مکتب رئالیسم

قُلِ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ

مکتب رئالیسم

قُلِ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ

مکتب رئالیسم
آخرین نظرات

بررسی روایت امحاء کتب ابن خلدون

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۳۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مقدمه

ابوزید عبدالرحمن بن محمد بن خلدون حَضرَمی مورخ و نویسنده مشهور جهان عرب در قرن هشتم هجری قمری میباشد. وی کتابی دارد با عنوان «تاریخ ابن خلدون المسمی دیوان المبتدأ و الخبر فی أیام العرب و البربر و من عاصرهم من ذوی الشأن الأکبر» (معروف به تاریخ ابن خلدون) که شامل دو بخش میباشد، بخش نخست آن مقدمه کتاب و کتاب اول است و بخش دوم شش کتاب بعدی هستند که جمعاًَ هشت جلد میشود. مقدمه و جلد اول بیان علوم مختلف و نظرات ابن خلدون هستند و شش جلد بعدی بیان تاریخ از آفرینش حضرت آدم (علیه السلام) تا زمان خود ابن خلدون را در برمیگیرد. در کتاب اول اثر ابن خلدون نقل قولی بیان شده است مبنی بر دستور عمر بن خطاب به سعد بن ابی وقاص مبنی بر از بین بردن کتاب های بدست آمده پس از فتح مدائن [مدائن شامل چند شهر میشده که تیسفون پاییتخت ساسانیان هم جزء آنها بوده است].

باستان پرستان ملحدی که بهیچ عنوان حاضر نیستند سخنان ابن خلدون راجع به حقانیت اسلام و برخی روایاتش ناظر به اسلام و پیامبر اکرم (صلوات الله علیه) را باور کنند و پشیزی اعتبار برای این مورخ قائل نیستند حتی برای چگونگی فتح ایران توسط اعراب مسلمان در قسمت تاریخی کتاب العبرش [6 جلد]، وقتی به مقوله کتابسوزی میرسند و ابن خلدون میگوید «و هم گویند» و حتی خودش هم آنرا تأیید نمیکند به یکباره ابن خلدون را فرشته وحی در نظر گرفته و خود را پیامبر [أعوذ بالله]!! توجه داشته باشید ابن خلدون سندی ارائه نداده که بگوییم ربطی به وی ندارد سندش را باید دید بلکه اتفاقاً روایت کتابسوزی فقط و فقط سندش خود ابن خلدون است و از زبان خودش به نقل از افرادی مجهول الحال گفته «لقد یقال/چنانکه گویند (یا و هم گویند)» یعنی در اینجا فقط بحث صدق و اعتماد یقینی به تمام سخنان ابن خلدون باید مطرح باشد ولاغیر. در این پست ان شاءالله بصورت کامل نشان خواهیم داد چقدر باستان پرستان دو رو و کذاب اند و نیز چقدر روایت کتابسوزی در کتاب ابن خلدون سست و بی اعتبار است.

در این پست سه ردیه بر روایت ابن خلدون نوشته شده که ردیه نخست و دوم از خودمان است ولی ردیه سوم از کتاب «افسانه‌ی کتابسوزی: بررسی و نقد فرضیه کتاب‌ سوزی و امحا کتب به وسیله فاتحان مسلمان» نوشته «مجید شاکر الماسی» و «صفیه رضایی» میباشد.

 

ردیه نخست

در این ردیه با محور قرار دادن کتاب مقدمه و یکم تاریخ ابن خلدون سخن خود را بیان خواهیم کرد.

مقوله روایت کتابسوزی در حقیقت از صفحه 1001 جلد دوم مقدمه ابن خلدون شروع میشود چنانچه در آن میخوانیم:

ابن خلدون در اینجا علوم عقلی را به هفت دسته تقسیم میکند: «منطق - هیئت (مرتبط با علوم غریبه است) - ارتماطیفی (یا ارثماطیقی، چیزی شبیه به علوم حروف و اعداد و مرتبط با علوم غریبه است، بنگرید به اینجا از ادامه سخن ابن خلدون بر می آید که منظورش ازین علم «علم عدد» بوده است چون میگوید: «و حساب و فرایض و معاملات از فروع علم عدد») - هندسه - موسیقی - طبیعیات - الهیات» و سپس بیان میدارد در میان ملتهای پیش از اسلام دو قوم ایرانیان و رومیان به این علوم توجه داشته اند چون «عمران» در نزد این دو قوم زیاد بوده نتیجتاً دریای بیکرانی ازین علوم عقلی در این دو ملت یافت میشده است. سپس بیان میدارد قبل از رومیان و ایرانیان ملت های «کلدانی و سریانی و قبطی» به علوم جادوگری و منجمی توجه ویژه داشتند و ایرانیان و یونانیان این علوم را از آنان فراگرفته اند.

ابن خلدون به زیج شناسی هم اشاره میکند که کتابی با عنوان «زیج شهریار» را برای ایران قبل از اسلام داریم لکن دال بر وجود علم و دانشمند نیست (بنگرید به اینجا).

اینکه مقوله عمران و ساخت ساز چه ربطی به علم منطق و پزشکی و... دارد خب باید از ابن خلدون پرسید و تنها علمی که میان این علومی که گفت به مقوله عمران مربوط بود علم هندسه است که از دل آنهم کتب و... در نمی آید چه آنکه از زمان هخامنشیان این غیر پارسها بودند که برای ایشان بنا میساختند و ستون کار میگذاشتند و...، شاهد این سخن کسی نیست جز داریوش یکم چنانچه میگوید:

 

برای اشکانیان و ساسانیان هم ما گرچه بنایی را در حد و اندازه تخت جمشید نداریم لکن بناهای بسیاری را در ملل دیگر همچون مصر و چین و ژاپن و کره و... می بینیم که هم از نظر زمانی و هم از نظر کمی و کیفی هیچ کاستی نسبت به زمان ساسانیان و اشکانیان ندارند [فرض گرفتیم در زمان این دو حکومت بناها را حداقل اکثریتش را ایرانیان ساخته باشند] بنابراین اگر ملاک اینهاست که تمامی تمدن های باستانی از بابل و آشور و مصر گرفته تا هند و چین و ژاپن و کره باید در علوم عقلی سرآمد روزگار خود باشند نیز حالا که حرف از عمران و رابطه اش با علوم عقلی شد خوب است نگاهی به تمدن های باستانی اعراب همچون سبا هم بیاندازیم و نتیجه بگیریم پس اعراب هم جزء سرآمدان علوم عقلی بوده اند. البته ابن خلدون اشاره میکند که «که اخبار آنان را ما دریافته ایم» و نمیگوید فقط این دو ملل مد نظرش بودند لکن با استناد به استدلال کذب و باطلی که گفت نتیجه گرفتیم تمام تمدن های باستانی سرآمد علوم عقلی مد نظر ابن خلدون بوده و بنابراین اینکه می بینید امثال «سقراط» و «ارسطو» و «بقراط» و «ارشمیدس» و «فیثاغورث» را در یونان باستان می بینیم تصادفی بیش نیست هریک یک کپی در چین و ژاپن و کره و بابل و مصر و آشور باستان داشته اند!! چرا؟ چون قصر و کاخ در آن تمدن ها بوده و این یعنی عمران!! عمران هم یعنی علوم عقلی به وفور یافت میشده است... ازین مضحک تر استدلالی هم میتوان اقامه کرد؟!.

در اینجا روایت ادعایی را مشاهده میکنیم که در حقیقت شامل یک مقدمه (خط اول تا سوم تا قبل از «و هم گویند») با یک روایت دو قسمتی (از «وهم گویند» تا «در آب یا آتش افکندند») و یک نتیجه گیری (تا «از آنها بما نرسید») است و دلیل بیان این روایت در اینجا هم واضح میباشد:

این روایت بنظر میرسد مؤیدی است برای تأیید هرچه بیشتر مقدمه ای که ابن خلدون بیان میکند. بعبارتی آقای ابن خلدون شما که میگفتی ایران جزء سرآمدان علوم عقلی بوده و ایرانیان جادوگری را هم از کلدانیان و... آموخته بودند، پس کو سندت دال بر وجود این علوم عقلی و جادوگری؟ پاسخ ابن خلدون واضح است: این علوم که آنقدر بزرگ بودند تا یونانیان از آن تأثیر بپذیرند و پس از فتح مدائن که پاییتخت ساسانیان هم در بین شهرهای تشکیل دهنده مدائن بوده به عمد توسط اعراب از بین رفت!!. البته در ادامه نشان خواهیم داد که از قراینی بر می آید خود ابن خلدون هم این روایت را بعنوان گزاره ای معتبر و موثق صد درصدی قبول نداشته است برای همین گفتیم ازین روایت در جهت «مؤید» بودن بهره برده و نه «دلیل» (برای دیدن فرق بین مؤید و دلیل بنگرید به اینجا).

خب پس بقیه این سرزمین پهناور چه آقای ابن خلدون؟ تُهی از علوم عقلی بوده؟ برای آنها که دیگر خودت هم روایتی دال بر کتابسوزی نقل نمیکنی. نیز کتابها را سوزاندند دانشمندان علوم عقلی چه؟ تخم آنها در اواخر حکومت ساسانیان خورده شده بود؟ آنها چه شدند که هیچ اثری ازیشان نیست؟ ما سند برای یک دانشمند فقط یک دانشمند هم نداریم دانشمندان چه شدند؟ در حالیکه نه خودت و نه هیچ یک از مورخین که در رابطه با فتح ایران توسط اعراب قلم فرسایی کردند از مسیحیانی همچون «تئوفانس» و «سبئوس» تا مسلمانان و... یک نفرشان نگفته دانشمندانی بودند که کشته شدند. فی المثل برای شهر اسکندریه که میدانیم در عهد باستان کتابخانه داشته ابن خلدون در بخش تاریخی کتابش جلد اول صفحه 526 میگوید:

چنانچه مشاهده میکنید فتح مصر توأم با صلح و جنگ بوده و در نهایت بعد از فتح اسکندریه هیچ گونه آسیبی چه به کتابخانه (اگر کتابخانه اش در آن زمان هنوز پابرجا بوده با توجه به کتابسوزی که پیشتر برایش اتفاق افتاد که خب سند قطعی در اینباره نداریم در زمان فتح اسکندریه هم پابرجا بوده باشد، بنگرید به اینجا و اینجا) یا بطور کل به مجموعه کتبی عنوان نمیشود رسیده باشد. بنابر قاعده ای که ابن خلدون بیان میکرد باید در هر شهری که مجموعه کتبی بوده ما شاهد از بین رفتن آنها میبودیم. برای اسکندریه ابن خلدون باز در صفحه 542 جلد اول بخش تاریخی کتابش میگوید:

شورش مردم اسکندریه و فتح دوباره آن

چون هرقل به قسطنطنیه رفت و از شام دور افتاد، مسلمانان بر اسکندریه مستولی شدند و رومیانی که در آن شهر بودند زیر فرمان آنان قرار گرفتند. پس به هرقل نامه نوشتند و از او یاری طلبیدند. هرقل، سپاهی به سرداری منویل خواجه به یاریشان فرستاد. اینان در ساحل اسکندریه فرود آمدند، زیرا مقوقس آنان را از داخل شدن به اسکندریه و مصر منع کرده بود. عمر و بن العاص با سپاه خود به نبرد با آنان بیرون شد شکستشان داد و تا اسکندریه تعقیبشان کرد و در شهر از رومیان کشتار بسیار کرد. و سردارشان منویل خواجه را نیز بکشت. رومیان به هنگام آمدن به مصر همه دهات سر راه خود را غارت کرده بودند. عمرو پس از ثبوت، مال هرکس را به او باز پس داد و فرمود تا باروی اسکندریه را ویران کردند و به مصر بازگشت.

در اینجا هم هیچ خبری از خسارت وارد ساختن به کتابها وجود ندارد.

بر اساس سند شما آقای ابن خلدون که رومیان هم عین ایرانیان سرآمد این علوم بوده اند پس چرا اعراب به سرزمین هایی ازیشان که دست پیدا کردند دست به کتابسوزی نزدند و خودتان هم که یک روایت برای کتابسوزی رومیان توسط اعراب ذکر نمیکنید؟ بهرحال آنها هم مشابه ایرانیان باید دارای آثار زیادی در زمینه این علوم عقلی باشند، چرا برای آنها روایتی نیست؟.

همه اینها به کنار، ابن خلدون میگوید «و هم گویند»، حال چه کس/کسانی این روایت را نقل کردند؟ ما یک روایت داریم دال بر از بین بردن اوستا بدست اسکندر مقدونی که میدانیم کذب است و در آن زمان اوستایی نبوده اصلاً (بنگرید به اینجا) بنابراین اگر ریشه این روایت را در روایت سنتی زرتشتیان بدانیم بازم تفاوتی نمیکند چون آن نیز باطل میباشد. همچنین دانشمندان یونانی که در زمان هخامنشیان و یا قبل تر از آن میزیسته اند آنقدر زیاد هستند که دهان هرکسی را که بخواهد از تأثیر پذیری یونانیان از ایرانیان بگوید می بندد (بنگرید به اینجا) امثال ارسطو و... که جزء مشاهیر علوم عقلی مد نظر ابن خلدون بوده اند بعد از حمله اسکندر به ایران پدید نیامده اند.

نتیجتاً ◄

مقدمه روایت کتابسوزی ابن خلدون بی اعتبار است چون خود شکن میباشد زیرا:

- تمام ملل باستانی که در زمینه عمران آثار و ابنیه داشتند لاجرم باید اعتراف کنیم در علوم عقلی هم سرآمد بوده اند و انحصارش به دو ملت روم و ایران کذب محض است.

- رومیان هم مشابه ایرانیان سرآمد علوم عقلی بوده اند پس چرا اعراب وقتی به برخی سرزمینهای ایشان دست پیدا کردند روی به کتابسوزی نیاوردند؟.

- تمدن های عربی هم داشتیم که از نظر عمرانی قوی بوده اند نتیجتاً اعراب هم جزء سرآمدان علوم عقلی میباشند.

قسمت اول روایت کتابسوزی ابن خلدون بی اعتبار است چون با اسناد تاریخی در تضاد است و از آنجا که «امکان اجتماع نقیضین» محال است یا اسناد تاریخی درست است یا قسمت دوم روایت ابن خلدون زیرا:

- ما در زمان قبل از فتح ایران توسط اسکندر مقدونی اسناد بسیاری داریم دال بر وجود دانشمندان مشهوری همچون ارسطو و سقراط و فیثاغورث و... بنابراین اینکه بعد ازین فتح یونانیان بخواهند از ایرانیان معلومات عقلی بگیرند کذب محض است.

قسمت دوم روایت کتابسوزی ابن خلدون بی اعتبار است چون وقتی مقدمه و قسمت اول روایت بی اعتبار اند خواه ناخواه روایت بطور کل باطل میشود چرا که محل صدور روایت یکی است و دو قسمت جدا هم نیستند، نیز:

- روایت سند ندارد و مشخص نیست از کدام ناکجا آبادی حدود هفت قرن پس از حمله اعراب به ایران این روایت به یکباره پدیدار شده است.

- ابن خلدون در قسمت تاریخی کتاب خودش وقتی به فتح ایران میرسد هیچ کجا این روایت را نقل نمیکند. اگر خودش بدان باور داشت چرا وقتی به نقل تاریخ رسید از آن بهره نبرد؟.

- بر فرض کتاب های مدائن را اعراب از بین بردند دانشمندان را جنیان از بین بردند؟ چرا از آنها هیچ اثری نیست؟.

- بر فرض کتاب های مدائن را اعراب از بین بردند کتاب های مناطق دیگر را چه؟ در کل امپراطوری پهناور ساسانی فقط در مدائن کتاب بود؟ در حالیکه ابن خلدون یک روایت نقل نمیکند ولو مشابه همین روایت بی سند دال بر از بین بردن یک کتاب در باب علوم عقلی توسط اعراب در جای دیگری از ایران باشد.

 

حال بیایید صفحاتی دیگر از «مقدمه ابن خلدون در تاریخ ابن خلدون» را مرور کنیم تا بیشتر با مدل نوشتاری و فکری ابن خلدون در مقدمه آشنا شوید:

در ادامه همان مبحث روایت کتابسوزی ابن خلدون میرود سراغ رومیان و ایشان را با یونانیان یکی بیان میکند و در امتداد هم و در اینجا گویا خودش هم واقف بوده به اینکه قبل از فتح ایران یونان نام آورانی در علوم عقلی داشته و از همین مقوله میتوانیم بفهمیم خود ابن خلدون هم به صحت روایت کتابسوزی که نقل کرده اعتقاد نداشته وگرنه در اینجا یا معترض گفته خودش میشد یا ذیل همان روایت یکجوری باید این مقوله را توجیه میکرد.

نیز سقراط را شاگرد لقمان حکیم میخواند که سندیتی ندارد. ابن خلدون در ادامه میرود سراغ تمدن و فرهنگ اعراب پس از استیلای اسلام و اینجا سخنی میگوید که هیچ یک از باستان پرستان آنرا قبول نمیکنند:

ابن خلدون تمدنی را که اعراب مسلمان پدید آوردند برتر از هر تمدن دیگری میخواند و این دیگر روایتی از ناکجا آباد هم نیست مشابه آن کتابسوزی بگوییم خود ابن خلدون قبولش نداشته کامل و صرفاً خواسته در جهت مؤیدی بر صحت مقدمه اش آنرا نقل کرده باشد بلکه اینجا خود ابن خلدون است که صراحتاً ازین مقوله سخن میگوید. نیز این قسمت با روایت کتابسوزی در تضاد است چون در اینجا اسلام باعث میشود اعراب میل به کسب و فراگیری دانش پیدا کنند و روی به بهره گیری علم از تمدن روم بیاورند لکن در آن روایت کتب و... ای که علوم عقلی هم درشان بوده توسط اعراب مسلمان شیفته دانش و یادگیری از بین میرود!! این هم یکی دیگر از قراینی است که بیان میدارد خود ابن خلدون هم به روایت کتابسوزی اعتماد صد درصد نداشته و صرفاً برای همان مقدمه اش بعنوان مؤید نقل میکند و از آن سریع میگذرد.

ابن خلدون در این کتاب مقدمه خود از مباحث گوناگونی سخن گفته است فی المثل در صفحه 1047 عنوان میکند با چشم دیده جادوگرانی را که با اشاره شکم گوسفندی را پاره میکنند:

 

یا در صفحه 1088 فلسفه و نجوم را علومی کاملاً باطل میخواند و بیان میدار زیان عظیمی به دین میرسانند [فلسفه یعنی جزء همان دسته های هفت گانه علوم عقلی بود که ابن خلدون بیان کرد]:

البته منظور ابن خلدون از نجوم آن مبحثی است که در گذشته سعی میشد بواسطه آن حوادث آینده را پیش بینی کنند و...؛ در ادامه هم خود ابن خلدون به «نظریات فکری و قیاسهای عقلی» برای علم فلسفه اشاره کرده و خب گویا بهمین تعقل کردن برای ایمان آوردن معترض است که میدانیم اساساً مقوله کذبی میباشد [ایمان بدون تعقل ماحصلش میشود سلفی گری و از کانال آن داعش، یا ورود هرگونه خرافاتی به دین و قبول آن توسط فرد بخاطر وجودش در فلان روایت یا...]. برای همین روایت کتابسوزی هم اگر ابن خلدون از قیاس های عقلی استفاده میکرد براحتی به کذب بودن آن پی میبرد.

باز ابن خلدون در صفحه 1126 فزونی تألیفات برای یک علم را زیان آور میخواند:

در کذب بودن این سخن همین بس که اساساً همین تألیفات و نظرات متفاوت است که باعث میشود دانشجو به کلیه امور و راه ها و برداشت های مختلف واقف شده و بتواند در جهت نیل به برداشت صحیح و درست و غلط برداشت های دیگر قدم بردارد. اساساً مقوله فزونی نظرات و تألیفات در جمیع علوم و شبه علوم و غیر علوم حال حاضر وجود دارد و چیزی نیست دانشمندی معترض آن باشد و اتفاقاً این فزونی روز به روز هم بیشتر میشود. مثلاً ما بر کتاب کافی هم  چند شرح داریم و این ضرری نرسانیده است جز اینکه با مقایسه شرح های مختلف بهتر میتوان نظر دهی کرد.

دقت کردید؟ ابن خلدون در مقدمه اش تماماً فرضیات و نظریاتی را از خودش بروز داده سپس برای تأیید آن یا روایت می آورد یا میگوید خودم دیدم یا شروع به حرافی میکند [همین مورد فزونی تألیفات یا باطل بودن فلسفه] تا بتواند آنها را صحیح نشان دهد. نه قصدش نقل تاریخ است در اینجا نه اصلاً میخواهد بگوید اعراب کتابسوزی کردند و نه میخواهد بگوید ایرانیان کتاب و دانشمند داشتند، صرفاً میخواسته بگوید هر تمدنی در مقوله عمران پیشرفته و... بود در علوم عقلی هم سرآمد است و برای این مجبور میشود روایت مجعولی را که خود هم بنظر میرسد کامل و صد درصد بدان اعتقاد ندارد نقل کند چون هدفش در این مقدمه همین است، هرطور شده حرف خود را به کُرسی بنشاند، از باطل بودن علم فلسفه تا... .

خب چند مورد فوق از جلد دوم مقدمه ابن خلدون بود و حال میرویم سراغ جلد اول مقدمه تا نگاهی هم به آن بیاندازیم. ابن خلدون در صفحه 280 جلد اول مقدمه خود سخن عجیبی زده و میگوید:

میگوید بعد از کیانیان ساسانیان آمدند و هیچ اشاره ای به اشکانیان نمیکند گویا وجود نداشتند و این در حالیست که در جلد اول کتاب تاریخش [جلد سوم از هشت جلد] از اشکانیان سخن گفته و با ایشان کاملاً آشنا بوده است:

بنظر میرسد اینجا هم مشابه همان روایت کتابسوزی میخواسته سخنش درست دربیاید روی به تحریف تاریخ آورده (بنظر ما میخواسته ایران و روم را در این پاراگراف شبیه هم بواسطه دو حکومت نقل کند و در نهایت هم از طلوع اسلام سخن بگوید. یعنی بگوید بعد از یونانیان رومیان آمدند و از اعراب مسلمان شکست خوردند و بعد از کیانیان هم ساسانیان آمدند و از اعراب مسلمان شکست خوردند). شاید نامحتمل بنظر بیاید علتی که بیان کردیم اما بهرحال در اینجا این که یک مورخ سلسله شاهی را فراموش کند آنهم وقتی قبل و بعدش دارد سلسله های مختلف را بیان کرده و نشان میدهد حضور ذهن هم داشته خدشه جدی را نسبت به مؤلف وارد میسازد.

روایتی مشابه همین روایت کتابسوزی را در صفحه 284 جلد اول مقدمه ابن خلدون می بینیم چنانچه برای آن هم ابن خلدون میگوید: «چنانکه گویند» و مشابه همین لفظ «و هم گویند» روایت کتابسوزی است و در اینجا هم روایتی غیر قابل باور و در تضاد صریح با اسناد تاریخی بیان شده است:

در اینجا ابن خلدون روایتی را بیان میدارد [البته مشابه همان روایت کتابسوزی هم بی سند است و هم در قسمت تاریخی کتابش نقلش نمیکند] دال بر اینکه ملت ایران بر اثر جنگ منقرض میشوند و این انقراض هم نه بخاطر تجاوز و ستم بلکه حالتی طبیعی است!! [توجه داشته باشید ابن خلدون میگوید «نیروهای لشکری اینان شکست یافت» یعنی پس از تمام شدن جنگ نظامی و فتح مدائن توسط اعراب، صد و سی و هفت هزار نفر مردم آنسوی مدائن بودند که بالکل منقرض و نابود میشوند!!.] منظور ابن خلدون هم اختلاط نژادی نیست چون در روایتی که آورده از هلاک شدن سخن است.

اگر کمی دقت کنید این روایت را هم ابن خلدون برای مقدمه ای که بالاترش بیان کرده و در انتهایش میگوید «تا سرانجام بکلی منقرض و نابود میشوند» آورده و در حقیقت مؤید آن مقدمه است عین روایت کتابسوزی که آنجا هم یک روایت مجعولی را برداشت نقل کرد تا مقدمه اش را صحیح جلوه دهد و در اینجا مجبور شده همان کار را بکند و نتیجتاً این شیوه کارش گویا بوده که وقتی میخواسته سخن خود را به کرسی بنشاند از روایت مجعول بهره میبرده که در راستای سخنش باشد اما در بخش تاریخی کتابش آن روایت را بهیچ عنوان نقل نمیکند [چه روایت کتابسوزی و چه روایت از بین رفتن نژاد ایرانیان چون خودش هم یحتمل میدانسته جعلی اند و صرفاً در بخش مربوطه فقط خواسته بیاورد تا مقدمه خودش را موجه تر نشان دهد].

در انتهای تصویر هم که ابن خلدون ملتهای سیاه پوست را به حیوانات آنهم حیوانات بی زبان نزدیک تر میداند تا انسان!! از فردی که این چنین نظریاتی میدهد [از باطل بودن فلسفه تا...] بیان روایت های جعلی بعنوان مؤید مقدمه هایش هم دور از ذهن نیست.

حال میرویم سراغ صفحه 285 جلد اول مقدمه ابن خلدون و در آنجا وی روی به نقد اعراب آورده است (خودش هم عرب است) و خب البته که قصد خاصی دارد و به آن هم میرسیم لکن فعلاً سخنان ابن خلدون را مشاهده کنید:

جدای از تمدن های عربی مثل سبا که در نقد سخن وی هستند ما فرض میگیریم روی سخن ابن خلدون با اعراب حجاز است لکن این سخن هم فقط در صورتی میتواند مد نظر قرار بگیرد که اعراب حجاز قبل از اسلام را در نظر داشته باشیم که خب از سخن ابن خلدون این چنین چیزی برداشت نمیشود بخصوص آنکه پس از قلم فرسایی در صفحه 288 میگوید:

برای ویران و خالی شدن یمن از جمعیت که بقدر کافی اسناد هست در رد این مقوله اما برای ایران باید عرض کنیم اولاً باقی ماندن آثاری همچون طاق کسری (اینجا) در عین از بین رفتن آثاری همچون کاخ سبز دمشق (متعلق به معاویة بن ابوسفیان حاکم اموی) نشان میدهد اعراب بهیچ روی بدنبال نابودی و... نبودند و از طرفی از بین رفتن ابنیه حکامان عرب را داریم از طرفی باقی ماندن ابنیه حکامان ساسانی. نیز میدانیم تمدن عراق عرب اصل و بنیه اش مربوط به تمدن بابل بوده و نه ساسانیان، اینجا هم ابن خلدون اشتباه کرده است. برای شام هم که اساساً یکی از مراکز مهم تمدن خود حکومت های اعراب همچون امویان بود و کذب محض است ویران شدن آن این از مسلمات تاریخ است و هر منبع تاریخی را مطالعه کنید متوجه میشوید اتفاقاً اعراب به سرزمین شام بها میداده اند. نیز برای عراق هم که اصلاً از سرزمین های اصلی محل سکونت اعراب شد و کسی سرزمین محل سکونتش را نابود و ویران نمیکند و آثار باقی مانده و نیز تمامی روایات تاریخی گواهی میدهند اعراب اتفاقاً به سرزمین عراق هم بعنوان محل سکونتشان کاملاً اهمیت میداده اند. البته اینها برخیش نیاز به گفتن هم ندارد شما هم یک سرچ ساده ای بکنید متوجه میشوید عراق عرب یا سرزمین شام هیچ گاه ویران نشد که بالعکس از مراکز مهم تمدنی اعراب بوده و هستند همانطور که قبل از استیلای اعراب مسلمان از مراکز مهم بودند. این قدر این مقوله مشخص و به نوعی بدیهی است که ما را بر آن میدارد بگوییم این مقدمه از ابن خلدون شاید نباشد، خیلی مضحک است ابراز این سخنان عجیب. باز دوباره ابن خلدون گفت اعراب جز به سرزمین های هموار و جلگه های غیر کوهستانی دست نمی یابند آیا سرزمین ایران همه اش سرزمین های هموار و جلگه های غیر کوهستانی بود که بدان دست پیدا کردند؟ یا همین سرزمین های شام و عراق؟ این در تضاد با گفته قبلی ابن خلدون است.

در ادامه و در صفحه 289 ابن خلدون اسلام را منجی اعراب معرفی کرده و میگوید:

توجه بفرمایید ابن خلدون فتح ایران توسط اعراب را که بعد از اسلام آوردنشان بوده است جزء نشانه های پستی و ویران ساختن و... آنها میداند لکن یک صفحه بعد میگوید اسلام تمام رذایلی که برای اعراب بیان کرده بوده را از بین برده است. صرفاً بیان میدارد «بجز برخی از خویهای وحشیگری که چندان گمراه کننده نیست» لکن در ادامه میگوید برای پذیرش نیکی آماده میباشند و صفات بد دیگری در آنها یافت نمیشود. این در تضاد با صفحه قبل نیست که دقیقاً بدترین رذایل را به اعراب فاتح نسبت داده بود دال بر ویرانی و...؟ اینجا اعراب مسلمانی که ابن خلدون بیان میدارد «زودتر از همه مردم حق و راستی را می پذیرند» یا خوی های نکوهیده ازیشان بواسطه وجود پیامبر یا ولی و خلیفه ای ازیشان زدوده میشود تمدن ها را ویران میکنند؟ نیز توجه داشته باشید از اول این قسمت از سخنان ابن خلدون وی دارد پادشاهی و کشورداری را که در صفحات قبل تر برای اعراب نفی میکرد (مثلاً میگفت بجز سرزمین های هموار و... دست نمیابند یا هرکجا دست پیدا کردند ویران کردند) میگوید اگر دین باشد ممکن است و صفات ناپسند اخلاقی و... را دین از میان اعراب میزداید. این در حالیست که فتح عراق و شام که در صفحه قبل از آن برای کوبیدن اعراب بهره میبرد بدست اعراب مسلمان انجام گرفته که بقول ابن خلدون پیامبر در میانشان پدید آمده بود نه اعراب غیر مسلمان. بنابراین سخن ابن خلدون در صفحه 288 در تضاد با سخن ابن خلدون در صفحه 289 است!!. این تناقض را چطور حل کنیم؟ هیچ جوره حل نمیشود مگر اینکه یا زوال عقل را به ابن خلدون نسبت بدهیم یا بگوییم قصدش حرافی و جعل تاریخ بوده و یا بگوییم این مقدمه و کتاب اول اصلاً از وی نیستند چه بدلیل تضاد با بخش تاریخی کتاب ابن خلدون چه بدلیل تضاد با سخنان خود ابن خلدون و چه به غایت سطحی بودن مطالبشان.

ابن خلدون در صفحه 291 نیز باز سخن به غایت عجیبی زده و نقل میکند:

رستم فرخزاد چکار نماز خواندن اعراب داشته است آخر؟ عمر بن خطاب کجا به اعراب اسلام یاد داد؟ رستم مگر مسلمان بود اصلاً که بخواهد از نماز خواندن مسلمانان ناراحت شود؟. بنظر میرسد این نقل قول هم در راستای همان روایت نابود شدن ایرانیان و روایت کتابسوزی از مجعولات خاصه ابن خلدون است برای به کرسی نشاندن مقدمه ها و دیگر سخنان خودش.

در رابطه با قسمتی هم که خط نارنجی زیرش کشیدیم باید عرض کنیم حکومت عباسیان تا زمان حمله مغولان پابرجا بود لکن ابن خلدون میگوید اعراب ببادیه نشینی بازگشتند و کجا این اتفاق برای اعراب افتاد؟ این کذبیات ساخته و پرداخته یک مورخ است؟ اینها که از بدیهیات و مسلمات تاریخ است و کذب بودن سخن ابن خلدون واضح. یا باید بگوییم این متن از ابن خلدون نیست و به دروغ بنام وی نوشتند و یا باید بگوییم ابن خلدون یک دروغگوی جاعل روایت جعل کننده تاریخ بوده است. در صفحه بعد یعنی 292 ابن خلدون باز بر روی صحت سخنش در صفحه فوق اصرار ورزیده و میگوید:

دولت عباسیان یا امویان کجا مصداق سخنان ابن خلدون هستند؟ امویان که بدست عباسیان از سلطنت برکنار شدند و نه ملت های غیر عرب تحت سلطه خودشان عباسیان هم که بدست مغولان از سلطنت خلع شدند و باز نه به دست ملت های غیر عرب زیر سلطه شان. همچنین هیچ یک بادیه نشین نشدند، بازهم دروغی دیگر و اصرار بر صحت آن دروغ از ابن خلدون!.

 

ردیه دوم

خب بنظر میرسد تا همینجا هم بر هر انسان ولو نیمه عاقلی مشخص شده باشد روایات بی سند ابن خلدون در مقدمه و کتاب اولش پَشیزی اعتبار ندارند چه آنکه آنها را صرفاً نقل کرده تا سخنان خودش را به کرسی بنشاند و بعضاً با دیگر سخنان خودش هم در تضاد هستند و وی خودش هم بنظر میرسد اعتماد کاملی به این روایات نداشته است. حال میرویم سراغ بخش تاریخی کتاب ابن خلدون تا بر اساس آن نشان بدهیم روایت کتابسوزی اش کذب محض است.

در مبحث ساسانیان و فتح ایران و نیز قرون اولیه هجری قمری فردی که ابن خلدون بیشترین روایت ها را از وی أخذ کرده محمد بن جریر طبری میباشد چه آنکه فی المثل ابن خلدون اخبار امویان را از کتاب وی نقل کرده و در صفحه 263 جلد دوم تاریخ خود میگوید [لازم به تذکر است که همانطور که پیشتر عرض کردیم تاریخ ابن خلدون هشت کتاب بوده و کتاب مقدمه و کتاب اولش نقل تاریخ نیستند و سخنان خودش میباشند که در ردیه اول بررسی شان کردیم، از کتاب سوم بخش تاریخی کتابش شروع میشود و در این ردیه وقتی میگوییم جلد اول یا جلد دوم منظور جلد اول و دوم بخش تاریخی کتاب ابن خلدون است]:

 

بعبارتی ابن خلدون اگر منبع قابل اعتمادتری نسبت به طبری داشت هیچ گاه نمی آمد سخنان طبری را صرفاً تلخیص کند آنهم برای امویان که تازه یعنی مؤخرتر از وقایع فتح ایران بوده اند. اما می بینیم که طبری هیچ روایتی مبنی بر کتابسوزی نقل نکرده است.

ابن خلدون البته در بخش تاریخی کتابش هم اشتباه داشته فی المثل در جلد اول صفحه 199 زبان اصلی کلیله و دمنه را زبان یهودیان میخواند:

 

این قسمت را بعید میدانیم ابن خلدون از تاریخ طبری نقل کرده باشد چون در قسمت مربوط به خسرو انوشیروان در تاریخ طبری این چنین چیزی ندیدیم (نک: تاریخ طبری، محمد بن جریر طبری، جلد دوم، ترجمه ابوالقاسم پاینده، صفحه 645 به بعد) بنابراین در اینجا ابن خلدون سخن اشتباهی را نقل کرده است. اینکه بگوییم ابن خلدون گفته «هنود» و این کلمه هم یعنی زبان هندی بوده که البته هنود یعنی هندوان ولی خب این با متن عربی تاریخ ابن خلدون از نشر «مؤسسة الأعلمی للمطبوعات (لبنان)» منطبق نیست چنانچه در جلد دوم صفحه 177 آن میخوانیم: «وفی أیامه ترجم کتاب کلیلة و ترجمه من لسان الیهود». در رابطه با اینکه منظور از هنود هم هندوان است ما در همین نسخه عربی تاریخ ابن خلدون صفحه 400 میخوانیم «حروب شهاب الدین مع الهنود وفتح دهلی و ولایة قطب الدین أیبک علیها» و در جلد سوم ترجمه فارسی ابن خلدون (همین ترجمه عبدالمحمد آیتی که تصویر صفحه ابتدایی جلد دوم آنرا قرار دادیم) صفحه 663 میخوانیم: «جنگ های شهاب الدین با هندیان و فتح دهلی و حکومت قطب الدین آیبک بر آن» بنابراین یا «هنود» اضافه مترجم است یا در برخی نسخ تاریخ ابن خلدون یهود بوده در برخی نسخ هنود. البته این قسمت متضمن یک نکته دیگر هم است و آن اینکه ابن خلدون در لابلای سخنانش از منابعی غیر طبری هم بهره برده لکن آنها را ذکر نکرده است چه آنکه وی منبعش برای تاریخ ساسانیان را در صفحه 207 طبری میخواند:

ولی ما در ارجاعی که به ترجمه فارسی تاریخ طبری دادیم نتوانستیم این روایت مرتبط با کلیله و دمنه را پیدا کنیم و از طرفی هم ابن خلدون نمیگوید منبعش از کجا بوده برای این روایت. از همین مهم میتوان استنتاج  کرد که اگر واقعاً طبری یک کلمه هم از زبان کلیله و دمنه سخن نگفته باشد، ابن خلدون با زیرکی روایات دلخواه خودش را که مشخص نیست از کدام مأخذ یا منبع بوده اند لابلای قسمتی که در پایانش ادعا میکند از طبری نقل کرده می گنجانیده است.

یکی دیگر از اشتباهات ابن خلدون در بخش تاریخی کتابش را میتوانیم در صفحه 200 ببینیم چه آنکه میگوید پیامبر اکرم (صلوات الله علیه) در هنگام جنگ فجار خردسال بود:

این در حالیست که غالب منابع سن پیامبر اسلام (ص) در زمان این جنگ را از چهارده سال به بالا بیان کرده اند (سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، محمد بن یوسف صالحی دمشقی، جلد دوم، صفحه 152 ؛ تاریخ الیعقوبی، جلد دوم، صفحه 15 ؛ مروج الذهب و معادن الجوهر، ابو الحسن علی بن الحسین  مسعودی، تحقیق، داغر، اسعد، جلد دوم، صفحه 286، بنگرید به اینجا). تا جایی که ما بررسی کردیم از تاریخ طبری هم خردسال بودن پیامبر (ص) در زمان جنگ فجار برداشت نمیشود بگوییم ابن خلدون اینجا از طبری پیروی کرده است (در جلد سوم تاریخ طبری ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده صفحه 841 میخوانیم: «ابوجعفر گوید: بنای کعبه پانزده سال پس از جنگ فجار بود، و از عام الفیل تا سال فجار بیست سال بود. و میان مطلعان سلف اختلاف هست که پیمبر به هنگام بعثت چند سال داشت، بعضی ها گفته اند: مبعث وی صلی الله علیه و سلم پنج سال پس از بنای کعبه بود و در آنوقت چهل سال داشت.» یا در صفحه 834 میخوانیم: «واقدی گوید: این نیز خطاست، و به نزد ما روایت ابن عباس درست است که گوید: «عمرو بن اسد عموی خدیجه وی را به زنی پیمبر داد که پدرش پیش از جنگ فجار مرده بود.» [ازین روایت بر می آید جنگ فجار چند سال قبل از سن ازدواج پیامبر (ص) با خدیجه کبری (سلام الله علیها) بوده است]). البته ابن خلدون سخن مشابهی را در صفحه 68 پیرامون این مقوله میزند لکن آنجا دیگر قید خردسال بودن وجود ندارد:

 

قسمتی که ابن خلدون دارد از تاریخ طبری نقل میکند را ما در جلد دوم ترجمه فارسی تاریخ طبری از ابوالقاسم پاینده از صفحه 720 الی 722 می بینیم لکن در آنجا هیچ خبری از بیان جنگ فجار و پیامبر (ص) نیست:

بنابراین بنظر میرسد این قسمت مربوط به جنگ فجار را هم خود ابن خلدون اضافه کرده است. چنانچه مشاهده میکنید وی در بخش تاریخی کتابش هم روایاتی را آورده که حتی در سندی که انتظار میرود (تاریخ طبری) نیست و اضافه خودش است.

ابن خلدون مشابه قسمت مقدمه خود در بخش تاریخی کتابش هم دستی در تحریف تاریخ دارد فی المثل در جلد اول بخش تاریخی کتابش صفحات 452 الی 454 وقتی خطبه پیامبر (ص) در حجة الوداع را بیان میکند قسمت مهم روایت غدیر که مشهور نزد اهل تسنن از پیامبر اکرم (صلوات الله علیه) هست را که ایشان میگویند «مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاهُ...» (مسند الإمام أحمد بن حنبل جلد دوم صفحه 71، بنگرید به اینجا) نقل نمیکند:

اینکه بگویید شاید ابن خلدون با مشهور روایت غدیر آشنا نبوده کذب است چه آنکه اگر آثار علمای اهل تسنن را هم نخوانده باشد با روایات شیعیان آشنایی نسبی داشته چه آنکه در صفحه 631 جلد اول مقدمه ابن خلدون وی میگوید:

و در همان جلد اول مقدمه صفحات 376 و 377 میخوانیم:

از حرافی هایی که کرده بگذریم [روایات آن قدر زیاد و ادله معتبر هستند که با سخنان ابن خلدون خدشه ای به آنها وارد نشود و نیز خود ابن خلدون هم نقدی در این قسمت نمیکند مگر همین نسبت دادن الفاظ کذب و... به روایات و ادله شیعه] این قسمت نشان میدهد ابن خلدون کاملاً با روایت آشنا بوده لکن به عمد آنرا در بخش تاریخی خود نیاورده است، مسند احمد بن حنبل یکی از معتبر ترین کتب اهل تسنن است بعلاوه اینکه در بسیاری دیگر از منابع و مأخذ اهل تسنن قسمتی از روایت غدیر که ابن خلدون نقل نکرده به صراحت آمده است. حتی وهابیان متعصب هم بعضاً منکرش نمیشوند و در معنا و مراد از «مولی» در این روایت بحث میکنند یعنی این قدر وجودش روشن است لکن ابن خلدون به عمد در بخش تاریخی خود تحریف کرده و آنرا نقل نکرده است. این مقوله حاکی از یک گزاره مهم دیگر هم است، ابن خلدون فردی بوده که عقایدش را در نقل تاریخ دخالت میداده است و این قسمت هم مشخصاً پیرو همان قسمت روایت کتابسوزی و روایت از بین رفتن مردم است در آن دو قسمت دیگر هم دیدیم ابن خلدون برای به کرسی نشاندن عقیده خودش در مقدمه روایاتی مجعول را بیان کرده بود و اینجا هم در راستای اعتقاداتی که داشته خطبه پیامبر اکرم (صلوات الله علیه) را تحریف و ناقص نقل کرده است.

مقوله بعدی نقل روایتی بدون سند از ابن خلدون در بخش تاریخی کتابش است، وی ماجرای به شاهی رسیدن شهربراز و پوراندخت و آزرمیدخت و... را در صفحه 206 جلد اول بخش تاریخی کتاب خود اینطور بیان میکند:

خب این جا به نقل از تاریخ طبری وقایع را بیان کرده است چه آنکه در ترجمه فارسی جلد دوم تاریخ طبری صفحات 781 الی 784 میخوانیم:

 

ابن خلدون اما در همان جلد اول و در صفحه 490 میگوید:

اینجا ما با دو روایت طرف هستیم و ابن خلدون نمیگوید روایت دومی را از کجا آورده است. در روایت طبری آزرمیدخت بدست رستم فرخزاد کشته میشود لکن اینجا اول خلع میشود و بعد دوباره شاه میشود و خبری از کشته شدن وی نیست و برخی تفاوت های دیگر. بحث مربوط به نامه ابوبکر به خالد بن ولید در صفحه 490 جلد اول بخش تاریخی کتاب تاریخ ابن خلدون را از صفحه 1550 جلد چهارم ترجمه فارسی تاریخ طبری مشاهده میکنیم چنانچه در آن صفحه میخوانیم: «ابوبکر گفته بود: «بخدا بوسیله خالد بن ولید وسوسه های شیطانی را از یاد رومیان می برم. و به او نامه نوشت و دستور داد مثنی را با یک نیمه سپاه در عراق به جای خویش گمارد و چون خداوند شام را برای مسلمانان گشود به کار خویش در عراق باز گرد.» اما با توجه به قید از حج برگشتن خالد بن ولید در متن ابن خلدون باید از صفحه 1552 تاریخ طبری قسمت مد نظر ابن خلدون شروع شده باشد چه آنکه در آنجا میخوانیم: «مهلب گوید: وقتی خالد از حج بازگشت و نامه ابوبکر رسید که با یک نیمه سپاه برود و نیمه دیگر را به مثنی بن حارثه سپارد و نوشته بود که از جایی مرو مگر یکی را آنجا برگماری و چون خدا به شما فیروزی داد با سپاه به عراق بازگرد و بر عمل خویش باش.».

بله طبری در جلد چهارم ترجمه فارسی تاریخش روایتی متفاوت از وقایع بعد از مرگ شهربراز نسبت به آنچه در جلد دوم بیان کرده بود را بیان میکند که ابن خلدون هم به نقل از سخنان طبری در جلد چهارم اینجا حرف زده اما بازم روایت هایی که طبری نقل میکند با سخنان ابن خلدون منطبق نیست چون در آنها هم این چنین چیزی نداریم آزرمیدخت شاه شود و بعد خلع شود و بعد دوباره شاه شود که برای شما سخنان طبری در جلد چهارم در اینباره را نیز قرار خواهیم داد.

همچنین خط بالاتر قسمتی که دورش را خط قرمز کشیدیم و در آن گفته میشود «ایرانیان روی در گریز نهادند و مسلمانان از پی آنان می تاختند و کشتار می کردند تا به مداین رسیدند» بنظر ما بگونه ای است که گویا سپاهیان اعراب هرچه اعم از مردم عادی و لشکریان و... را که سر راهشان بود میکشتند و این چنین چیزی در تاریخ طبری نیست. ما قسمت های مربوطه در ترجمه فارسی جلد چهارم تاریخ طبری را تا برسیم به رفتن مثنی به مدینه اینجا نقل میکنیم تا مشاهده کنید که کشتار مردم در کار نبود و کشتار سپاهیانی بوده که داشتند عقب نشینی میکردند که مشخضاً برای تحکیم پیروزی و عدم فرصت به دشمن برای تجهیز و حمله دوباره بوده است و نیز خبری از خلع شدن آزرمیدخت نمیباشد:

و چنان شد که یکسال پس از آنکه خالد به حیره آمده بود و کمی پس از رفتن وی، و به این به سال سیزدهم هجرت بود، پارسیان شهربراز پسر اردشیر پسر شهریار را که با کسری و شاپور نسبت داشت به شاهی برداشتند و او سپاهی بزرگ مرکب از ده هزار کس با یک فیل  به سالاری هرمز جاذویه سوی مثنی فرستاد و پادگانهای اطراف، آمدن وی را به مثنی خبر دادند و اواز حیره درآمد و پادگانها را به خود پیوست و دو پهلوی سپاه خویش را به معنی و مسعود پسران حارثه سپرد و در بابل به انتظار حریف ماند.

هرمز جاذویه بیامد و دو پهلوی سپاه او به کو کبد و خو کبذ سپرده بود و نامه ای به مثنی نوشت به این مضمون:

از شهر براز به مثنی، من سپاهی از اوباش پارسیان سوی تو فرستادم که مرغبانان و خوک چرانانند [لازم به تذکر است گوشت خوک در آیین زرتشت نجس و یا حرام نمیباشد و مورد مصرف زرتشتیان بوده حتی پس از فتح ایران] و فقط بوسیله آنها با تو جنگ می کنم»

مثنی به جواب او نوشت:

«از مثنی به شهر براز، تو یکی از دو صفت داری، یا طغیانگری و این برای تو بد است و برای ما نیک یا دروغگویی و شاهان دروغگو، به نزد خدا و مردم عقوبت و فضیحت بزرگ دارند، چنان پنداریم که اوباش را به ضرورت فرستاده اید، ستایش خدایی را که کار شما را به مرغبانان و خوک چرانان انداخت.»

و پارسیان از نامه وی بنالیدند و گفتند: «شئامت مولد و منشاء شهر براز مایه و بال وی شد.» و بعضی شهرها مایه زبونی ساکنان است. «این سخن را از آنرو می گفتند که وی ساکن میشان بوده بود و به شهربراز گفتند: «با این نامه که به دشمنان نوشتی آنها را نسبت به ما جسور کردی وقتی میخواهی به کسی نامه نویسی به مشورت گرای.»

آنگاه دو قوم در بابل رو به رو شدند و نزدیک تپه صراط نزدیک بر راه اول، جنگی سخت کردند و چنان شد که مثنی و تنی چند از مسلمانان بفیل که میان سپاه و دسته های سپاه بود حلمه  بردند و آنرا کشتند و پارسیان هزیمت شدند و مسلمانان به تعقیب و کشتار آنها پرداختند [میگوید مسلمانان به تعقیب و کشتار سپاهیان پرداختند] و آنها را از حدودی که در آنجا پادگان داشته بودند براندند و در آنجا مقر گرفتند و تعقیب کنندگان به دنبال فراریان تا مداین پیش رفتند

... پس از هزیمت هرمز جاذویه، شهربراز درگذشت و پارسیان اختلاف کردند و از سرزمین سواد آنچه ماورای دجله و برس بود به دست مثنی و مسلمانان بماند.

و چنان شد که پارسیان پس از شهربراز دخت زنان دختر کسری را به پادشاهی برداشتند اما فرمان وی روان نبود و او را برداشتند و شاپور پسر شهربراز را پادشاهی دادند.

گوید: و چون شاپور پسر شهربراز به پادشاهی رسید، فرخزاد پسر بندوان که عهده دار امور وی بود آزرمیدخت دختر کسری را به زنی از او خواست و شاپور پذیرفت اما آزرمیدخت خشمگین شد و گفت: «پسر عمو، چگونه مرا به زنی به بنده ام دادی!»

شاپور گفت: «از این سخن شرم کن و دیگر مگوی که او شوهر تو است» آزرمیدخت کس پیش سیاوخش رازی فرستاد که از آدمکشان عجم بود و نگرانی خویش را با وی در میان نهاد.

سیاوش گفت: «اگر این زناشویی را خوش نداری با شاپور سخن مکن و کس پیش وی فرست که به فرخزاد بگوید پیش تو آید»

آزرمیدخت چنان کرد و شاپور دستور داد و چون شب زفاف شد فرخزاد پیش آزرمیدخت آمد و سیاوخش بر او تاخت و او را با همراهانش بکشت. آنگاه آزرمیدخت را همراه خود پیش شاپور برد که به حضور شاه رسید و سیاوخش و کسانش نیز در آمدند و او را کشتند و آزرمیدخت دختر کسری به پادشاهی رسید و عجمان بدین کار سرگردم شدند.

و چون مدتی بود خبر مسلمانان به ابوبکر نرسیده بود، مثنی، بشر بن خصاصیه را به جای خود گماشت و به جای او سعید بن مره عجلی را بر پادگانها گماشت و خود سوی ابوبکر رفت که خبر مسلمانان و مشرکان را با وی بگوید و از او اجازه بگیرد که از مرتدانی که توبه کرده بودند و مسلمان شده بودند و به جنگ رغبت داشتند کمک گیرد و بگوید که هیچکس مانند آنها در کار پیکار پارسیان و کمک مهاجران پارسی کوشا نیست.

چون مثنی به مدینه رسید ابوبکر بیمار بود که پس از حرکت خالد بن ولید سوی شام بیمار شده بود و از همان بیماری درگذشت.

(تاریخ طبری، محمد بن جریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، جلد چهارم، انتشارات اساطیر، صفحات 1553 الی 1556)

 

چنانچه مشاهده کردید آزرمیدخت به شاهی نمیرسد که بعد بخواهد خلع شود و بعد دوباره شاه شود، بلکه بعد از شاهی شاهپور و... دست به کودتا میزند و شاه میشود، جلوتر ما به سرنوشت آزرمیدخت میرسیم چنانچه در تاریخ طبری میخوانیم:

خبر نمارق

شعبی گوید: ابوعبید همراه سعد بن عبید و سلیط بن قیس عدوی و مثنی بن حارثه شیبانی حرکت کرد.

ابی روق گوید: پوران دختر کسری در اختلافات مردم مداین داوری می کرد تا به صلح آیند و چون فرخزاد پسر بندوان کشته شد و رستم بیامد و آزرمیدخت را کشت وی همچنان داوری داشت تا وقتی یزدگرد را بیاوردند و هنگام آمدن ابوعبید پوران داوری داشت و کار جنگ با رستم بود.

گوید: و چنان بود که پوران برای پیمبر هدیه فرستاده بود و او صلی الله علیه و سلم پذیرفت [بنگرید به اینجا، طبری از لفظ «قد» در ابتدای روایتش «قد کانت بوران أهدت للنبی (ص) فقبل» استفاده کرده است و این میتواند اعتبار آنرا برساند]. پوران مخالف شیری بود، سپس پیرو وی شد و اتفاق کردند که شیری سر باشد و او را داور کرد .

طلحه گوید: وقتی سیاوخش، فرخزاد پسر بندوان را کشت و آزرمیدخت به شاهی رسید پارسیان اختلاف کردند و در همه مدت غیبت مثنی از کار مسلمانان به خود مشغول بودند تا وقتی که وی از مدینه باز آمد و پوران این خبر را برای رستم فرستاد و تأکید کرد که با شتاب بیاید که رستم بر مرز خراسان بود و با سپاه بیامد و نزدیک مداین مقر گرفت و هرکجا به سپاه آزرمیدخت برخورد آنرا بشکست. در مداین نیز جنگ شد و سیاوخش هزیمت شد و حصاری شد، آزرمیدخت نیز محاصره شد، و چون مداین را بگشود سیاوخش را کشت و چشم آزرمیدخت را کور کرد و پوران را به پادشاهی برداشت، و گوران از او خواست که به کار پارسیان قیام کند و از ضعف و ادبار امور شکایت کرد و گفت که دهسال پادشاهی به او میدهد پس از آن پادشاهی به خاندان کسری بازگرددف اگر از جوانان قوم کسی را یافتند بدو دهند وگرنه با زنان باشد.

اما رستم گفت: «من فرمانبرم و عوض و پاداش نمی جویم، اگر مرا حرمت نهاده اید و کاری برایم کرده اید همه کار به دست شماست، من تبر شما هستم و مطیع شما هستم»

پوران گفت: «فردا صبحگاهان پیش من آی»

و چون صبحگاه روز بعد رستم بیامد پوران مرزبانان پارسی را پیش خواند و مکتوبی برای رستم نوشت که کار جنگ پارسیان با تو است و جز خدای عزوجل کس فرادست تو نیست و این کار به رضایت ماست و باید کسان به حکم تو تسلیم باشند و مادام که از سرزمین آنها دفاع می کنی و برای جلوگیری از تفرقه قوم می کوشی حکم تو بر آنها روان است.

آنگاه تاج بدو داد و به پارسیان گفت مطیع وی باشند و از پس آمدن ابوعبید قلمرو پارسیان مطیع رستم بود.

... گوید: و چنان بود که پارسیان با مردن شهربراز از کار مسلمانان به اختلافات خویش مشغول بودند و شاه زنان را به شاهی برداشتند تا وقتی که بر پادشاهی شاپور پسر شهربراز پسر اردشیر پسر شهریار اتفاق کردند و آزرمیدخت بر ضد وی بشورید و او را با فرخزاد بکشت و پادشاه شد. در این وقت رستم پسر فرخزاد بر مرز خراسان بود و پوران بدو خبر داد.

... ابوعمران حفص گوید پارسیان ده سال کار جنگ را به رستم سپردند و او را به شاهی برداشتند. رستم منجم بود و علم نجوم نیک می دانست و یکی به او گفت: «تو که واقع حال را می دانی چرا این کار را پذیرفتی؟» [شاید منظور این است که چون علم نجوم در آن زمان مرتبط با پیش بینی حوادث آینده بود رستم از شکست پارسیان خبر داشته است]

گفت: «از روی طمع و علاقه به ریاست.»

... طلحه گوید: وقتی پارسیان هزیمت شدند راه کسگر گرفتند که به نرسی پناه برند، نرسی پسر خاله کسری بود و کسکرتیولاو بود و نرسیان از آن وی بود که قرق کرده بود و هیچ کس از آن نمی خورد و کشت نمی کرد بجز کسان وی یا شاه پارسیان یا کسی که چیزی از آنجا بدو می دادند و این در میان کسان شهره بود که حاصل آنجا قرق است، رستم و پوران به نرسی گفتند: «سوی تیول خویش رو و آنجا را از دشمن خویش و دشمن ما حفظ کن و مرد باش.»

گوید: چون پارسیان در جنگ نمارق هزیمت شدند و باقیماندگان سوی نرسی روان شدند که در اردوگاه خویش بود، ابوعبید ندای رحیل داد و به چابکسواران گفت آنها را تا اردوگاه نرسی تعقیب کنید و میان نمارق و بارق و درتا نابودشان کنید.

... طلحه گوید: جاپان و نرسی از پوران کمک خواستند و او جالنوس را به کمکشان فرستاد و سپاه جاپان را بدو پیوست و گفت نخست سوی نرسی رود، آنگاه به جنگ ابوعبید شتابد.

(تاریخ طبری، محمد بن جریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، جلد چهارم، انتشارات اساطیر، صفحات 1590 الی 1598)

در هیچ یک ازین روایت ها ما خلع شدن آزرمیدخت را مشاهده نمیکنیم و نتیجتاً بهیچ عنوان طبری این چنین چیزی را نگفته است و بالعکس کشته شدن وی را در همین جلد چهارم هم تأیید کرده و این مقوله نشان میدهد ابن خلدون روایتی را از جای دیگری أخذ و در اینجا گنجانده است و نشان دهنده رویکرد کاملاً غیر صحیح ابن خلدون در زمینه نقل تاریخ است. طبری در جلد دوم پیرامون سرنوشت پوران سخنی نمیگوید [بعد از شاهی می میرد یا خیر] و صرفاً عنوان میشود وی یکسال و چهارماه شاهی کرد و در جلد چهارم هم گرچه اشاره به شاه شدن وی شده است لکن این امر بعد از واقعه آزرمیدخت اتفاق افتاده نه قبل از آن مشابه جلد دوم. ابن خلدون در جلد اول بخش تاریخی کتاب خود صفحه 624 در رابطه با طرز بهره ای که از طبری برده است میگوید:

چنانچه مشاهده میکنید ابن خلدون کل قسمت مربوط به فتح ایران و... را از تاریخ طبری نقل کرده است و سپس میگوید اگر از منابعی غیر از تاریخ طبری چیزهایی آورده کوشیده تا آنجا که ممکن است درست باشد و اغلب از گوینده هم نام برده است اما:

اولاً فی المثل اینجا بین نقلی که از طبری کرده قسمت مربوط به آزرمیدخت را آورده بگونه ای که گویی این هم جزء قسمت هایی است که از طبری نقل کرده. شایسته آن بود حداقل در قسمتی جدا می آورد بدین صورت که «میگویند» یا «گفته میشود» یا... نه اینکه در خلال نقلی که از طبری دارد انجام میدهد آنرا هم جای دهد.

ثانیاً هیچ خبری از گوینده و یا منبع هم نیست.

ثالثاً این تحریفش برای مقوله خطبه پیامبر اکرم (ص) در غدیر خم را نمیپوشاند.

حال که شناخت نسبی را از ابن خلدون و دو بخش کتابش پیدا کردیم میرویم سراغ جریان فتح ایران توسط اعراب مسلمان در بخش تاریخی کتاب ابن خلدون تا ببینیم آیا روایت کتابسوزی و یا قرینه ای مرتبط با آن هست بتوانیم بگوییم ولو ذره ای این روایت کتابسوزی ابن خلدون در مقدمه خود اعتبار دارد یا خیر. روایت کتابسوزی ابن خلدون مرتبط با نامه ای بود که عمر بن خطاب به سعد ابن ابی وقاص در پی کسب تکلیف وی بعد از فتح مدائن نوشته بود و ما با حذف مقوله فتح مدائن در تاریخ ابن خلدون سراغ فتوحات سعد ابن ابی وقاص و پیام هایی که میان او و عمر رد و بدل شده میرویم تا ببینیم در کل این ها آیا قرینه ای دال بر کتابسوزی هست یا نه، چه برای فتح مدائن چه قبل از آن و چه بعدش.

در صفحه 506 جلد اول بخش تاریخی کتاب ابن خلدون میخوانیم:

در اینجا مشاهده میکنیم که بعد از قادسیه سعد بن ابی وقاص فتحنامه به عمر نوشته و نه خبری از کتاب در آن هست و نه در نامه عمر بن خطاب کتابسوزی. در صفحه بعدی یعنی 507 هم میخوانیم:

در اینجا هم چه در پیام عمر و چه بطور کل روایت هیچ خبری از وجود کتب یا کتابخانه و یا کتابسوزی نیست. همچنین به امان دادن عمر به کشاورزانی که دست از یاری دشمن بردارند اشاره شده است که نشان میدهد اساساً سپاهیان عرب با مردم عادی که به لشکر دشمن یاری ندهند کاری نداشته اند و حتی دارایی کشاورزان نیز برایشان محفوظ ماند با اینکه در اینجا خبری از مسلمان شدنشان هم نیست. در صفحه 508 هم که مرتبط با فتح مدائن است باز خبری از وجود کتب و یا کتابسوزی نیست:

در انتهای صفحه فوق می بینیم که در میان غنائمی که اعراب بدست آوردند اساساً خبری از کتب و... نیست و بهیچ روی کتاب در میان این غنیمت ها نبوده است. در صفحه 509 ادامه روایت تقسیم غنائم و نیز فرمان عمر بن خطاب به سعد ابن ابی وقاص بعد ازین فتح را می بینیم:

چنانچه مشاهده میکنید در فرمان عمر هیچ خبری از دستور به کتابسوزی یا بطور کل از بین بردن کتب بعد از فتح مدائن نیست. بنابراین مقوله کتابسوزی در گزارش تاریخ به نقل از ابن خلدون قبل یا پس از نبرد مدائن مردود است و ابن خلدون این چنین روایتی را حتی خود نیز بعنوان گزاره ای تاریخی قبول نداشته است. همچنین هیچ خبری از کسب تکلیف سعد بن ابی وقاص از عمر بن خطاب پیرامون کتب نیست ولو بگوییم آن روایت ریشه در واقعه ای تاریخی داشته است. پیرامون نبرد جلولاء بنا به نقل ابن خلدون هم در صفحه 510 میخوانیم:

اینجا هم چه در پیام های رد و بدل شده بین قعقاع و عمر بن خطاب و چه بطور کل خبری از وجود کتب و از بین بردن آنها نیست. مقوله کشته شدن صد هزار تن از ایرانیان در ابتدای صفحه 510 هم مرتبط با سپاهیان است و نه مردم عادی که کمک به لشکر دشمن نمیداده اند، چه آنکه در صفحات 509 و 510 جریان کاملش این است:

چون ایرانیان به جلولا واپس نشتستند و آنجا آغاز راههای آذربایجان و باب و جبال و فارس بود، در آنجا از بیم افتراق دست اتحاد به هم دادند و مهران رازی را بر خود امیر ساختند و گرد شهر خندقی کندند و بر آن پلی از آهن بستند.

... هاشم با جمعی از وجوه مسلمانان و اعلام عرب بدین آهنگ روان شد تا به جلولاء رسید و آنجا را در محاصره گرفت. آنان گرداگرد خود خندق کنده بودند. مسلمانان هشتاد روز شهر را در حصار داشتند و حمله هایی کردند و هر بار پیروزیی به دست می آوردند. در این روزها هم به ایرانیان مدد می رسید و هم به مسلمانان. در روزهای آخر نبردی در گرفت. شمار کشتگان ایرانیان به دست مسلمانان از شمار کشتگان لیلة الهریر بیشتر بود [شب چهارم نبرد قادسیه به لیلة الهریر مشهور است و صبحش اعراب مسلمان پیروز شدند]. خداوند بادی فرستاد که همه جا را در گرد و خاک به ظلمت فرو برد. اسبان ایرانیان در خندق در می غلطیدند. برای بیرون آمدن اسبها، راه هایی ترتیب دادند و این سبب شد که در حصارشان رخنه ای پدید آید. مسلمانان بدین آگاه  شدند. قعقاع به سوی خندق آمد و بر در حصار بایستاد. پس در میان مسلمانان شایع شد که او خندق را گرفته است. مسلمانان چون تن واحد حمله آورند و ایرانیان روی در گریز نهادند و پراکنده شدند و از پل گذشتند. اسبانشان را هی می کردند و پیاده می ماندند چنانکه جز اندکی نجات نیافتند [دقت بکنید تمام قراین حاکی از نبرد بین دو سپاه جنگی است صرفاً]. گویند در این روز، صد هزار تن از ایرانیان کشته شدند.

ما دیگر فعالیتی از سعد بن ابی وقاص مربوط به جنگ و... مرتبط با ایران نمی بینیم تا میرسیم به صفحه 516 و در آن میخوانیم:

در اینجا فرمان عمر بن خطاب به سعد بن ابی وقاص را می بینیم که باز خبری از وجود کتب و یا دستور به از بین بردن کتابها در آن نیست. یکی از مواردی که در این مقوله روایت کتابسوزی میتواند مورد توجه واقع شود شهر جندی شاپور و دانشگاه آن است. بر خلاف مکان های دیگر که اثری از وجود کتابخانه و یا کتب در آن ها نیست میدانیم در شهر جندی شاپور دانشگاهی که مسیحیان رومی بنیان نهاده بودند واقع شده که مرتبط با علوم پزشکی بوده و به احتمال قوی در آنجا کتب و... ای باید وجود میداشته است حال میخواهیم ببینیم بنا به بخش تاریخی کتاب ابن خلدون فتح جندی شاپور چگونه حاصل شد؛ در صفحه 523 جلد اول بخش تاریخی کتاب ابن خلدون میخوانیم:

چنانچه مشاهده میکنید هیچ خبری از آسیب رساندن به دانشگاه و یا از بین بردن کتب نیست. مشخصاً ابن خلدونی که در مقدمه کتابش آن روایت کتابسوزی را نقل کرده هیچ دلیلی ندارد اگر روایتی ولو بصورت غیر مستقیم حاکی از آسیب رساندن به دانشگاه یا از بین بردن کتب در جندی شاپور باشد را نقل نکند. حال اعرابی که اینجا هیچ کاری به دانشگاه و یا کتب [اگر بوده] نداشتند می آیند و در مدائن که کتبی هم در آنجا در هیچ منبعی بیان نشده وجود داشته باشد، روی به کتابسوزی و... می آورند؟ چقدر باید احمق باشیم روایت کتابسوزی ابن خلدون را باور کنیم. در ادامه و در صفحه 524 فتح جندی شاپور بواسطه امان نامه را می بینیم که حتی اعراب روی به جنگ هم نیاوردند و عمر بن خطاب با وجود اینکه مقوله امان نامه کار یک برده بود ولی چون اهالی جندی شاپور آنرا قبول کرده بودند وی نیز آنرا قبول و بنابراین هیچ خونی ریخته نشد:

اعرابی که به این صورت بدنبال فتح آرام و بدون خونریزی و... هستند روی به کشتار و کتابسوزی می آورند؟ مشخصاً پاسخ منفیست و کشتاری هم باشد متوجه سپاهیانی است که شمشیر بر علیه شان کشیده بوده اند. باز دوباره در اینجا هیچ اثری از اقدام اعراب به آسیب رساندن به دانشگاه یا کتب طبی که احتمالاً در بخش دانشگاه بیمارستانش وجود داشته را نمی بینیم. در صفحه 527 جریان فتح نهاوند را می بینیم که باز در اینجا هم هیچ خبری از وجود کتب و یا دستور عمر بن خطاب به از بین بردن کتب نیست:

چنانچه مشاهده میکنید در فرمان عمر بن خطاب هیچ اثری از دستور به از بین بردن کتب به دو نفری که جندی شاپور را فتح کرده بودند نیست. در ادامه (صفحه 528) و در جریان فتح نهاوند هم نه خبری از وجود کتب هست و نه دستور به از بین بردن کتب:

در صفحه 529 نیز پیرامون فتح همدان بعنوان یکی از شهرهای مهم ایران می بینیم که به محض اینکه ایرانیان قبول کردند جزیه که در حقیقت همان مالیات سرانه وضع شده از زمان خسرو انوشیروان بود را بپردازند (بنگرید به اینجا) اعراب بدون ریختن یک قطره خون با ایرانیان صلح کرده و هیچ آسیبی به کسی نرسید و باز نه خبری از وجود کتب هست و نه از بین بردن کتابها:

در صفحه 530 هم با صلح فتح شدن اصفهان را می بینیم و نیز نامه عمر به عبدالله بن عبدالله را می بینیم که هیچ خبری از امر به از بین بردن کتابها در آن نیست در ادامه هم با اینکه ایرانیان در همدان بعد از بستن پیمان صلح دست به شورش میزنند ولی نه کشتار و خشونت بی حد و حصری را از اعراب می بینیم و نه در نامه عمر بن خطاب به نعیم که بر همدان گماشته شده بود امر به از بین بردن کتب:

 

ردیه دوم نیز به پایان رسید و بنظر میرسد حجت بر هر انسان عاقل و منصفی تمام شده باشد بگونه ای که پشیزی ارزش برای روایت کتابسوزی ابن خلدون قائل نباشد. برخی بخشهای مهم ایران اساساً با صلح و بدور از هرگونه خشونتی فتح شدند. اگر عنوان شود سخنان ابن خلدون بی اعتبار است [بخصوص باستان پرستان وقتی به این قسمت ها میرسند] البته ما مشکلی نداریم لکن ابطال بخش تاریخی کتاب ابن خلدون بطریق اولی کل کتاب را باطل میکند. نیز اثبات کردیم سخنان ابن خلدون در مقدمه و کتاب اولش بعضاً در تضاد با ادله صریح عقلی و روایات تاریخی و حتی دیگر سخنان خودش میباشد.

 

ردیه سوم

به نقل از کتاب افسانه ی کتابسوزی، بررسی و نقد فرضیه کتاب سوزی و امحا کتب به وسیله فاتحان مسلمان، نوشته مجید شاکر سلماسی و صفیه رضایی، انتشارات ملورین، چاپ اول 1400، صفحات 88 الی 97:

نقد و بررسی ادعای ابن خلدون

نقد سندی

ارزش سندی این گزارش ابن خلدون به حدی کم است که خود ابن خلدون نیز گزارش کتابسوزی را در مقدمه ی خود که مشتمل بر مطالب فلسفی و اجتماعی است، آورده است و نه در لابلای مطالب تاریخی که خود نشان از عدم اعتماد ابن خلدون بر این گزارش تارخی است که اگر خلاف این بود بی شک ابن خلدون این گزارش را با توضیح و تفسیر بیشتر در کتاب تاریخ طرح می نمود.

با قطع نظر از گزارش ابن خلدون و بی اساس بودن این گزارش تاریخی و نیز نقل قول های تقطیع شده دیگران از گزارش ابن خلدون، باید به این مساله توجه جدی داشته باشیم که تاریخ نگاران به وجود کتاب خانه های مهمی که نشان از وجود کتاب های نفیس باشد، اشاره نکرده اند.

علاوه بر اینکه در تاریخ نگاری های معتبر سخنی و گزارشی از کتاب سوزی نیامده است در حالی که تاریخ نگاران مسلمان و ایرانیان جزئیات گزارش های تاریخی بعد اسلام را ثبت نموده اند. علی الخصوص بعد از ظهور نهضت شعوبی گری که با هدف اجرای عدالت و رفع تبعیض روی داد و با تغییر وضعیت به یک نهضت نژاد پرستانه و ضد عربی ادامه فعالیت داد.

شعوبیه نام بزرگترین نهضت ایرانیان است که پس از تفوحات اسلامی در ایران، در راستای جلوگیری از از بین رفتن هویت ایرانی، علیه خلفای مسلمان به پا شد.

هدف اساسی این جنبش براندازی حکومت عربی در ایران بود و با اسلام کاری نداشتند. این هدف واکنشی منطقی به سیاست های نژاد پرستانه امویان در قبال ایرانیان بود. این نهضت بر اساس سوره حجرات که ملاک برتری میان شعوب و قبائل را تقوای الهی می شمارد، استوار گشت و نیز گروهی از ایشان نیز کسانی بودند که در برابر تبعیض نژادی امویان، راه تعصب و افراد در پیش گرفتند و قائل به تفضیل و سیادت عجم بر عرب شدند (آیتی عبدالحمید، «شعوبیه پیشاهنگان نهضت استقلال طلبی ایران»، ص7 - ممتحن حسین علی، نهضت شعوبیه و نتایج سیاسی و اجتماعی آن»، ص188).

بعدها به تدریح نام شعوبیه به هردو گروه اطلاق شد و گروه اخیر، پایه گذار نهضتی شد که به تحصیل استقلال ایرانیان در حوزه های سیاسی، فرهنگی و ادبی منتهی گشت. استعمال لفظ شعوبیه به معنای مخالفان قوم عرب، به احتمال زیاد به بعد از سال 13 ه.ق و دوران حکومت بنی عباس باز می گردد.

این نهضت در صورتی که از سوی فاتحان که عرب نیز بودند، کتاب سوزی انجام می شد قطعا با ذکر جزئیات و چه بسا با تفاصیل و اضافاتی در تاریخ ضبط می شده است. چرا که در پرتو این نهضت کتاب هایی در مثالب و معایت عرب نوشته شد و هر ضعفی از عرب سراغ داشتند ضبط کردند ولی در این میان سخنی از کتاب سوزی ضبط نشده است! اگر فاتحان مسلمان که عرب بودند دست به کتاب سوزی می زدند و کتاب خانه های ایرانیان را به آتش کشیده و یا امحا می کردند، نهضت شعوبیه که در قرن دوم به اوج فعالیت های خود رسیده بودند ساکت نمی نشستند و از این فاجعه تمدنی بر علیه عرب استفاده می کردند.

می توان چنین گفت که ادعای ابن خلدون، از نظر سندی فاقد اعتبار لازم به عنوان یک گزارش تاریخی بوده و خود ابن خلدون نیز ادعای خود را با تردید مطرح کرده است.

نقد روشی

گزارش های تاریخی ابن خلدون از سوی بسیاری از اندیشمندان مورد تردید قرار گرفته است و ارزشمندی اثر ابن خلدون نه به گزارش های تاریخی آن بلکه به نظریه پردازی در اقتصاد و جامعه شناسی می باشد.

بر اساس تحقیقی که صورت گرفته، اولین شخصی که نقد جدی به گزارش های تاریخی ابن خلدون وارد کرده است؛ ابن حجر عسقلانی (م 852 هـ) است؛ پیشوایی به نقل از ابن حجر می نویسد: «ابن خلدون، بر اخبار و حوادث، احاطه نداشته است، به ویژه اخبار مشرق، و این معنی بر هر کس که در سخنان او بنگرد، آشکار است» (به نقل از پیشوایی مهدی، تأملی در آثار و اندیشه های ابن خلدون، ص21).

خود ابن خلدون نیز عدم احاطه خود بر اخبار و گزارش های تاریخی را قبول داشته است و خود در نوشته هایش اعتراف کرده است که: «و من در این کتاب خود تا آنجا که برای من میسر باشد این وقایع را در این قسمت مغرب زمین خواه به صراحت و خواه به تلویح در ضمن نقل اخبار ، یاد خواهم کرد و قصد دارم این تألیف را به احوال نسل ها و نژادها و ملت های مغرب و بیان دولت ها و ممالک آن اختصاص دهم، بی آنکه از اقطار دیگر گفت و گو کنم، زیرا از احوال مشرق و ملت های آن اطلاع ندارم و خبرهای منقول، برای رسیدن به کنه آنچه من می خواهم کافی نیست، و اگر مسعودی این سمت را تکمیل کرده استف چنانکه خود در کتابش یاد کرده، به این علت است که به سفرهای دور و دراز و سیاحت شهرها و ممالک پرداخته است، ولی با این همه او هنگامی که از مغرب سخن رانده، به طور وافی حق مطلب را ادا نکرده است».

برخی نیز در صدد توجیه و یا داوری در باره گزارش های غیر دقیق ابن خلدون روی آورده اند. نظیر آنچه که مترجم فارسی مقدمه ابن خلدون نوشته است. محمد پروین می نویسد: «ارزش تحقیقات و اخبار تاریخی کتاب العبر بر حسب اقسام مختلف آن، متفاوت است و می توان گفت مهم ترین و بارزش ترین مباحث آن همان قسمت هایی است که متعلق به تاریخ بلاد مغرب است، زیرا اطلاعاتی که در این قسمت کتاب العبر آمده جنبه ابتکاری دارد و ابن خلدون آنها ارا از کتب دیگر نقل نکرده، بلکه خود آنها را گرد آورده است، یعنی مطالب مزبور، عبارت از اطلاعات و تجربیاتی است که وی در ضمن رفت و آمد با قبایل و اقامت در شهرهای گوناگون مغرب به دست آورده، یا شرح وقایعی است که خود در آنها دخالت داشته است و به همین سبب دو مجلد از کتاب العبر مأخذ اساسی تاریخ بلاد مذکور از آغاز تا فتح اسلام تا قرون اخیر به شمار می رود و مورخان و خاورشناسانی که در تاریخ مغرب به تحقیق پرداخته اند، می گویند، بدون کتاب العبر هرگز اطلاع رسانی صحیحی از تاریخ بلاد مغرب و ملت ها و طوایف آن در خلال اعصار مزبور به دست نمی آید. از این رو می بینیم این قسمت تاریخ ابن خلدون به بیشتر زبانهای اروپایی به طور کامل ترجمه شده است چنانکه این قسمت تاریخ وی به زبان فرانسه ترجمه شده و در سال های 1852 و 1856 م در دو جلد در الجزایر منتشر گردیده است و هم چنین بار دیگر در پاریس در سال های 1925 و 1927 چاپ شده است. ولی قسمتی از کتاب العبر که مربوط به تاریخ مشرق است، مقتبس از تألیفات دیگران بوده و از لحاظ مطالب با کتب معروف تاریخ این نواحی که دیگران تألیف کرده اند، چندان اختلافی ندارد.

عدم احاطه ابن خلدون در گزارش های تاریخی به قدری واضح است که با تامل در اعتراف های خود ابن خلدون می توان به آن واقف شد؛ ابن خلدون در برخی گزارش های خود، گزارش های تاریخی دیگران را تلخیص کرده و در کتاب خود به عنوان گزارش تاریخی خود آورده است. ابن خلدون در پایان گزارش های خود درباره جنگ جمل می نویسد: «این بود واقعه جمل، آن سان که ما از کتاب ابو جعفر الطبری خلاصه کردیم» و در پایان فصل خلافت اسلامی می نویسد: «سخن ما، در خلافت اسلامی و حوادثی که در آن اتفاق افتاده بود، چون ردّه و فتوحات و جنگ ها، تا به اتفاق و اتحاد انجامید، به پایان آمد. و ما آن را از کتاب محمد بن جریر الطبری خلاصه کرده ایم... »

نقد محتوایی

ابن خلدون سخن درباره طرح کتاب سوزی ایرانیان توسط فاتحان مسلمان را با واژه «لقد یقال» آورده است و بی شک طرح مساله تاریخی از سوی تاریخ نگار دقیقی که یکی از امتیازات کتاب تاریخی اش، پیراستگی کتابش از خرافه ها و نادرستی هاست، با واژه «لقد یقال» نشان از اعتبار ناکافی ایشان برای نقل تاریخی خود است.

این نکته بدین معنی است که خود ابن خلدون با تردید این مساله را مطرح نموده است و خود به گزارشی که ارائه می کند، اعتماد ندارد. علاوه بر این که این سطرهایی که ابن خلدون با «لقد یقال» آورده است مورد نقد جدی تاریخ نگاران است و سند محکمی بر آن دلالت ندارد.

به عنوان نمونه در این گزارش مطرح شده از ابن خلدون مبنی بر انتقال کتاب ها از ایران به یونان توسط اسکندر، در هیچ سند تاریخی بدان اشاره نشده است و این گزارش قابل اعتمادی نیست و چه بسا می توان دلیل اینکه ابن خلدون نیز این گزارش را با «لقد یقال» آورده است همین باشد.

برخی از اشخاص نیز که مساله کتاب سوزی و امحا کتاب ها را به صورت امری مسلم و انکار ناپذیر به نقل از ابن خلدون طرح کرده اند از این نکته ها از روی تعمد یا غفلت، روی برگردانده اند. نمونه بارز آن نقلی است که از سوی ابراهیم پورداود آمده است. پورداود در نقل گزارش ابن خلدون، بخش ابتدایی سخن ابن خلدون که مشتمل بر «ولقد یقال» است و نیز گزارش بی اساس انتقال کتب و علوم ایران به یونان است را حذف کرده است و سپس به طرح مساله کتاب سوزی و امحا کتاب پرداخته است.

ابن خلدون در گزارش خود می نویسد: «چون سرزمین ایران فتح شد و در آنجا کتب فراوان دیدند» به راستی ابن خلدون در گزارش خود از کدام کتاب های زیاد سخن گفته است که در هیچ یک از منابع تاریخی اسلامی و غیر اسلامی بدان اشاره ای نشده است؟ این کتاب ها در کدام کتابخانه و در کدام شهر ایران نگهداری می شده است؟ این کتاب های بسیاری که در این گزارش آمده است، در چه موضوع و به چه زبانی بوده است؟ به راستی آیا تصور این مساله نیز منطقی است که با وجود ضبط گزارش های دقیق تاریخی توسط تاریخ نگاران مسلمان و غیر مسلمان، وجود چنین کتابخانه ها و کتاب ها ثبت و ضبط نشده باشد و کتابسوزی و امحای کتاب ها توسط فاتحان مسلمان در منابع تاریخی نیامده باشد؟

در ادامه گزارش آمده است: «سعد وقاص به عمر نامه نوشت تا درباره این کتاب ها و انتقال آن به مسلمان ها از عمر کسب تکلیف نماید»

حتی این گزارش نیز جای بسی تامل دارد! آیا کسب تکلیف از خلیفه توسط فرمانده فاتحان، عجیب نیست؟! در کدام گزارش تاریخی وارد شده است که فرمانده فاتحان مسلمان در امور جاری از خلیفه کسب تکلیف نموده باشد؟ [ما در همین بخش تاریخی ابن خلدون روایاتی را نشانتان دادیم که فرمانده فاتح فتحنامه و نه نامه ای عادی برای خلیفه مینوشت و بطور کلی مقوله تقسیم غنایم و... اگر مورد بررسی قرار میگرفت. لکن اینکه برای یک مورد جدا مثل کتابها منحصراً بخواهد نامه نگاری شود یا امحای غنایم خیر این چنین چیزی نما هم ندیدیم] گزارش های فراوانی این مساله را تایید می کند که فاتحان در موارد مهمتری نظیر حفظ خون انسان ها، خودسرانه عمل کرده و نظر خلیفه را نپرسیده اند و راه به خطا رفته اند (نظیر آنچه در منابع تاریخی در ماجرای کشته شدن مالک بن نویره به دست خالد بن ولید آمده است. ابن اثیر می نویسد: طبق آنچه طبری و بقیه بزرگان پیشین گفته اند، مالک مرتد نبوده است. ...ابن الاثیر، اسدالغابة، 1422ق، ج4، ص40). چگونه در مساله ی حفظ کتاب از خلیفه کسب تکلیف می نمایند؟.

نتیجه اینکه کسب تکلیف فرماندهی فاتحان از خلیفه روش معمول نبوده است و خلاف این روش (کسب تکلیف فرمانده فاتحان از خلیفه) خلاف گزارش های تاریخی است.

و سخن خلیفه نیز که گفته است: «کتاب ها را در آب بینداز که اگر در آن سخنی از هدایت باشد که خداوند ما را هدایت نموده است و اگر گمراهی در آن است که خدا ما را بس باشد».

این سخن خلیفه، سخن جدیدی و انس دلسوختگان مسلمان با این جمله ی خلیفه، دیرینه است! (اشاره به سخن معروف خلیفه است که نزدیک به یک قرن نوشتن حدیث را با جمله «کتب خدا ما را کافی است» ممنوع کرد...) و از پرداختن به آن با ذکر این نکته صرف نظر می کنیم که هرآنچه برخی اشخاص صدر اسلام بر زبان رانده اند را نمی توان به نام اسلام و قرآن نوشت و اسلام راستین، چه آسیب هایی که از برخی سخنان ناروا از اشخاص بانفوذ ندیده است؟!.

در رابطه با قسمت آخر نوشته کتاب باید عرض کنیم سخن خلیفه در آنجا صرفاً ناظر به احادیث بوده نه کتابهای ملل دیگر حین فتح! نیز این سخن منسوب به عمر بن خطاب بنا به نقل ابن خلدون دستاویز روایات جعلی است چه آنکه ابن عبری برای کتابسوزی اسکندریه از زبان عمر بن خطاب (بنگرید به پاراگراف پنجم در اینجا) یا مشابهش را دولتشاه سمرقندی برای نابودی کتب مجوس بفرمان طاهر سردار ایرانی مأمون در زمانی بعد از تشکیل حکومت ایرانی خود (نک: افسانه ی کتابسوزی، صفحه 100) نقل کرده و نشان دهنده جعلی بودن آن است چون رد پایش فقط در روایاتی جعلی و بی سند دیده میشود.

بنابراین آنچنان که دیدیم تنها روایت نابودی کتب در ایران به دوران خلفای راشدین بدست اعراب فقط روایت ابن خلدون بوده که آنهم صرفاً ناظر به کتب بدست آمده پس از فتح مدائن بوده است و ابطال آن یعنی هیچ گونه روایت یا... ای در دست نیست که اعراب مسلمان یا ایرانیانی که به سپاه اعراب پیوسته بودند در حین فتح ایران در زمان خلفای راشدین دست به نابودی کتابخانه ها (گرچه در هیچ یک از روایات کتابخانه ای اصلاً در هیچ کجای ایران بیان نشده بخواهیم راجع به نابود یا باقی ماندنش بحث کنیم) و یا کتاب هایی بزنند بلکه بالعکس تمامی اسناد و قراین تاریخی به صراحت گواهی میدهند این چنین رفتاری غیر ممکن و در تضاد با روایات تاریخی میباشد [مثل مقوله فتح جندی شاپور]. نتیجتاً اگر کسی بخواهد بگوید روایتی که ابوریحان بیرونی دال بر از بین رفتن کتب به فرمان قتیبة مسلم نقل میکند نیز هست اولاً باید بگوییم آن روایت مربوط به دوران خلفای راشدین نیست و ثانیاً مربوط به خط و زبان فارسی میانه نمیباشد و کتبی که به خط رسمی زمان ساسانی یعنی پهلوی و یا خط دینی یعنی دین دبیره بوده را در بر نمیگیرد و منحصر در کتبی هست که به خط خوارزمی میباشند و رابعاً آن هم در جای خود بررسی شده است (اینجا).

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۱۱

نظرات (۳)

حتی روایت ابوریحان هم توسط زاخائو مصصح کتاب آثار الباقیه و بارتولد مورد تشکیک قرار گرفته باید اشاره کنم که کتابخانه مشهور آشور بانیپال در حمله ارتش مشترک ماد و بابل دچار اسیب جدی شد و بسیاری از مدارک اون نابود شد در زمان اردشیر سوم هخامنشی با حمله به اسوس اکادمی ارسطو تعطیل شد یا شاپور اول ساسانی در کعبه زرتشت از به آتش کشیدن سوریه و کاپادوکیه و کیلیکیه که مراکز مهم علم و فرهنگ اون زمان بودن به خود میباله در زمان پیروز  ساسانی کتابهای یهودیان سوزانده  شد گویا در زمان جنگ خسرو پرویز با بیزانس در قیصریه هم اتفاقات اینچنینی میفته

پاسخ:
مورد تشکیک قرار گرفتن کفایت نمیکنه باید صفر تا صد و محتواش بررسی بشه که البته بررسی شده و روایت ابوریحان بیرونی بر فرض صحتشم شامل کتب علمی نمیشه بنا به سخن خود ابوریحان. روایت ابن خلدون البته مهم تر بود برای همین وقت گذاشتم کامل بررسیش کردم چون تنها روایت مربوط به زمان خلفای راشدین و ایرانه، غیر ازون یه روایت اسکندریه هست که ربطی به ایران نداره.

باستان پرستی در ایران منحصر به کوروش و زرتشت و وجود علم و دانش در ایرانه، اینها را قبول نمیکنند، فی المثل وقتی لینک مقاله ام یعنی خدمتکاران جنسی در ایران باستان که در وبسایت اندیشکده مطالعات یهود هم منتشر شده بود را برای مجید خالقیان فرستادم در اومد گفت اردشیر دوم و سوم اشتباه کرده باشند به کوروش چه ربطی داره!! [بماند که در پیوست ها از زمان کوروش و کمبوجیه هم سند گذاشته بودم] حالا شما هم بهشون بگید این وقایع بوده میگن نه این ربطی به وجود علم و دانش در ایران و کوروش و زرتشت و نابودی کتب توسط اعراب نداره!!

یا همین روایت ابن خلدون سندی نداره اما با این همه حال من سند نداشتن رو گذاشتم کنار و بازهم نشان دادم در تضاد با سخنان خود ابن خلدون اصلا هست و... یعنی اینجور مواقع برای اینکه دیگه به اصلاح «مو» لای درز استدلال ما ها نره مجبوریم یکم به این جماعت ارفاق هم بکنیم.

مصحح رو در بالا اشتباه نوشتم

مقاله ای هست از ون در اسپک تحت عنوان cyrus the great exiles and foreign gods در اون جا بحث  ورود صلح آمیز به بابل و منحصر بودن اون به کوروش رو به چالش میگیره به وجود تبعیدی ها در بابل اشاره میکنه به تایید باستان شناسی تخریب معابد در آسیای صغیر در زمان کوروش میپردازه  بحث اوپیس و مقاله لمبرت رو به چالش میگیره البته من دو سالی هست که کاری با خردگان ندارم مدتی پیام گذاشتم دیدم با فحش و توهین مواجه ام من هم صرفا جواب یکی از اونها رو مودبانه تر از خودشون دادم دیدم بلاک شدم و گفتن بهخاطر رعایت نکردن قوانین اخلاقی سایت و توهین کردن و با نام های مختلف پیام گذاشتن که نسبت دروغ بود پیامهام دیگه درج نمیشه حالا جالبه که ادعای دموکراسی دارن 

پاسخ:
وقتی هرودوت و بروسوس و گزنفون (نقل قول هر سه را در وبلاگ قرار دادم) مشترکاً میگن کوروش با نبرد شهر بابل رو فتح کرد دیگه چطور میشه گفت نبردی در کار نبوده؟ سه مورخ در سه زمان مختلف دارن اشتباه میگن؟.

این مقاله را باهاش آشنا هستم، اسپک کارهاش عموماً مبتنی بر ریزه پردازی و... هست و ازین نظر دقتش بالاست حیف به فارسی ترجمه نمیکنند این آثارش رو.

خردگان که دیگه نمیشه کامنت گذاشت کلاً حذف کردند تمام کامنت ها و حتی بستند کامنت گذاشتن رو، من ایمیل زده بودم به شخص خالقیان اونم چون وقتی یک مقاله مفصلی مینویسم دوست دارم طرف مخالف ببینه تا اگر روزنه ای یا مشکلی داره بگه و چکش کاری کنم مقاله رو. گرچه با این رویکرد دیگه نا امید شدم ازینها، همین جا منتشر میکنم مگه دوستان بگن اگه ایرادی داشته باشه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی