگانه بود

غم مخور خوردی درون هم خانه بود . [ منطق الطیر ، پرسش مرغان ]

همچنین عطار در جای دیگری شعری با این عنوان « پند ارسطاطالیس [ ارسطو ] بر اسکندر هنگام مردن او » میگوید که بخشی از آن چنین است :

چون بمرد اسکندر اندر راه دین

ارسطاطالیس گفت ای شاه دین

تا که بودی پند می‌دادی مدام

خلق را این پند امروزین تمام

پند گیر ای دل که گرداب بلاست

زنده دل شو زانک مرگت در قفاست . [ منطق الطیر ، فی وصف حاله ]

چنانچه در شعر فوق و بالاترش می بینیم عطار اسکندر را مردی دین دار و با خدا معرفی کرده است.

.....................................................................................................

 

نتیجه گیری بخش هفتم :

 

چنانچه می بینیم این عقیده در میان ایرانیان همواره بوده است که ذوالقرنین همان اسکندر است . اینکه این عقیده از کجا آمده است میتواند این احتمال باشد که اثری از هیچ پادشاه بزرگی در تاریخ بجز اسکندر نبوده که بیشترین تطابق را چه در تاریخ و چه در روایات با ذوالقرنین داشته باشد و البته در قرآن هم که سخن از ذوالقرنین گفته شده است ، بنابراین میخواسته اند که ذوالقرنین را با یکی از شخصیت های تاریخی تطبیق دهند پس اسکندر را ذوالقرنین خواندند ؛ این یک نظریه است . اینکه بزرگانی چون ابوعلی سینا و ملاصدرا و ... که ابداً بی دلیل حرف نمیزنند ، ذوالقرنین را اسکندر می نامند بیانگر این میتواند باشد که از نظر ایشان اسناد تاریخی و روایات ، اسکندر را ذوالقرنین معرفی میکنند و این بسیار قوی بودن این مهم را که ذوالقرنین همان اسکندر کبیر است بیان و اثبات میکند .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۱۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی