مکتب رئالیسم

قُلِ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ

مکتب رئالیسم

قُلِ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ

مکتب رئالیسم
آخرین نظرات

کوروش نامه (48): الأخبار الطوال

پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۵۳ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در این قسمت میخواهیم کوروش را در این کتاب بررسی کنیم:

نام کتاب: الأخبار الطوال (قرن سوم هجری قمری)

نویسنده: ابوحنیفه دینوری

 

 

این کتاب یکی از کتب معروف تاریخی است که از زمان حضرت آدم (ع) تا زمان مرگ معتصم خلیفه هشتم عباسی را بصورت فشرده نقل میکند (یک جلد بیشتر نیست آنهم در این بازه بزرگ از تاریخ)، درست است که برخی وقایع را نقل نکرده است لکن درباره هخامنشیان بالکل یک کلمه هم سخن نگفته و پادشاهان کیانی یعنی کیقباد و کیخسرو و ... را قبل از پادشاهی اسکندر بر ایران بیان کرده است. با اینکه برخی منابع درباره کوروش زیر دست بهمن بن اسفندیار شاه ایران سخن گفته اند که آزاد کننده یهودیان بوده لکن این کتاب بهمن بن اسفندیار را آزاد کننده یهودیان میخواند و یک کلمه هم از کوروش سخنی نمیگوید:

رهایى بنى اسرائیل :
گویند ، چون بهمن پسر اسفندیار پادشاه شد دستور داد بازماندگان اسیرانى را که بخت نصر از بنى اسرائیل گرفته بود به شام برگردانند و در وطنهاى خودشان مستقر سازند ، بهمن پیش از آنکه به پادشاهى رسد با ایراخت دختر سامال پسر ارخبعم پسر سلیمان پسر داود (ع) ازدواج کرده بود و «روبیل» برادر همسر خود را پادشاه شام ساخت و باو دستور داد همراه خود بازماندگان اسیران را ببرد و شهر ایلیاء را بازسازى کند و ایشان را همچنان که در آن شهر ساکن بودند سکونت دهد و تخت سلیمان را هم برگرداند و در جاى خود بگذارد ، روبیل اسیران را با خود برد و آنان را به ایلیاء رساند و آن شهر را بازساخت و مسجد را هم ساخت ، بهمن به سیستان رفت و به هر یک از فرزندان و افراد خاندان رستم دست یافت او را کشت و شهر او را خراب کرد . (صفحه 51)

 

هماننده بسیاری از منابع دیگر، این کتاب نیز اسکندر را ذوالقرنین میداند، بعنوان مثال در قسمت مربوط به یاجوج و ماجوج میگوید:

یاجوج و ماجوج :
اسکندر به لشکرگاه خود برگشت و سرزمین چین را رها کرد و بسوى مردمى حرکت کرد که خداى عز و جل داستان آنرا چنین بیان فرموده است : « گفتند اى ذو القرنین همانا یاجوج و ماجوج در زمین تباهىکنندگانند » چگونگى داستان و ساختن سد را هم خداوند بیان فرموده است ، اسکندر از آنان درباره آن ملتها پرسید گفتند ما فقط کسانى را که نزدیک ما هستند مىشناسیم ولى دیگران را نمىشناسیم ، آنانى که مىشناسیم یاجوج و ماجوج و تاویل و تاریس و منسک و کمارى هستند . (صفحه 62)

 

دینوری نیز هماننده برخی دیگر از منابع، اسکندر را ایرانی دانسته است:

دانشمندان درباره نسب اسکندر اختلاف کرده‌اند ایرانیان و مردم فارس مىگویند که اسکندر پسر فیلفوس نیست بلکه نوه دخترى اوست و پدر اسکندر دارا پسر بهمن بوده است ، و گویند چون دارا پسر بهمن با سرزمین روم جنگ کرد فیلفوس پادشاه روم با او به پرداخت خراج صلح کرد و دارا دختر او را خواستگارى کرد و پس از اینکه او را به همسرى خود در آورد به وطن خود برد ، گویند و چون دارا خواست با او درآمیزد از او بوى تند بدى استشمام کرد و از آمیختن با او منصرف شد و او را به سرپرست امور زنان خویش سپرد تا او را معالجه کند و براى آن بوى تند چاره یى بیندیشد ، او آن زن را با مواد گیاهى که سندر نام داشت معالجه کرد و مقدارى از آن بوى بد از میان رفت ، دارا دوباره او را خواست و بوى سندر از او احساس کرد و گفت این بوى سندر شدید است در عین حال با او درآمیخت و او باردار شد ، ولى دارا بواسطه همان بو از او خوشدل نبود و او را نزد پدرش برگرداند و اسکندر متولد شد و نام آن مرد مشتق از همان گیاهى است که مادرش را معالجه کرده است و نام آن گیاه را مادر اسکندر از دارا شنیده بود که شب زفاف آنرا بر زبان آورده بود . اسکندر رشد و نمو کرد و پسرى خردمند و با فرهنگ و تیزهوش بود و پدر بزرگش چون دوراندیشى و نظم و ترتیب او را دید او را بر همه کارهاى خود گماشت ، و چون مرگ فیلفوس فرارسید پادشاهى را به اسکندر واگذاشت و به بزرگان کشور دستور داد از او فرمانبردارى و اطاعت کنند . (صفحه 54)

 

این کتاب هماننده بسیاری از منابع مشابه دیگر اسکندر را یکتاپرست دانسته منتها یکتاپرستی که در ابتدا مشرک بوده و بواسطه ارسطو یکتاپرست میشود:

در روم مردى از بازماندگان نیکوکاران در آن زمان باقى مانده بود فیلسوف و دانشمند بود و ارسطاطالیس نام داشت و او یکتاپرست و مؤمن به خدا بود و شرک نمیورزید ، و چون از سرکشى و تندخویى و روش ناپسند اسکندر آگاه شد از دورترین نقطه روم که محل سکونت او بود خود را به شهر اسکندر رساند و پیش او رفت و در همان حال که سرهنگان و فرماندهان و سران کشور نزد اسکندر بودند . بپاخاست و بدون آنکه ترسى از او داشته باشد گفت اى ستمگر سرکش آیا از خداوندت که ترا آفریده و قامت ترا راست و استوار و بر تو نعمت ارزانى فرموده است بیم ندارى و از سرنوشت ستمگرانى که پیش از تو بوده‌اند عبرت نمىگیرى که چون سپاسگزارى ایشان اندک و سرکشى ایشان افزون شد خداوند از میان برداشتشان و نابودشان فرمود و موعظه اى طولانى بیان داشت . چون اسکندر این سخنان را شنید سخت خشمگین شد و قصد جان او کرد و دستور داد نخست او را بزندان کردند تا وسیله عبرت براى مردم کشورش باشد ، ولى بعد اسکندر به خویشتن مراجعه کرد و درباره سخن ارسطاطالیس بیندیشید که خداوند براى اسکندر اراده خیر فرموده بود ، قلب او دگرگون شد و در خلوت کس پیش ارسطاطالیس فرستاد و سخنان او را شنید و پند و اندرزهاى او را بگوش دل پذیرفت و دانست آنچه او مىگوید حق و صحیح است و هر معبودى غیر از خدا باطل و یاوه است و به خود بازآمد و دعوت حق را پذیرفت و یقین راست پیدا کرد و به ارسطاطالیس گفت از تو خواهش مىکنم که همراه من باشى تا از دانش تو بهره مند شوم و از نور شناخت تو کسب نور و فروغ کنم ، ارسطاطالیس بدو گفت اگر چنین مىخواهى نخست باید پیروان خویش را از ستم و جور و کردارهاى ناروا بازدارى .
اسکندر در آن کار پیشگام شد و در آن مورد اهل کشور و سران لشکر خویش را فراخواند و جمع کرد و بایشان گفت بدانید که تا امروز بتانى را میپرستیدیم که نه ما را سودى مىرساند و نه زیانى اکنون بشما فرمان مىدهم و نباید که فرمان مرا بر من برگردانید و پاسخى دهید که من آنچه را براى خود پسندیده و بان خشنود شده‌ام براى شما پسندیده‌ام و آن پرستش خداى یکتایى است که او را انباز و شریکى نیست و باید آنچه جز او مىپرستیده‌ایم یکسو نهیم و کنار بگذاریم ، همگان گفتند سخنت را پذیرفتیم و دانستیم که آنچه مىگویى حق است و به پروردگار تو که پروردگار خود ماست ایمان آوردیم .
و چون براى اسکندر معلوم شد که خاصگان او از صمیم دل معتقد شده‌اند و راه آنان براى او روشن شد و براى حق از او پیروى کردند دستور داد آنرا براى عموم مردم اعلان کنند که ما دستور داده‌ایم بتهایى را که میپرستیده‌اید بشکنند و اگر میپندارید که بتها بشما زیانى یا سودى مىرساند باید هم اکنون آنچه بر سر ایشان مىرسد از خود دفع دهند و بدانید هر کس با فرمان من مخالفت کند و خدایى جز خداى مرا که همان خدایى است که همه ما را آفریده است بپرستد براى او پیش من عفو و گذشتى نخواهد بود ، و سپس اسکندر دستور داد در این باره به خاور و باختر زمین نامه نوشتند تا از میزان پذیرش و سرکشى مردم از این آیین آگاه شود و با آنان بان گونه رفتار کند . (صفحات 55 و 56)

 

بنابراین در این کتاب نیز اثری از هخامنشیان نیست با اینکه کتابی تاریخی بوده و نویسنده کتاب هم آدم گمنامی نیست لکن هخامنشیان برای او در تاریخ ایران جایگاهی نداشته اند و حتی کوروش را بعنوان زیر دست پادشاه ایران هم بیان نکرده است.

 

نکته جالب دیگر در این کتاب زرتشت است، این کتاب آغاز درگیری رستم با گشتاسب را مسئله مجوس شدن گشتاسب بیان میکند:

زرتشت و دعوتش :
گویند زرادشت پیامبر مجوس نزد گشتاسب شاه آمد و گفت من پیامبر خدا بسوى تو هستم و کتابى را که در دست مجوس است براى او آورد و گشتاسب آیین مجوس را پذیرفت و باو ایمان آورد و مردم کشور خود را بر آن دین واداشت و ایشان با رغبت و زور و خواه و ناخواه پذیرفتند .

رستم پهلوان کارگزار گشتاسپ بر سیستان و خراسان بود ، رستم مردى جبار و داراى قامت بسیار کشیده و تناور و سخت نیرومند و از نسل کیقباد بود و چون خبر مجوسى شدن گشتاسپ را شنید که دین پدران خویش را رها کرده است از این موضوع سخت خشمگین شد و گفت آیین پدران ما را که پدران از پیشینیان بارث برده بودند رها کرد و به آیین تازه اى گروید ؟ ! و مردم سیستان را جمع کرد و براى آنان خلع گشتاسپ را از سلطنت کارى پسندیده وانمود و آنان سرکشى نسبت به گشتاسپ را آشکار کردند . گشتاسپ پسر خود اسفندیار را خواست که نیرومندتر روزگار خود بود و باو گفت اى پسرک من بزودى پادشاهى به تو خواهد رسید و کارهاى تو رو براه نخواهد شد مگر به کشتن رستم و سختى و نیرومندى او را خود دانسته اى هر که را از سپاهیان دوست دارى برگزین و بسوى او برو و تو هم در نیرومندى و پایدارى مانند اویى .
اسفندیار از سپاهیان پدر دوازده هزار تن که همگان از پهلوانان ایران بودند برگزید و بسوى رستم حرکت کرد و رستم هم بسوى او آمد و در سرزمینهاى میان سیستان و خراسان رویاروى شدند ، اسفندیار از رستم خواست دو سپاه را از درگیرى معاف دارند و آن دو با یک دیگر جنگ تن به تن کنند و هر یک دیگرى را کشت بر لشکر او فرمانده شود ، رستم هم بر این راضى شد و یک دیگر را سوگند دادند و پیمان گرفتند و دو لشکر ایستادند و آن دو براى جنگ بسوى یک دیگر رفتند و میان دو صف به نبرد پرداختند و ایرانیان در این مورد سخنان بسیار گفته‌اند و رستم اسفندیار را کشت و لشکریان او پیش پدرش گشتاسپ برگشتند و مصیبت مرگ فرزندش را باطلاع او رساندند اندوهى سخت او را فروگرفت و از آن بیمار شد و درگذشت و پادشاهى را به پسر اسفندیار بهمن واگذاشت .
گویند و چون رستم به محل اقامت خود در سیستان برگشت چیزى نگذشت که هلاک شد . (صفحات 49 و 50)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۱/۰۹