که راست میگوید ؟
بسم الله الرحمن الرحیم
جوانی رسید به درویشی و گفت
ای بدبخت روزگار بر تو خفت
همه وقت در مسجد زار می زدی
به تکه نان خشکی گاز می زدی
به جرعه آبی راضی بوده ای
به زیر فقر قناعت کرده ای
نمی دانی جوهر مرد کار است
مرد بی جوهر پست تر از حیوان است
چرا هی ناله می کنی
شب تا صبح عبادت می کنی؟
برای چه مست عبادتی
دائم الزار و سفیه جماعتی
صوفی خروشید بدبخت روزگار بر تو خفت
ز بانگ خروس تا زوزه گرگ حمالی میکنی
از بهر مال دنیا رنج می کشی
بدنبال ثروتی فانی جان میکنی
شب تا صبح هم که خوابی
مثل مرده ای می مانی
تو حیوانی بیش نیستی
که در کالبد انسان فرو رفته ای
چرا خدایت را نمی شناسی
خالق هستی را نمی شناسی
به دنبال مال دنیا شتابان می روی
ای دنیا پرست آخر به کجا می روی
جوان گفت خاموش ای بیچاره
منم چرخاننده دنیا ای بی جوهر
گر همه مثل تو باشند
مدام در حال چرخیدن باشند
دگر دنیا آباد نمی شود
بشر پست و پست تر می شود
انسان نخستین می شود
نه پیشرفت حاصل و نه کاری درست
نه علمی کشف و نه دردی دوا
اما بشر که مثل من باشد
به دین باوری نداشته باشد
در راه کار و کوشش باشد
دنیا آباد می شود
از این که هست بهتر می شود
بسیار علم ها که کشف می کنیم
و مرض ها که درمان می کنیم
حال چه می گویی ای صوفی
دانستی که من برترم ای درویش
صوفی گفت برو و خموش شو
از این کفر ندیم شو
حرف زدن با تو بی فایده است
چنان که با خران بیهوده است
تو به خاطر من زنده ای
و به عذابی دردناک نمرده ای
منم آن درویش تنهای مسجد
کار و تفریح و خانه ام در مسجد
نه دنبال شهوت و زن بوده ام
نه بدنبال مال و اولاد فتنه بوده ام
برو که از گلی بدبو بیش نیستی
گل بازی ملک جهنم هستی
من نهایت عرفان شده ام
گِلی بودم که نور شده ام
از خاک رس به نور تابان رفته ام
از دنیا رخت بستم و نورانی شدم
برو فکری برای خویش کن
وز گناهانت طلب بخشش کن
روزی رسان است آنکه برایش زهد کردم
ارباب من است آنکه در خانه اش سکونت کردم
این را بگفت و صوفی برفت
آن درویش تنها از پیش جوان برفت
شاعر: مدیر وبلاگ مکتب رئالیسم