چرایی وقوع حوادث روز عاشورا بر اساس روایات تاریخ طبری
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از مشهور ترین بخش های تاریخ اسلام اتفاقاتی است که در روز دهم محرم الحرام سال شصت و یک هجری قمری بوقوع پیوستند. به سبب جایگاهی که این وقایع در مذهب تشیع دارند به مرور زمان خرافات و تحریفات زیادی حول آن پدید آمده است که برای نمونه به بخشی از آنها پیشتر اشاره کرده ام (حماسه عاشورا و تحریفات دینی!). در این پست اما میخواهم حول بخشی از دلایل شکل گیری واقعه عاشورا سخن بگویم. اگر بخواهیم یک نگاه تفصیلی داشته باشیم بنظرم برای پرداختن به کم و کیف واقعه عاشورا بطور کامل باید تحلیل تاریخ را از زمان به قدرت رسیدن ابوبکر بن ابی قحافه آغاز کنیم که از حوصله این پست خارج است فلذا من صرفاً از زمان حضور امام حسین (علیه السلام) در مکه به شکل گیری این واقعه میپردازم. در پیوست این مقاله نیز وقایع مربوط به روز عاشورا در تاریخ الطوال دینوری را بررسی میکنم.
نتیجه گیری که خواهم کرد این هست که امام حسین قصدشان «یا قیام و یا مرگ» نبوده است و اینرا بواسطه بررسی نقل های مرتبط با واقعه عاشورا در معتبر ترین و یا یکی از معتبر ترین منابع موجود برای تاریخ اسلام در قرون یکم و دوم هجری قمری یعنی تاریخ طبری انجام خواهم داد که همچنین تنها منبع قابل اتکا مقتل ابومخنف بعنوان یکی از معتبرترین مقاتل در دسترس ما محسوب میشود. ان شاءالله که مفید به فایده واقع شود. برخی موارد حاشیه ای نیز هست که ترجیحاً به آنها نپرداختم.
نمونه ای ازین موارد حاشیه ای هویت فردیست که سر مبارک امام حسین را برید. آن فرد در تاریخ طبری بنابر نقل ابی مخنف سنان بن أنس است و بلاذری هم سه روایت دارد یکی به نقل از عوانة بن الحکم که سنان بن انس امام را میکشد و خولی سرش را جدا میکند و یکی هم به نقل از واقدی که شمر امام را میکشد ولی اشاره نشده سر امام را چه کسی جدا میکند و به اختلاف مابین شمر و سنان و خولی در این مقوله قتل امام اشاره میشود و یکی هم نقل مرسلی که میگوید سنان بن انس امام را میکشد و خولی سر مبارک را جدا میکند و در تاریخ الطوال دینوری هم برادر خولی سر مبارک امام را جدا میکند. نیز در مثلاً الفتوح ابن اعثم کوفی (قرن چهارم قمری) و به طبع آن مقتل خوارزمی (قرن ششم قمری) فردی که سر امام را جدا میکند شمر بن ذی الجوشن معرفی شده که مشخصاً در حد نقل ابی مخنف معتبر نیستند و شیخ مفید نیز در الإرشاد [قرن چهارم قمری] تردید دارد چه کسی سر امام را میبرد. در عین حال غالباً در روضه خوانی ها شمر را بعنوان فردی که سر امام را میبرد معرفی کرده و از نشستنش بر روی سینه امام و... سخن میگویند که خب نقل واقع گرایانه تاریخ نیست [داستان های مربوط به کیفیت سر بریدن] بلکه طرح داستان و شاخ و برگ دادن به تاریخ هست. امروزه ازین دست موارد زیاد به چشم میخورند و تصحیح آنها نیازمند اهتمام به نشر تحلیل منصفانه و مستقل از نقل های تاریخی مربوطه در میان مردم عادی هست که بدنبال بررسی اسناد معتبر نمیروند.
بنابر آنچه حجت الاسلام دکتر رسول جعفریان بعنوان یکی از متخصصین بنام تاریخ اسلام میگویند سه رویکرد کلی نسبت به منقولات تاریخی داریم و مقتل های مکتوب معتبر وقایع مربوط به روز عاشورا مربوط به قرون سوم و چهارم قمری هستند:
1. نگارش اصل وقایع بدون مداخله و جانبداری و قضاوت است که اصطلاحا «تاریخ واقع گرا» نامیده می شود.
2. تاریخ تفسیری که در آن، وقایع خاص گزینش و همراه با جهت گیری و تفسیر خاص ارائه میشود و اصطلاحا «روایت» نامیده میشود.
البته برخی معتقدند تاریخ واقع گرا نداریم و همه کتب و اسناد تاریخی، دارای جهت گیری و قضاوت و جانبداری است. برخی هم معتقدند تاریخ متعلق به گذشته است و روایت معنا ندارد، بلکه تاریخ مجموعه همین روایتها از گذشته است.
منابع مستندی مانند «مقتل ابی مخنف» و …. وجود دارد و برخی هم جنبه روایی و داستانی دارند. مثلا کتاب ابی مخنف، مستند است و «تاریخ طبری» و «طبقات ابن سعد» و «اخبار دینوری» هم از جمله منابع تاریخی است که جنبه وقایع نگاری آنها بر روایت غلبه دارد.
البته یک نسخه جعلی از کتاب ابی مخنف رواج داشت تا اینکه شیخ عباس قمی آن را کشف کرد و نشان داد نسخه درست کتاب ابی مخنف در تاریخ طبری است که در میان شیعیان رواج نداشت.
در مقابل، کتاب «فتوح» ابن اعثم، کتابی روایی، داستانی و جذاب است که وقایع را با هنر آمیخته است. فتوح ابن اعثم در سال 596 به فارسی در تایباد توسط اهل سنت ترجمه شد و مقتل الحسین خوارزمی که اساس روضه های امروز است، احتمالا ترجمه عربی از نسخه فارسی فتوح ابن اعثم است. جزئیات و اعداد و رقم زیادی در این کتاب آمده که قابل تردید است و وصیت امام حسین به محمد حنیفه هم فقط در این کتاب آمده است. این کتاب با جهت گیری شیعه کوفی است، عثمان را قبول ندارد و امیرالمومنین را در حد پرستش قبول دارد. 134 صفحه از این کتاب راجع به عاشوراست و عبارتهای لهوف سید بن طاوس ظاهرا از ترجمه فارسی این کتاب برداشت شده است. این کتاب خیلی عاطفی و تراژیک است و استناد تاریخی ندارد، اما بسیار در ایران اثرگذار است.
پایگاه خبری-تحلیلی انصاف، کد 599957، کدام مقتل عاشورایی مستند و کدام روایت داستانی است؟
اثر محمد بن سعد در سال 230 [طبقات کبری]، بلاذری، 279 [الإنساب الأشراف] و مابقی منابع مانند مقاتل الطالبیین که مربوط به 356 قمری است؛ طبری هم با اینکه 310 قمری است متن عاشورای آن برگرفته از ابی مخنف متوفای 157 است. شیخ مفید هم متوفای 413 قمری در الارشاد به بحث عاشورا پرداخته است. در قرن ششم هم آثار متعددی نوشته شد که معروفترین آن مقتل خوارزمی در حدود 505 قمری و رونویسی از کتب قبل است و کامل ابن اثیر و ... هم خلاصه آثار گذشتگان مانند طبری است که آن هم کتابچه ابی مخنف را با برخی اضافات آورده است. پس ما چند منبع اصلی مانند ابی مخنف، ابن سعد، اخبار الطوال دینوری (280) و الفتوح و ... بیشتر نداریم.
... منابع اصلی در مورد عاشورا چند مورد بیشتر نیست که اشاره شد از جمله فتوح ابن اعثم (596 در تایباد به فارسی ترجمه شد) که یک داستان است و البته جزء متون اصلی ما شده است؛ این کتاب سند و ارجاع مشخصی ندارد ولی همین کتاب سبب شد تا تعدادی از اهل سنت جذب شیعه شوند. اهل سنت تقریبا صد برابر ما و چندهزار کتاب دارند که مولد النبی و همه هم قصه و داستان است و سر سوزنی از آن واقعی نیست ولی در جشن و ولادت آن را میخوانند؛ البته اهل سنت این مراسم را نداشتند ولی از قرن چهارم توسط شیعیان فاطمی باب شد و آنها هم پسندیدند.
دلیل این مسئله [ازدیاد تاریخ های روایتگر بجای واقع گرا حول عاشورا] آن است که مردم کم سواد هستند و اهل مطالعه نیستند و نخبگان ما هم کمتر به این موضوع توجه دارند؛ فردی که روی منبر است و حرف میزند مطالب خودش را از کدام منبع و ماخذ گرفته است؟ روزی خلیفه دوم برای نماز رفت و دید تمیم الداری در مسجد مردم را موعظه میکند و از او پرسید که چه برای مردم میگویی و او گفت من قصههای دینی و تاریخی برای مردم میگویم و عمر از او حمایت کرد و شغل قصه خوانی در مدینه رواج یافت و تا زمان معاویه هم وجود داشت که امروز به آن اسرائیلیات میگوییم. حضرت علی (ع) و امام مجتبی (ع) به شدت با این کار مخالفت کردند ولی بنی امیه و معاویه آن را رواج دادند و کم کم این قصهها در مورد تاریخ صدر اسلام هم بیان شد. کار به جایی رسید که وقتی یک قصهگو نزد محدث میرفت که یک حدیث از پیامبر(ص) بگو او امتناع میکرد و میگفت من یک سطر حدیث بگویم تو آن را به یک زراع تبدیل میکنی و داستان سر هم میبافی ولی اینها بین مردم محبوب شدند.
ایشان [شیخ عباس قمی] معتقد بود مقتل اصلی عاشورا فقط مطالب تاریخ طبری است که از ابی مخنف گرفته است و این کتاب دست شیعیان نبود و امروز هم یک نسخه کامل در دست نیست؛ کتب اصلی کنار رفت و فتوح ابن اعثم جای آن را گرفت که فقط داستان در مورد عاشورا بود. این کتاب روایی زیبا و داستانی است که حوادث را از خلفا شروع کرده است تا معتصم عباسی که پر از غلط است؛ یک سند در این کتاب نیست ولی ابی مخنف همه مطالب خود را مستند کرده است. تقریبا نصف این کتاب که اهل سنت حنفی آن را چاپ کردهاند در مورد عاشورا است و جزئیاتی دارد که هیچ کجا نیست؛ اعدادی مطرح کرده است که جای تعجب است؛ وصیتی از ابن حنفیه به امام حسین(ع) دارد که فقط در این کتاب بیان شده است. کتاب فضای خیلی قدسی دارد؛ ما حرف قدسی قرآن و متصل به معصوم (ع) را قبول داریم و غیر آن را را خیر. این کتاب خیلی شیعه است آن هم از مدل کوفی. 134 صفحه کتاب در مورد عاشورا است. فتوح منبع کتب بعدی ما شده است و روایات لهوف هم نزدیک به همین کتاب است و علت این است که قصد داشتند اشک از مردم بگیرند. رجزها در این کتاب گاهی تا 20 بیت است در حالی که در منابع واقعی یکی دو بیت بیشتر نیست.
وبسایت خبر آنلاین، کد 2086434، چرایی ازدیاد تاریخهای روایتی از عاشورا
در میان منابع کهن عاشورا، آنها که مفصل و محوری هستند، چند منبع اصلی داریم. وقایع کربلا به طور اساسی در این منابع گزارش شده و فارغ از این چند مورد، منابع چندی وجود دارند که گزارش های کوتاه یا برگرفته از همان منابع اصلی دارند و بیشتر حاشیهای هستند. طبیعی است که آنها هم مهم هستند و در موارد خاص، میتوانند روشنگر باشند. و اما این متن های محوری عبارتند از: روایت ابومخنف، ابن سعد، بلاذری، دینوری، و ابن اعثم کوفی. اینها تا حدی آثار شناخته شده اند. روایت ابومخنف، از طریق طبری بدست ما رسیده است (و بیفزایید افزوده های هشام کلبی و دیگران که در لابلای روایات طبری از کربلا هست). روایت ابن سعد، در کتاب طبقات او آمده است. روایت بلاذری از امام حسین، در انساب الاشراف است. روایت دینوری در اخبار الطوال، و روایت ابن اعثم در کتاب الفتوح او. روشن است که جسته گریخته، عبارات دیگری از قرن سوم هست که در کتب انساب یا جز آنها آمده و از نظر ارزش همطراز همین روایات هستند، هرچند مفصل نیستند.
در میان این پنج منبع، چهار مورد اول به «اسناد» اهمیت می دهند، اما در میان این کتابها، روایت ابن اعثم، از نظر سند، در مقایسه با آنها بسیار ضعیف است. دست کم چیزی که برای ما مانده چنین است، هرچند ممکن است اصل کتاب چنین نبوده است. با توجه به تأثیر کتاب ابن اعثم روی آثار پسین که برابری با تأثیر گذاری بقیه منابع دارد، توجه به این نکته مهم است. مناسب است اشاره کنیم سند محوری به نوعی در مقابل روایت محوری است که پس از این از آن بحث خواهیم کرد.
متن های تاریخی فلسفی ـ تمدنی باز مدل دیگری از روایتگری دارند. آنها سعی می کنند نگاهی فلسفی و یا تمدنی به تاریخ داشته باشند و برای این کار گزینش های خود را از وقایع دارند، چنان که از نظر نظم و ترتیب و ادبیاتی که برای بیان آن انتخاب می کنند، رویکرد روایتگری تمدنی را انتخاب میکنند. در میان تواریخ اسلامی، تاریخ یعقوبی و مسعودی با توجه به روحیات نویسندگان آنها، چنین است.
...برای مثال، الفتوح ابن اعثم، در تاریخ اسلام، همزمان که صورت قصصی دارد، وقایع زیادی را نقل می کند که در کمتر منبعی آمده است. آیا این گزارش ها درست است، یا ما همچنان گرفتار «روایتی» هستیم که برای روایت شدن خود، از ساختن گزارش های تاریخی هم ابایی ندارد؟ در حالی که آثاری که با نگاه واقع گرایی نوشته شده، اغلب به خاطر دقت ـ یا ادای دقت در گزارش صرف وقایع ـ باقی می مانند، و اما بقای یک کتاب در ادبیات تاریخ ـ روایی بستگی به مسائل دیگری هم، جدای از ارزش واقع گرایی و خبر رسانی دارد.
...کتاب الفتوح ـ که چیزی میان تاریخ و روایت است، و حتی ممکن است کسانی باور کنند که جنبه تاریخی آن قوی تر است -
... ابن اعثم پس از شرح حال امام علی (ع) و امام حسن (ع) به بیان رویدادهای مقدماتی آن پرداخته و به تفصیل در باره عاشورا سخن گفته است. دنبال آن، تحولات عراق و قیام مختار و داستان های بسیار دیگر دارد. به این ترتیب الفتوح را باید یک تاریخ عمومی مانند طبری و منابع دیگر، با گرایش عراقی ـ کوفی دانست که البته تفاوت های شگفتی با آنها دارد.
...و اما در باره کتاب الفتوح، چند نکته را باید در نظر داشت:
الف: این کتاب جزئیات زیادی از رویدادهای مربوط به محرم سال 61 را بیان می کند که در تواریخ دیگر نیامده است. پاره ای از مطالب آن البته در طبری هست، برخی هم در بلاذری یا منابع دیگر ـ از مدائنی و دیگران ـ هست، اما مطالب منحصر بفرد فراوان دارد. مساله دیگر این است این کتاب از سند مانند منابع دیگر استفاده نمی کند، هر چند این احتمال هست که نسخه های اولیه، اخبار با اسناد بوده، اما در تحریرهای بعدی، اسناد حذف شده و گاه فقط یک کلمه از آن «قال...» باقی مانده است. در واقع، اخبار به صورت پیوسته می آید. این روش، برای روایت بسیار عالی است، چرا که اساسا نقلهای بریده بریده با سند، نمیتواند حس روایتگری به خود بگیرد.
ب: از نظر نوع نگارش مسائل جزئی، مثلا تعداد سپاهیان، جزئیات وقایع، رجزها و گفتگوها، اطلاعات بیشتری ارائه می دهد که طبری ـ ابومخئف ـ آنها را ندارد. این ها میتواند ساختگی یا واقعی باشد. اما در مجموع به نظر می رسد به سادگی نمی توان آنها را پذیرفت و باید با روش های دیگری در این باره تأمل کرد. از مطالب منحصر به فرد آن «ذکر وصیة الحسین بن علی الی اخیه محمد بن الحنفیه» است که متن مهمی است اما ـ فارغ از اشاره جزئی از محتوای متن به عنوانی دیگر ـ اصل این وصیت نامه در منابع دیگر نیامده است. (فتوح: 5/33 چاپ هند). متن نامه های امام حسین به شیعیان بصره و کوفه نیز در این کتاب با دقت تمام آمده است. (5/46 ـ 53).
ج: در این کتاب، نوعی فضای قدسی وجود دارد که حادثه عاشورا منهای وقایع زمینی آن، نوعی طراحی الهی دارد. این را در بسیاری از اخبار مربوط به عاشورا در منابع دیگر هم می توان یافت، اما در کتاب فتوح، حجم این مطالب فراوان است. یک جنبه این اخبار قدسی، این است که عاشورا، از قبل برای امام حسین (ع روشن بوده و به علاوه، یک سری اتفاقات ماوراء طبیعی هم در مواردی و از جمله در ظهر عاشورا و غروب آن رخ داده است. این اخبار بیشتر به صورت حدیث در متون مذهبی آمده است. در واقع، ضمن این که این اخبار در منابع دیگر هم هست، حتی در طبقات ابن سعد، در الفتوح بیشتر بوده و سایه بر مجموع وقایع افکنده است. در متن فارسی فتوح ـ برخلاف عربی ـ بخش خاصی در انتهای اخبار امام حسین، در باره اخبار شهادت امام حسین (ع) دارد که در متن عربی آن نیامده است.
د: ابهامی که در باره زمانه زندگی ابن اعثم وجود دارد [تاریخ دقیقی برای درگذشت وی نیست، هر چند اکثریت زندگی او را در نیمه دوم قرن سوم و اوائل قرن چهارم می دانند. تاریخ های ذکر شده 314 یا بعد از 320 است]، نسخه های متعدد متفاوت، تفاوت های میان متن عربی و فارسی، حذف اسناد، فراوانی استنادهایی که دیگران به این کتاب می دهند و در نسخ موجود نیامده، و بسیاری از مسائل دیگر، متن مزبور را در زمره متن هایی قرار می دهد که مورد علاقه عامه مردم بوده و در آنها نه تنها دستکاری می شود، بلکه تحریرهای مجدد شده، و اصالت آن تا حدودی خدشه دار می شود. احتمال دستکاری در بخش هایی از کتاب، یا حتی ضمیمه شدن چیزی بر آن وجود دارد. برخی روی این نکته انگشت نهاده اند که فضای شیعی بخش عاشورا و کربلا، متفاوت با بخش های بعدی است که آن فضا دیده نمی شود. البته، شیعی به معنای معهود هم نیست، بلکه نوعی هواداری از جریان اهل بیت و تشیع در آن وجود دارد. به عبارت دیگری نوعی موضع «همدلانه با امام حسین» و یارانش دارد.گویی این بخش را شخصی و بقیه را دیگری نوشته است.
هـ: هیچ کدام از این ویژگی های سبب نمی شود تا ما آنها را از دایره «منبع» بودن خارج کنیم. به هر حال گزارش های قدیمی است که بدست آمده و باید در مقایسه با دیگر منابع، سنجیده شود. به علاوه، از تعبیر «روایی» در باره الفتوح، نباید این تصور ایجاد شود که مانند کتاب های ابوالحسن بکری یا آثار قصه ای دیگری است که در قرن های هفتم و هشتم و بعد از آن داریم. کنراد در مقاله اختصاصی که در باره ابن اعثم و فتوح نوشته (Ibn Aʿtham and His History) ضمن اشاره به جنبه های قصصی که در این کتب است بر این نکته تأکید دارد که « این کتاب حتی حاوی اطلاعات تاریخی معتبر است، حتی در میان گزارشهایی که به ظاهر غیر واقعی به نظر میرسند. به عنوان مثال، روایت آن از نحوه آغاز فتوحات در عراق به دلیل مهاجرت قبایل و نه صرفاً دستورات مرکزی، یا ذکر شرط "شورا" در توافق صلح حسن بن علی با معاویه، اطلاعات ارزشمندی ارائه میدهد که در منابع دیگر نیز تأیید میشود».
و: بخش کربلا در این کتاب، به نسبت بخشی نیرومند و قوی است. در چاپ هند الفتوح و نیز چاپ علی شیری که با فهارس مفصل است، بخشی از مجلد پنجم به رویداد کربلا اختصاص یافته است. در متن شیری، واقعه عاشورا با آخرین عنوان آن که ورود اسرا نزد ابن زیاد و گفتگوی علی بن الحسین با عبیدالله، پس از آن مکاتبه عبیدالله با یزید و فرستادن اسرا نزد او است، در ص 134 خاتمه یافته و عنوان بعدی «ذکر ما کان بعد مقتل الحسین بن علی رضی الله عنهما» وقایع دوران بعدی است. در چاپ هند نیز مقتل الحسین در مجلد پنجم آمده و عینا در ص 251 مطالب خاتمه می یابد. در تمام این بخش، هیچ نامی از منابع ابن اعثم برده نشده و مطالب با تعبیر «قال» آغاز می شود. مصححان چاپ هند و به پیروی از آن علی شیری، محقق چاپ دوم کتاب، زحمت زیادی کشیده اند تا هر آنچه از متن در تاریخ طبری یا اخبار الطوال هست را در پاورقی ارجاع دهند و از این جهت می توان آن را با تاریخ طبری یعنی متن ابومخنف مقایسه کرد.
ح: ابن اعثم نوعی روایت ترکیبی با جمع اسناد در هم می آورد، و البته خودش یا دیگری، بعدها این سندها را حذف کرده که کار «روایت» آسان تر باشد. انتخاب این روش برای جذاب تر کردن متن است که مطمئن نیستیم کار خود ابن اعثم است یا بعدی ها.
...ط: بخش کربلای کتاب فتوح در جامعه ایرانی بعد از قرن ششم بشدت جای خود را باز کرد و به تدریج در کتابهای مختلف روایی از کربلا اثر خود را نشان داد. ترجمه این بخش خیلی به این امر کمک کرد. ...از نظر انتهای بحث، در متن فارسی نیز بحث از وقایع، با نامه عبیدالله بن زیاد به یزید، و فرستادن اسرا نزد وی و خواندن اشعار «لیت اشیاخی ببدر شهدوا» انجام می شود (ص 916) و اما متن فارسی افزوده ای با عنوان ذکر روایات در باب شهادت حسین بن علی دارد (صص 916 ـ 924)که مشتمل بر اخباری است که خبر از شهادت امام حسین (ع) از زبان پیامبر (ص) پیش از عاشورا دارد: «چنین گویند که حضرت رسالت پیش از وقوع [واقعه کربلا] بارها از شهادت حسین (ع) حکایتها گفته و مردم را از آن حادثه آگاهى داده بود، چندانکه از اصحاب احادیث و ناقلان اخبار چنین روایت شده است که امّ الفضل دختر حارث بن عبد المطّلب منکوحه عبّاس بن عبد المطّلب در تولّد حسین بن على (ع) چنین گفت که شبى از شبها خوابى دیدم که از آن نیک بترسیدم. به نزدیک مصطفى (ص) آمدم و او را گفتم....». این افزوده طبعا در متن عربی نیست و متن عربی، پس از آن اخبار عبیدالله بن زیاد و حکومت او در کوفه و خراسان» آمده است. خبر از نامه ای از یزید به محمد بن حنفیه و رفتن او نزد یزید هم در اینجا آمده و پس از آن اخبار عبدالله بن زبیر آمده است. به نظر می رسد، این بخش بر الفتوح فارسی افزوده شده است، هرچند دلیل قاطعی هم بر این نکته نیست جز این که متن عربی را اصل بگیریم و چون اتصال در اخبار بعدی برقرار است و این فصل نیامده، لاجرم بگوییم که بر متن فارسی یا برخی نسخ عربی افزوده شده بوده است. با این حال، ترجمه فارسی، تا مقداری که مقایسه شد، ترجمه همین متن عربی است و برخی موارد، مصححان اختلافات موجود را در حد تفاوت اسامی و جز اینها، اشاره کرده اند.
ی: زبان مذهبی اخبار بخش امام حسین (ع) زبان شیعی است و این را تقریبا در بیشتر اخبار آن میتوان ملاحظه کرد. قبلا هم اشاره کردیم و گفتیم زبان بخش امام حسین(ع) در کتاب فتوح، حالت همدلانه بسیار فراوان با امام حسین و یارانش دارد. و اما بالاتر از آن نوعی زبان حالت قدسی و ماورائی هم در اطراف امام حسین (ع) در این اخبار وجود دارد، اخباری که منابع و راویان افراد عادی هستند اما در کل، نشانی از مغیبات در آن هست. در توصیفات دیگر هم این فضاهای مذهبی بدشت دیده می شود. برای مثال عباراتی که در وصف اشخاص دارد، جملات و رجزهایی که نقل می شود، متن نامه، دقیقا دو خط شیعی ـ عثمانی را دنبال می کند. به عبارت دیگر ادبیات مذهبی کاملا روشن است و در ضمن، حالت کاملا هوادارانه نسبت به «اهل بیت» و جبهه امام حسین دارد. در وصف بریر بن حُضیر می گوید: «ان بریرا کان من عباد الله الصالحین». (5/103). مسلما برای اثبات این نکته یک بار از این زاویه باید بر این متن مرور کرد. مانند این عبارت، به فراوانی در این گزارش وجود دارد. سبک گزارش فتوح، آنچه بعدها در مقتل الحسین خوارزمی و آثار بعدی آمده، انتخاب مجالس سوگواری بوده است. روشن است که آنها سبک روایی را می پسندند نه سبک تاریخی را.
ک: اخبار متفاوتی دارد که اساسا در هیچ منبعی نیامده بلکه عموما خلاف آن آمده است. در جایی در باره علی بن الحسین یعنی امام سجاد (ع) و این که او در کربلا، وقتی که همه شهید شدند، فقط حسین مانده بود و هیچ کس با او نبود، مگر فرزندش علی «و هو یومئذ ابن سبع سنین». و علاوه بر آن یک طفل شیرخوار هم بود که نام او هم «علی» بود. همین طفل بود که حسین در خیمه آمد، او را گرفت و طرف دشمن رفت و کودک، تیر خورد و اشعاری که حضرت خواند. (5/115). عبارتی که از فرزند هفت ساله یاد می کند، در فارسی به کلی متفاوت است: «پس، حسین بن على (ع) تنها ماند و با او هیچ کس دیگر نبود مگر برادرزاده هفت سالهاى که عمر نام داشت». داستان طفل شیرخوار نیز به همین ترتیب با تفاوت آمده است.
... گزارش ابن اعثم از شهادت علی اکبر، و آنچه پس از آن در باره طفل شیرخوار حضرت ابا عبدالله نقل می کند، از اساس، متنی است که گویی برای «مرثیه سرایی» نوشته شده است.
جرقه ایجاد وقایع منجر به حوادث روز عاشورا از مرگ معاویه بن ابی سفیان که صلح نامه خود با امام حسن مجتبی (علیه السلام) را نقض کرده بود آغاز شد و بعد از آن خیلی از بزرگان کوفه به امام حسین بعنوان جانشین امام حسن نامه نوشته و ایشان را دعوت به قیام علیه حکومت اموی با همراهی کوفیان کردند. البته جدای از جریان کوفیان و نامه های ارسالی، بنابر نقل ابوعثمان نهدی امام حسین بواسطه یکی از غلامانش بنام سلیمان نامه ای نوشت و نسخه ای از آن نامه را به هریک از سران پنج ناحیه بصره و بزرگان آنجا هم فرستاد و در آن نامه امام بخوبی قضیه صلح امام حسن را تا قصدی که برای قیام دارند شرح میدهند لکن بنابر نقل ابوعثمان نهدی سران قومی که این نامه را خواندند آنرا مکتوم داشتند [پنهان کردند و در نتیجه حمایتی از امام نکردند] و صرفاً منذر بن جارود به سبب ترس آنکه نامه دسیسه عبیدالله بن زیاد باشد [وی در آن زمان تازه قصد کرده بود از بصره به سمت کوفه برود] فرستاده امام را پیش ابن زیاد برد و عبیدالله ابن زیاد هم گردن آن فرستاده را زد. متن نامه امام به بزرگان بصره چنین است:
اما بعد [در نامه ها قبل از اما بعد بسم الله الرحمن الرحیم را می آوردند]، خدا، محمد صلی الله علیه و سلم را از مخلوق خویش برگزید و به نبوت کرامت داد و او را به پیمبری خویش معین کرد و آنگاه وی را سوی خویش برد که اندرز بندگان گفته بود و رسالت خویش را رسانیده بود. ما خاندان و دوستان و جانشینان و وارثان وی بودیم و از همه مردم، به جای وی، در میان مردم شایسته تر، اما قوم ما دیگران را بر ما مرجح داشتند که رضایت دادیم و تفرقه را خوش نداشتیم و سلامت را دوست داشتیم در صورتی که می دانستیم حق ما نسبت به این کار از کسانی که عهده دار آن شدند و نک کردند و اصلاح آوردند و رعایت حق کردند بیشتر بود که خدایشان رحمت کند و ما و آنها را بیامرزد. اینک فرستاده خویش را با این نامه سوی شما روانه کردم و شما را به کتاب خدا و سنت پیمبر او صلی الله علیه و سلم دعوت می کنم که سنت را میرانیده اند و بدعت را احیاء کرده اند اگر گفتار مرا بشنوید و دستور مرا اطاعت کنید شما را به راه رشاد هدایت می کنم. سلام بر شما با رحمت و برکات خدا.
(طبری، محمد بن جریر، تاریخ طبری، جلد هفتم، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، انتشارات اساطیر (چاپ چهارم)، صفحات 2934 و 2935)
بنابر تاریخ طبری به نقل از علی بن طعان محاربی، امام حسین بعد از روبرو شدن با لشکر حر بن یزید تمیمی خطاب به مردم حاضر در لشکر حر طی دو نوبت یکی قبل از اقامه نماز ظهر و دیگری بعد از اقامه نماز عصر گفته بود اگر بر قراری که با من بستید نیستید بگویید تا برگردم [گرچه حر به وی گفت ما از کسانی نیستیم که نامه برایت نوشتیم] و باز امام بعدتر به فرستاده عمر بن سعد یعنی قرة بن قیس حنظلی گفته بود «مردم شهرتان به من نوشته اند که بیا، اگر مرا نمی خواهند باز می گردم». همچنین بنابر نقل عدی بن حرمله، حر نیز خطاب به عمر بن سعد قبل از آنکه به سپاه امام حسین بپیوندد و بعد از آغاز حمله توسط عمر بن سعد میگوید:
«خدایت قرین صلاح بدارد با این مرد جنگ می کنی؟»؛ گفت [عمر بن سعد]: «به خدا، بله جنگی که دست کم سرها بریزد و دستها بیفتد»؛ گفت: «به یکی از سه چیز که به شما گفت رضایت نمی دهید؟» عمر بن سعد گفت: «به خدا اگر کار با من بود رضایت می دادم اما امیر تو [ابن زیاد] این را نپذرفت.»
در نقل هلال بن یساف [یا اساف: بنگرید به بخش مربوط به روایت 34 در اینجا] که طبری آنرا آورده هم حر بن یزید سخنان مشابهی میزند با این تفاوت که هلال بن سیف بجای سه پیشنهاد فقط از یک پیشنهاد سخن میگوید:
هلال بن یساف گوید: ابن زیاد گفته بود از واقصه تا راه شام و تا راه بصره را ببندند و نگذارند کسی بیاید و کسی برود. حسین بیامد و از چیزی خبر نداشت تا بدویان را دید و از آنها پرسش کرد که گفتند: «نه، به خدا چیزی نمی دانیم جز اینکه نمی توانیم داخل یا خارج شویم.»
گوید: پس به طرف راه شام روان شد، به طرف یزید، اما در کربلا سواران به او رسیدند که فرود آمد و به خدا و اسلام قسمشان داد.»
گوید: ابن زیاد عمر بن سعد و شمر بن ذی الجوشن و حصین بن نمیر را سوی وی فرستاده بود، حسین به خدا و اسلام قسمشان داد که او را پیش امیر مؤمنان ببرند که دست در دست وی نهد.»
گفتند: «نه، باید تسلیم ابن زیاد شوی.»
گوید: از جمله کسانی که سوی حسین فرستاده بود، حر بن یزید حنظلی نهشلی [همان حربن یزید ریاحی است] بود که سر گروهی سوار بود و چون سخنان حسین را بشنید گفت: «چرا گفته اینان را نمی پذیرید؟ به خدا اگر ترک و دیلم چنین می خواستند، روا نبود که نپذیرید» اما نپذیرفتند مگر آنکه تسلیم ابن زیاد شود.
گوید: پس حر سر اسب خویش را بگردانید و سوی حسین و یاران وی رفت... .
(نک: تاریخ طبری، جلد هفتم، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، صفحات 2978 و 2991 و 3004 و 3027).
در روایت فوق یک نکته دیگر هم قابل توجه است و آن اینکه حر بن یزید خطاب به عمر بن سعد از وجود «کارها» یا «پیشنهادها»ی امام حسین سخن نمیگوید که خطاب به ابن سعد و لشکریانش بیان شده باشند بلکه میگوید: «چرا گفته اینان را نمی پذیرید؟» که هم در راستای وجود یک پیشنهاد میتواند باشد و هم سه پیشنهاد؛ اگرچه خود هلال بن یساف وجود سه پیشنهاد را تأیید کرده که میتواند در راستای حدسی باشد که برخی مورخین زده اند و ابومخنف بدان اشاره میکند ولی در سخنان حر بنابر نقل وی تأیید وجود این سه پیشنهاد به چشم نمیخورد و ازین قسمت در راستای نقل ضحاک بن عبدالله مشرقی که جلوتر آنرا نقل خواهم کرد میتوان بهره برد. بنابر نقل ابن سعد در طبقات اما حر بن یزید از پیشنهادها سخن میگوید و خطاب به عمر بن سعد عنوان میکند:
در این هنگام حر بن یزید که فردی از خاندان بنی ریاح بن یربوع بود روی به عمر بن سعد کرد و گفت: آیا تو با این مرد جنگ خواهی کرد؟ گفت: آری. حر گفت: آیا در هیچ یک از پیشنهادها که عرصه داشت خشنودی نیست؟ عمر پاسخ داد که اگر فرمان با خودم می بود چنان می کردم. حر گفت: سبحان الله چه گرفتاری بزرگی است که پسر دختر رسول خدا (ص) این پیشنهادها و سخنان را به شما عرضه می دارد و نمی پذیرید. حر بن یزید ریاحی به حسین پیوست و همراه او جنگ کرد تا کشته شد. متوکل لیثی شاعر در این باره چنین سروده است:
چه نیکو آزاده ای که چون حسین او را فراخواند، همان بامداد جان خود را بخشید.
طبقات، محمد بن سعد کاتب واقدی، ترجمه فارسی محمود مهدوی دامغانی، انتشارات فرهنگ و اندیشه، جلد پنجم، صفحه 100
چنانچه متذکر شدم امام حسین دوبار خطاب به حر بن یزید و لشکرش میگوید اگر نمیخواهید قیام کنید بر خلاف نامه هایی که فرستادید بهمان جایی میروم که از آن بسوی شما آمده ام و بعد از آن نیز جریاناتی که اتفاق می افتد در خور توجه است که آنها را در اینجا به تفصیل نقل میکنم:
گوید: حر همچنان در مقابل حسین بود، تا وقت نماز رسید، نماز ظهر. حسین، حجاج بن مسروق جعفی را گفت که اذان بگوید و او بگفت و چون وقت اقامه گفتن رسید حسین برون آمد، ردایی داشت و عبایی با نعلین. حمد خدا گفت و ثنای او کرد آنگاه گفت:
ای مردم! مرا به پیش خدا عزوجل و شما این عذر هست که پیش شما نیامدم تا نامه های شما به من رسید و فرستادگانتان آمدند که سوی ما «بیا که امام نداریم، شاید خدا به وسیله تو ما را بر هدایت فراهم آرد. اگر بر این قرارید آمده ام، اگر عهد و پیمانی کنید که اطمینان یابم به شهر شما آیم و اگر نکنید و آمدن مرا خوش ندارید، از پیش شما باز می گردم به همان جا می روم که از آن سوی شما آمده ام.»
گوید: اما در مقابل وی خاموش ماندند و مؤذن را گفتند اقامه بگوی و او اقامه نماز بگفت.
... وقتی پسینگاه رسید، حسین گفت: «برای حرکت آماده شوید.»
پس از آن برون آمد و بانگزن خویش را بگفت تا ندای نماز پسین داد و اقامه گفت. سپس حسین پیش آمد و با قوم نماز کرد، و سلام نماز بگفت آنگاه رو به جماعت کرد و حمد خدای گفت و ثنای او کرد سپس گفت:
«اما بعد: ای مردم! اگر پرهیزکار باشید و حق را برای صاحب حق بشناسید، بیشتر مایه رضای خداست. ما اهل بیت به کار خلافت شما از این مدعیان ناحق که با شما رفتار ظالمانه دارند، شایسته تریم. اگر ما را خوش ندارید و حق ما را نمی شناسید و رأی شما جز آنست که در نامه هاتان به من رسیده و فرستادگانتان به نزد من آورده اند، از پیش شما باز می گردم.»
حر بن یزید گفت: «به خدا ما نمی دانیم این نامه ها که می گویی چیست؟»
حسین گفت: «ای عقبه پسر سمعان خرجینی را که نامه های آنها در آنست بیار.»
گوید: عقبه خرجینی پر از نامه بیاورد و پیش روی آنها فرو ریخت.
حرف گفت: ما جزو این گروه که به تو نامه نوشته اند نیستیم. به ما دستور داده اند وقتی به تو رسیدیم از تو جدا نشویم تا پیش عبیدالله بن زیادت بریم.»
حسین گفت: «مرگ از اینکار به من نزدیکتر است.»
... حسین گفت: «چه می خواهی؟»
[حر] گفت: «به خدا می خواهم ترا پیش عبیدالله بن زیاد ببرم.»
حسین گفت: «در این صورت به خدا با تو نمی آیم.»
حر گفت: «در این صورت به خدا ترا وا نمی گذارم.» و این سخن سه بار از دو سوی تکرار شد.
و چون سخن در میانه بسیار شد حر گفت: «مرا دستور جنگ با تو نداده اند، دستور داده اند از تو جدا نشوم، تا به کوفه ات برسانم. اگر دریغ داری، راهی بگیر که ترا به کوفه نرساند و سوی مدینه پس نبرد که میان من و تو انصاف باشد تا به ابن زیاد بنویسم. تو نیز اگر خواهی به یزید نامه نویسی، بنویس، یا اگر خواهی به ابن زیاد بنویسی. شاید خدا تا آن وقت کاری پیش آرد که مرا از ابتلا به کار تو معاف دارد.»
آنگاه گفت: «پس، از این راه برو و از راه عزیب و قادسیه به طرف چپ گرای» که میان وی و عزیب هشتاد و سه میل بود.
گوید: پس حسین با یاران خویش به راه افتاد و حر نیز با وی همراه بود.
عقبة بن ابی العیزار گوید: حسین در بیضه با یاران خویش و یاران حر سخن کرد، نخست حمد خدای گفت و ثنای او کرد، سپس گفت:
«ای مردم! پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم فرموده هرکه حاکم ستمگری را ببیند که محرمات خدا را حلال شمارد و پیمان خدا را بشکند و به خلاف سنت پیمبر خدا رود و میان بندگان خدا با گناه و تعدی عمل کند و به کردار یا به گفتار عیب او نگوید، بر خدا فرض باشد که او را به جایی که باید برد. بدانید که اینان به اطاعت شیطان در آمده اند و اطاعت رحمان را رها کرده اند، تباهی آورده اند و حدود را معوق نهاده اند و غنیمت را خاص خویش کرده اند، حرام خدا را حلال دانستند و حلال خدا را حرام شمرده اند و من شایسته ترین کسم که عیبگویی کنم. نامه های شما به من رسید و فرستادگانتان با بیعت شما پیش من آمدند که مرا تسلیم نمی کنید و از یاریم باز نمی مانید، اگر به بیعت خویش عمل کنید رشاد می یابید. من حسین پسر علی ام و پسر فاطمه دختر پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم که جانم با جانهای شماست و کسانم با کسان شمایند و مقتدای شمایم. و اگر نکنید و پیمان خویش بشکنید و بیعت مرا از پردن خویش بردارید به جان خودم که این از شما تازه نیست: با پدرم و برادرم و عمو زاده ام نیز چنین کرده اید. فریب خورده کسی است که فریب شما خورد، اقبال خویش را گم کرده اید و نصیب خویش را به تباهی داده اید. هرکه پیمان شکند به ضرر خویش می شکند، زود باشد که خدا از شما بی نیاز شود. درود بر شما با برکات و رحمت خدای.»
... گوید: حر بیامد و با وی همراه شد و می گفت: «ای حسین، ترا به خدا در اندیشه خودت باش. صریح می گویم که به نظر من اگر جنگ کنی حتما کشته می شوی. اگر با تو بجنگند حتما نابود می شوی.»
حسین گفت: «مرا از مرگ می ترسانی مگر بیشتر از این چیزی هست که مرا بکشید؟ نمی دانم با تو چه بگویم. شعر آن مرد اوسی را که با پسر عموی خویش گفت، با تو می گویم که وقتی به یاری پیمبر خدا می رفت به او گفته بود کجا می روی که کشته می شوی؟ و به پاسخ گفته بود:
می روم که مرگ برای مرد
اگر نیت پاک دارد
و مسلمان است و پیکار می کند
و به جان از مردان پارسا پشتیبانی می کند
عار نیست»*
گوید: و چون حر این سخن بشنید، از او کناره گرفت، وی با یارانش از یک سو می رفت و حسین از سوی دیگر می رفت تا به عذیب هجانات رسیدند.
... گوید: و چون به حسین رسید اشعار را برای وی بخواندند که گفت: «به خدا من امیدوارم که آنچه خدا برای ما خواسته، کشته شویم یا ظفر یابیم، نیک باشد.»
... حسین به آنها گفت: «با من از مردم پشت سرتان خبر گویید.»
مجمع بن عبدالله عایذی که یکی از آن چهار آمده، بود، گفت: «بزرگان قوم را رشوه های کلان داده اند و جوالهایشان را پر کرده اند که دوستیشان را جلب کنند و به صف خویش برند و بر ضد تو متفقند. مردم دیگر دلهایشان به تو مایل است اما فردا شمشیرهایشان بر ضد تو کشیده می شود.»
... جمیل بن مزید گوید: طرماح بن عدی به حسین نزدیک شد و گفت: «به خدا می نگرم و کسی را با تو نمی بینم، اگر جز همین کسان که اینک مراقب تو اند به جنگت نیایند، بس باشند. اما یک روز پیش از آنکه از کوفه درآیم و سوی تو آیم، بیرون کوفه چندان کس دیدم که هرگز پیش از آن جماعت به یک جا نیدده بودم. درباره آنها پرسش کردم، گفتند: فراهم آمده اند که سانشان ببینند و به مقابله حسین روانه شوند. ترا به خدا اگر می توانی یک وجب جلو نروی نرو، اگر می خواهی به شهری فرودآیی که خدایت در آنجا محفوظ دارد تا کار خویش را ببینی و بنگری چه خواهی کرد برو تا به کوهستان محفوظ ما که اجا نام دارد... هرچند مدت که خواهی میان ما بمان. اگر حادثه ای رخ دهد من متعهدم، که بیست هزار مرد طایی با شمشیر های خویش پیش روی تو به پیکار ایستند. به خدا تا یکی از آنها زنده باشد به تو دست نمی یابند.»
حسین گفت: «خدا تو و قومت را پاداش نیک دهد، میان ما و این، سخنی رفته که با وجود آن رفتن نتوانیم و نمی دانیم کار ما و آنها به کجا می انجامد.»
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحات 2990 الی 2998)
*. بنظرم این ترجمه از دو بیتی که امام حسین در پاسخ به حر میخوانند دقیق تر است:
سأمضی و ما بالموت عار علی الفتی
إذا ما نوی حقاً و جاهد مسلما
وآسی الرجال الصالحین بنفسه
و فارق مثبوراً یغش و یرغما
-----
میروم که مرگ برای مرد عار نیست
زمانی که نیت پاک دارد
و مسلمان است و پیکار می کند
و به جان از مردان پارسا پشتیبانی می کند
در ادامه امام حسین به سراغ خیمه عبیدالله بن حر جعفی میرود تا از او بخواهد در قیام ایشان را همراهی کند که این فرد قبول نمیکند و امام خطاب به وی میگوید: «اگر یاری ما نمی کنی از خدا بترس و جزء کسانی که با ما پیکار می کنند مباش، به خدا هرکه بانگ ما را بشنود و یاریمان نکند، به هلاکت افتد. (همان، صفحات 2998 و 2999)» که این نشان میدهد امام هنوز امید به پیروزی داشتند برای همین بدنبال جلب همراهی افراد بیشتری رفته بودند. اینکه نامه به یزید نمی نویسند نیز از همین حیث امید به پیروزی میتوانسته باشد فلذا دلیلی نداشته بخواهند با یزید مذاکره کنند. حتی بعد از آنکه عمر بن سعد با چهار هزار نفر به مقابله با امام می آید بازهم امام اصرار بر همان دو راه یا قیام و یا برگشتن میکنند:
[حسان بن فاید عبسی] گوید: پس از آن عمر بن سعد قرة بن قیس حنظلی را پیش خواند و گفت: «ای قره وای تو! حسین را ببین و از او بپرس برای چه آمده و چه می خواهد؟»
... گوید: قره بیامد و به حسین سلام گفت و پیام عمر بن سعد را بدو رسانید.
حسین بدو گفت: «مردم شهرتان به من نوشته اند که بیا؛ اگر مرا نمی خواهند باز می گردم.
... گوید: پس پیش عمر بن سعد رفت و خبر را باوی بگفت. عمر بن سعد گفت: «امیدوارم خدا مرا از پیکار وی معاف بدارد.»
حسان بن فاید عبسی گوید: شهادت می دهم که وقتی نامه عمر بن سعد پیش ابن زیاد آمد، من نیز پیش وی بودم. نامه چنین بود:
«به نام خدای رحمان رحیم:
اما بعد، من وقتی نزدیک حسین فرود آمدم کس پیش او فرستادم و پرسیدم برای چه آمده و چه می خواهد و می جوید؟
گفت: مردم این ولایت به من نوشتند و فرستادگانشان پیش من آمدند و خواستند که بیایم و آمدم، اگر مرا نمی خواهند و رأیی جز آن دارند که فرستادگانشان با من گفته اند، از پیش آنها باز می روم.»
گوید: و چون نامه را برای عبیدالله بن زیاد خواندند شعری به این مضمون خواند:
«اکنون که پنجه های ما به او بند شده
امید رهایی دارد
اما دیگر مقر نیست.»
گوید: آنگاه به عمر بن سعد نوشت:
به نام خدای رحمان رحیم:
اما بعد، نامه تو به من رسید، آنچه را نوشته بودی فهمیدم به حسین بگو او و همه یارانش با یزید بن معاویه بیعت کنند و چون چنین کرد، رأی خویش را بگوییم. والسلام.
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحات 3004 الی 3006)
چنانچه مشاهده میکنید امام بوضوح دست از قیام کشیده بود وقتی با سپاه عمر بن سعد روبرو شد و متوجه شد امکان در خور توجهی برای حمایت مردم کوفه دیگر نیست ولی کماکان بر بحث بازگشتنی که قبل تر مطرح کرده بود اصرار ورزید و ابن زیاد هم البته زیر بار نرفت. کاری که ابن زیاد کرد تنها راه ممکن برای بقای حکومت بنی امیه بود چه آنکه اولاً از یزیدی که بعنوان مثال بعداً به جهت توصیه عبدالله ابن عمر براحتی دستور به آزادی مختار داد بهیچ روی قتل نوه رسول خدا (صلوات الله علیه) بر نمی آمد و محتملاْ دیدار امام حسین با او به آزادی کامل ایشان منجر میشد و ثانیاْ رها کردن امام حسین بدون بیعت با یزید یعنی احتمال دوباره برآشفتن مردم کوفه یا... و بیعت دوباره با ایشان.
ما دیدیم که بعد از شهادت حضرت، سلیمان بن صرد خزاعی لشکری را به خونخواهی ایشان جمع کرد و یا بعدتر مختار بن ابوعبید ثقفی نیز که اینها نشان میدهند آزادی امام حسین میتوانست به پیوند این افراد با معصوم در آینده منجر شده و فاتحه خلافت بنی امیه خوانده شود با توجه به اینکه عبدالله ابن زبیر هم هیچ گاه مقابل آن حضرت مشابه تقابلی که با مختار داشت نمی ایستاد که بخواهد خللی در قیام معصوم بوجود آورد. نتیجتاً ابن زیاد حکومت بنی امیه را از سقوط حتمی نجات داد گرچه وقتی واقعه مشابهی اتفاق افتاد تعلل کرد و سر همان جان خودش را از دست داد. منظورمان از واقعه مشابه حرکت مختار است که در ابتدا ابن زیاد بدون جنگ مختار را وادار به تسلیم کرد لکن بدون آنکه او را بکشد زندانی اش کرد و این اشتباهی بود که مرتکب شد در نهایت هم که مختار آزاد شد و فوقع ماوقع.
البته ازین دید در روضه خوانی ها و... معمولاً به واقعه کربلا نگاه نمیشود چون بنظرم میرسد بعضاً دوست دارند این تلقی در ذهن مخاطب ایجاد شود که امام حسین هدفش تا انتهای بعد از ظهر عاشورا قیام علیه حکومت یزید بود در حالیکه روایات معتبر تاریخی این چنین چیزی را تأیید نمیکنند، مسئله ساده است، بهیچ روی بنا نبود آن حضرت شهید شوند بلکه با پیوستن به کوفیان و بیعتی که این جماعت با ایشان میکردند قیامی بنا بود راه بیافتد که منجر به سقوط بنی امیه بشود و بعد از عهد شکنی کوفیان امام دیگر دلیلی برای قیام نداشت چه آنکه هر حرکتی خودکشی محسوب میشد و در هیچ کجای سیره معصوم این چنین حرکت بیهوده ای نمی بینیم بخواهد خودش و یارانش را به کشتن دهد [نتیجتاً هریک از معصومین می بایست با پنج ده بیست سی نفر در هر دوره علیه حکومت قیام میکرده و خود را به کشتن میدادند]!! بنابراین امام میخواست برگردد لکن ابن زیاد با توجه به تبحری که در سیاست داشت و شمه ای از آنرا در سرکوب مسلم بن عقیل در کوفه دیدیم فقط راه بیعت کردن را جلوی پای امام گذاشت.
برای بحث علم غیب معصوم و اینکه ادعا شود قراینی تأیید میکنند حضرت میدانست چه میشود باید عرض کنم من دو مورد صرفاً که آنها هم مربوط به خواب دیدن معصوم بودند بیشتر ندیدم و علم غیب در خور توجهی اینجا نمیتوان برای معصوم بر اساس اسناد متقدم و معتبر عنوان ساخت. به آن دو مورد خواب دیدن در پاراگراف های انتهایی این مقاله خواهم پرداخت.
حتی وقتی عمرو بن عبدالرحمان مخزومی و ابن عباس هم توصیه کردند امام حسین به کوفه نروند یا حداقل زن ها را با خود نبرند (ابن عباس این توصیه را کرده بود) معصوم قبول نکردند و این یعنی اهتمام جدی به قیام داشته و معتقد به پیروز شدن در قیام (یا احتمال بالای پیروز شدن در صورت حمایت کوفیان آنطور که در نامه هایشان ابراز داشتند) بودند (عبدالله بن مطیع نیز توصیه مشابهی به امام جهت نهی از رفتن به کوفه کرده بود: تاریخ طبری، جلد چهارم، صفحه 261، کتابخانه مدرسه فقاهت). چون جمعیت در خور توجهی از مسلمانان خواستار بیعت با ایشان شده بودند، این وظیفه امام حی و حاضر بود بیعتشان را بپذیرد و همچنین همانطور که مسلم بن عقیل در حضور ابن زیاد به صراحت بیان میکند خلافت به یقین حق امام حسین بوده است (ابن زیاد به مسلم بن عقیل میگوید: «گویی گمان داری که در خلافت حقی دارید؟» و مسلم در پاسخ به او متذکر میشود: «گمان نیست، یقین است» (نک: تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحه 2958)).
نکته دیگری که اینجا محل توجه می باشد این است که یزید بن معاویه در پاسخ به نامه ابن زیاد مبنی بر گردن زدن مسلم بن عقیل و هانی بن عروه این عمل را دور اندیشانه و دلیرانه خوانده و به ابن زیاد میگوید لیافت و کفایت نشان داده است (نک: تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحه 2962) اگرچه قبل تر از آن در نامه خود در رابطه با اعطای ولایتداری کوفه و بصره به ابن زیاد میگوید مسلم بن عقیل را یا زندانی کند یا تبعید و یا بکشد و اصراری بر کشتن نداشت: «پیش مردم کوفه رو و ابن عقیل را بجوی چنانکه مهره را می جویند تا وی را بیابی و به بند کنی یا بکشی یا تبعید کنی و السلام.» (نک: تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحه 2929). این مهم بخوبی نشان دهنده تأیید سیاست یا قتال یا بیعت ابن زیاد توسط یزید است؛ اگرچه بنظرم میرسد خود یزید جرئت انجام این سیاست را در قبال امام حسین نداشت و قراینی تأیید کننده این دیدگاه هست و بعنوان مثال یک موردش جریان آزاد کردن مختار بدستور یزید می باشد. مورد دیگر عدم به کنیزی یا غلامی دادن أحدی از اسرای کربلا توسط یزید و تا حدی احترام ایشان را نگاهداشتن است تا جایی که حتی وقتی یکی از افراد حاضر در دربار میخواسته دختری را ازین اسرا به کنیزی بگیرد وقتی حضرت زینب (سلام الله علیه) مانع میشوند یزید به آن مرد میگوید دست بردارد:
[عمار الدهنی به نقل از ابوجعفر] گوید: عمر بن سعد حرم و خانواده حسین را پیش عبیدالله فرستاد. از خاندان حسین بن علی علیه السلام بجز پسری نمانده بود که بیمار بود و با زنان بود. عبیدالله گفت او را بکشید اما زینب خویشتن را بر او افکند و گفت: «به خدا کشته نشود، تا مرا نیز بکشند» و عبیدالله رقت آورد و رهایش کرد و دست از او بداشت.
گوید: پس عبیدالله اوزم داد و آنها را سوی یزید فرستاد و چون پیش وی رسیدند همه مردم شام را که اطرافیان وی بودند فراهم آورد. آنگاه بیاوردندشان و شامیان فیروزی او را مبارکباد گفتند.
گوید: یکی از آنها که مردی سرخروی و کبود چشم بود یکی از دخترانشان را دید و گفت: «ای امیر مؤمنان این را به من ببخش.»
زینب گفت: «نه به خدا، نه ترا حرمت است نه او را، چنین نشود مگر از دین خدا برون شود.»
گوید: مرد کبود چشم، سخن خود را باز گفت و یزید بدو گفت: «از این در گذر.»
آنگاه پیش خانواده خویششان برد و لوازم داد و سوی مدینه فرستاد [توجه کنید یزید بهیچ روی هیچ کس از این افراد را به بردگی نگرفت و نه اجازه داد به بردگی گرفته شوند و نقل معتبری در تضاد با این روایت نیز ندیدم].»
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحات 2975 و 2976)
قرینه دیگر رفتار مسلم بن عقبه با امام سجاد حین و بعد از سرکوب قیام مردم مدینه است که ممکن است بدلیل توصیه یزید بوده باشد [اگرچه عدم دخالت امام در آن قیام هم یکی از دلایل این مهم می بایست در نظر گرفته شود].
در رابطه با شباهت یا عدم شباهت بیعت حسین بن علی با یزید با صلح و بیعت امام حسن مجتبی با معاویه و یا قبول حاکمیت مأمون توسط امام رضا (علیه السلام) و... درست است که تمام اینها با تهدید و... بطور کل بالاجبار صورت گرفتند، لکن اینکه گفته شود در کربلا هم تهدید و اجبار مشابه آنها بود پس بیعت می بایست صورت می پذیرفت لزوماً دیدگاه صحیح میتواند نباشد و برای این تحلیل میتوان توجیهی را بدین صورت مطرح کرد:
بیعت امام حسین با یزید نقض عهدی بود که بین برادر بزرگشان امام حسن و معاویه بسته شده بود چنانچه یکی از شروط آن عدم تعیین جانشین توسط معاویه بود و نتیجتاً هرگونه صلح توأم با بیعت حضرت با یزید نشان از نقض آن عهدنامه می بود و این یعنی پا گداشتن روی آن و قبول یوغ حاکمی نامشروع که علناً فسق میکرد. فلذا حرکت امام حسین در کربلا دیگر خودکشی نبود بلکه عملی کاملاً معقول اولاً در جهت زیر پا نگذاشتن عهدنامه برادر و معصوم قبلی و ثانیاً عدم بیعت و پیروی نکردن از حاکمی که علناً احکام اسلامی را نقض میکرد محسوب میشد و اینجا دیگر بیعت معصوم مشابه بعنوان مثال بیعت علی بن ابیطالب (علیه السلام) در جهت حفظ حکومت اسلامی نسبتا نوپا محسوب نمیشد چرا که یزید مشابه ابوبکر و عمر و یا حتی پدرش معاویه و نیز مأمون خلیفه عباسی سعی در رعایت ظواهر اسلام تا حد زیاد هم نداشت و بیعت معصوم با وی یعنی دوستداری جاه و مقام تا حفظ اسلام. علت سومی هم میتوان اقامه کرد و آن ایجاد تلنگری در مسلمانان به خواب رفته ای بود که بیعت کردند و شکستند [شیعیانی کوفی] و یا در امر بیعت تعلل ورزیدند که خب بصورت مستقیم باعث حرکت سلیمان بن صرد و قیام مختار و غیر مستقیم برآمدن عبدالله ابن زبیر شد [بدلیل خلإ بوجود آمده] و خسارات زیادی را به بنی امیه وارد ساخت.
مقوله کربلا از جهتی مشابه بیعت امام علی با ابوبکر هست چون همانطور که قبل از کربلا عهدنامه ای بود و بیعت با یزید نقض آن محسوب میشد برای دوران امیر المؤمنین هم ما حجة الوداع را داریم و بیعت با ابوبکر نقض آن عهدی محسوب میشد که در غدیر خم بسته شد اما بازهم میتوان توجیهی را مطرح کرد تا این ادعا موجه سازی شود که این دو واقعه یکسان نیستند بخواهیم بگوییم امام حسین هم باید بیعت میکردند:
ما دیدیم امیر المؤمنین تا شهادت بانوی دو عالم هم پیش رفتند و فسق عملی خلفا را حداقل برای صحابه آن زمان نشان دادند یعنی یک حرکت ابتدایی انجام شد و این نبود صرف وجود تهدید و... روی به بیعت بیاورند. از طرفی دیگر اسلام تازه ابتدای راه خود بود و بعنوان مثال هنوز حتی ایران هم فتح نشده بود و باز دوباره ابوبکر و عمر هم حداقل در ظاهر سعی بدیلی داشتند احکام اسلامی را مراعات کنند؛ بر خلاف زمان امویان که دیگر اسلام تا حد زیادی تحکیم یافته بود و یزید هم علناً فسق میکرد و... نتیجتاً روا نبود امام حسین عهدنامه برادر خویش را نقض کند. همچنین توجه داشته باشید بیعت امام حسین منجر به جلوگیری از حرکت امثال سلیمان و مختار در آینده میشد اما عدم بیعت امام علی با توجه به بیعت و حمایت اکثریت غالب صحابه و... از ابوبکر منجر به قیامی سراسری نمیشد که اگر بنا بود بشود بعنوان مثال فردی شبیه به مختار پس از ضربت خوردن بانوی دو عالم میتوانست به آن حضرت جهت قیام بهمراه سپاه خویش ملحق شود که این چنین اتفاقی ابداً نیافتاد و هیچ خونخواهی و... ای صورت نگرفت [در زمان بعد از ضربت خوردن فاطمه زهرا (س) تا قبل از بیعت امام علی با ابوبکر]؛ علاوه بر این ما مقوله هایی مثل ارتداد دسته جمعی و... هم در آن دوران پس از رحلت پیامبر داشتیم که همه اینها نشان میدهد پایه های اسلام بشدت متزلزل بوده و بنابراین نمیتوان دو دوران را باهم قیاس کرد.
البته مشخصاً اگر امام علی قیام میکردند حداقل بعد از شهادتشان بنی هاشم یا... هم به پا میخواستند و وضعیتی شبیه به بعد از شهادت امام حسین البته با شدتی کمتر از جانب مسلمانان مخالف ابوبکر بوجود می آمد [شدت کمتر بخاطر صحابه و بزرگانی بود که با ابوبکر بیعت کرده بودند، مشروعیت ابوبکر بیش از یزید بود و در این امر نمیتوان تشکیک وارد کرد] و مسئله بعدی خود ابوسفیان است که احتمال داشت وی هم به طمع حکومت دست به قیام بزند با توجه به اینکه حرف هایی هم در همان زمان زده بود گرچه در زمان های بعد دیگر چیزی نگفت و شاید مرتبط با به قدرت رسیدن دو فرزندش یزید و معاویه در زمان ابوبکر و عمر باشد. حال شورش های مرتدین را کنار شورش امثال ابوسفیان و نیز احتمال دسیسه چینی یهودیان دشمن اسلام که بطور کامل بهیچ روی از بین نرفته بودند بگذارید و مملکت اسلامی هم که نو پا بوده و دشمن بزرگی چون ایران در شرقش بود و نیز روم در غربش، نتیجتاً حکومت اسلامی از هم فرو می پاشید و دیگر نشر اسلام هم بدون پشتوانه یک حکومت می بایست به همان سرعت بشدت کند و مصائب زمان پیامبر تا قبل از فتح مکه پیش برود!. بنابراین زمان امام علی قابل قیاس با زمان امام حسین نیست بگوییم چون آن حضرت در نهایت بیعت کردند امام حسین هم می بایست برای حفظ اسلام بیعت میکردند!.
یک بحث تحلیلی-نقلی که اینجا مطرح میشود این است که در خیلی از نقل ها حول سه پیشنهادی که امام حسین برای عمر بن سعد مطرح کرد آمده است که پیشنهاد سوم «دست در دست یزید گذاشتن» بود و این دال بر بیعت است و ابن زیاد چون میخواست امام با خود وی بیعت کند مانع شد و ازین رو بعداً یزید نیز ابن زیاد را لعنت میکند وقتی می فهمد چنان رفتار کرده است!. انکار کلی این سه پیشنهاد کار درستی نیست و حتی متقدمین شیعه همچون شیخ مفید و شیخ طوسی هم وجود این سه پیشنهاد را بدون ردش پذیرفتند و دست کم شیخ مفید در نقل نامه عمر بن سعد وجود سه پیشنهاد را آورده است (نک: تلخیص الشافی، شیخ طوسی، جلد چهارم، صفحه 187 - الإرشاد، شیخ مفید، جلد دوم، صفحه 89). بلاذری در الإنساب الاشراف و ابن سعد در طبقات کبری نیز این سه پیشنهاد را نقل کردند و آنها سومین پیشنهاد را هم دست در دست گذاشتن یزید عنوان ساختند مشابه نقلی که ابو مخنف دارد و طبری آنرا آورده است و همچنین باز در نقل هلال بن یساف هم به دست در دست گذاشتن یزید اشاره شده است که پیشتر بیانش کردم. البته منابع دیگری هم هستند ولی مشهور ترین مقتل ها را میتوان چهار مقتل ابومخنف و بلاذری و ابن سعد و هلال بن یساف دانست که ازین ارائه پیشنهاد دست در دست یزید گذاشتن توسط امام سخن راندند.
یزید خلافتی نامشروع داشت و علناً فسق میکرد و همین فسق علنی بیعت با این چنین شخصی را متفاوت از بیعت با معاویه نشان میداد. همچنین بیعت با وی نشان میداد عهدهای معصوم مشابه معاویه هیچ اعتباری ندارند و در صورت نقض عهد باز معصوم عهد جدیدی می بندد اگر جانش در خطر باشد!. ممکن است ان قلت وارد شود اگر فرضاً امام حسین با یزید بیعت میکردند آیا مشابه بیعت امام حسن ما روی به توجیه آن بیعت نمی آوردیم؟ اگر فی المثل اسناد تاریخی محکمی در آینده کشف شود که ایشان گفته بودند حاضرم با یزید بیعت کنم و ابن زیاد مانع شدند چطور؟ آیا روی به توجیه اینکار نمی آوردیم؟!. نظر من این است که جواب منفی باید به این سؤال داد چون ادله اقامه شده بقدر کافی قوی هستند در اینجا. فلذا اگر فرضاً غالب نقل ها این چنین چیزی را میگفتند ما همان نقل های اندکی که خلافش را تأیید کردند موجه میدانستیم و ادله مربوطه را اقامه میکردیم.
دست در دست گذاشتن میتواند معنای مذاکره نیز بدهد ولی معنای مشهورش بیعت است و قرینه ای نداریم در آن نقل ها معنایی جز بیعت بدهد. در اینجا برخی بشدت برآشفتند که نقل طبری و بلاذری و ابن سعد و... دروغ است در حالیکه نمی فهمند با اینکار اعتبار خود را زیر سؤال میبرند نه بزرگ ترین و متقدم ترین مورخان مسلمان!. من برآنم بگویم بله سه پیشنهاد بوده ولی پیشنهاد سوم صرفاً دیدار با یزید بوده نه بیعت با او!. برای موجه سازی این دیدگاه می بایست بحث نیمه تفصیلی را آغاز کنم:
بنابر نقل دینوری ابن زیاد میگوید کاری را کرد که یزید میخواست و مشخصاً اگر بیعت با یزید توسط امام مطرح شده بود ابن زیاد این حرف را نمیتوانست بزند:
کشتن حسین به این دلیل بود که او بر حاکم خروج کرد. حاکم هم برای من نوشت و مرا به کشتن او دستور داد. اگر این اشتباه بوده بر عهده یزید است.
(اخبار الطوال، دینوری، جلد یکم، صفحه 282).
قرینه مهم دیگر سخن امام حسین در زمانیست که هنوز در مکه بوده و در پاسخ به عبدالله ابن زبیر که میگوید در مسجد الحرام بماند تا مردم را برای وی فراهم کند رو میکند به یارانش و میگوید:
بخدا اگر یک وجب بیرون از مسجد [مسجد الحرام] کشته شوم، بهتر از آن می خواهم که یک وجب داخل آن کشته شوم. بخدا اگر در سوراخ یکی از خزندگان باشم بیرونم می کشند تا کار خودشان را انجام دهند. به خدا به من تعدی می کنند چنانکه یهودیان به روز شنبه تعدی کردند.
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحه 2968)
در اینجا امام بوضوح دارد از کشته شدن خود بدست حکومت اموی سخن میگوید و اینکه اهتمام جدی دارند کاری که میخواهند (أخذ بیعت) را انجام دهند و از آنجا که امام راضی به اینکار نیست از امکان کشته شدن خودشان سخن میگویند. البته از متن برداشت نمیشود امام دارند پیشگویی میکنند چرا که قید «اگر» را در اینجا داریم و بحث تعدی و... هم ناظر به نبردیست که بعد از آغاز قیام طبیعتاً امام درگیر آن میشدند. بعبارتی دیگر امام در اینجا عنوان میکنند نمیخواهند قیام را با حمایت مردم حجاز از مکه آغاز کنند؛ البته آن روایتی هم که از پدرشان نقل میکنند محل توجه است چنانچه قبل تر ازین نقل در تاریخ طبری میخوانیم:
عبدالله بن سلیم اسدی و مذری ابن مشمعل، هردوان اسدی، گویند: به آهنگ حج از کوفه برفتیم تا به مکه رسیدیم، روز ترویه وارد آنجا شدیم، حسین و عبدالله بن زبیر را دیدیم که هنگام برآمدن روز میان حجر و در ایستاده بودند.
گویند: نزدیک رفتیم و شنیدیم که ابن زبیر به حسین می گفت: «اگر میخواهی بمانی، بمان و اینکار را عهده کن که پشتیبان تو می شویم و یاریت می کنیم، نیکخواهی می کنیم و بیعت می کنیم.»
حسین گفت: «پدرم به من گفته سالاری آنجا هست که حرمت کعبه را می شکند، نمی خواهم من آن سالار باشم.»
ابن زبیر بدو گفت: «اگر میخواهی بمان و کار را به من واگذار که اطاعت بینی و نافرمانی نبینی.»
گفت: «این را هم نمی خواهم.»
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحه 2967)
قرینه دیگر حول پیشنهاد سوم که بیان میدارد منظور صرفاً حرف زدن با یزید بوده و نه بیعت نقل عمار الدهنی از امام باقر (علیه السلام) [کنیه ابوجعفر بخصوص وقتی راوی عمار الدهنی می باشد امام محمد باقر علیه السلام است] می باشد که طبری آنرا در تاریخ خود نقل کرده است*:
اکنون به حدیث عمار دهنی از ابوجعفر باز می گردیم:
گوید: به ابوجعفر گفتم: حکایت کشته شدن حسین را با من بگوی تا چنان شوم که گویی آنجا حضور داشته ام.
گفت: «حسین بن علی به سبب نامه ای که مسلم بن عقیل بدو نوشته بود بیامد و چون بجایی رسید که میان وی و قادسیه سه میل فاصله بود حربن یزید تمیمی او را بدید و گفت: «آهنگ کجا داری؟» گفت: «آهنگ این شهر دارم.» گفت: «بازگرد که آنجا امید خیر نداری.» گوید: می خواست بازگردد، برادران مسلم بن عقیل که با وی بودند گفتند: «به خدا باز نمی گردیم تا انتقام خویش را بگیریم یا کشته شویم.» حسین گفت: «پس از شما زندگی خوش نباشد».
گوید: پس برفت تا سواران عبیدالله بدو رسیدند و چون چنین دید، به طرف کربلا پیچید و نیزار و بوته زاری را پشت سر نهاد که در یک سمت بیشتر جنگ نکند، و فرود آمد و خیمه های خویش را به پا کرد. یاران وی چهل و پنج سوار بودند و یکصد پیاده.
گوید: و چنان بود که عبیدالله بن زیاد، عمر بن سعد را ولایتدار ری کرده بود و فرمان وی را داده بود، به وی گفت: «کار این مرد را عهده کن.» گفت: «مرا معاف دار.» اما از معاف داشتن وی دریغ کرد.
عمر گفت: «امشب مهلتم ده» و او مهلت داد، عمر در کار خویش نگریست و چون صبح شد پیش وی آمد و به آنچه گفته بود رضایت داد.
گوید: پس عمر بن سعد سوی حسین روان شد و چون پیش وی رسید حسین بدو گفت: «یکی از سه چیز را بپذیر: یا مرا بگذاری که از همانجا که آمده ام بازگردم. یا بگذاری که پیش یزید روم، یا بگذاری سوی مرزها روم.»
گوید: عمر این را قبول کرد اما عبیدالله بدو نوشت: «نه، و حرمت نیست، تا دست در دست من نهد.»
حسین گفت: «به خدا هرگز چنین نخواهد شد.»
گوید: پس با وی بجنگید و همه یاران حسین کشته شدند که از آن جمله ده و چند جوان از خاندان وی بودند، تیری به فرزند وی خورد که در دامنش بود، خون وی را پاک می کرد و می گفت: «خدایا میان ما و قومی که دعوتمان کردند که یاریمان کنند اما می کشندمان داوری کن.»
گوید: آنگاه بگفت تا پارچه سیاهی بیاوردند که آن را شکافت و به تن کرد و با شمشیر برفت و بجنگید تا کشته شد. صلوات الله علیه.
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحات 2973 و 2974)
رجع الحدیث إلى حدیث عمار الدهنى عن أبى جعفر، حدثنى زکریاء بن یحیى الضریر قال حدثنا أحمد بن جناب المصیصى قال حدثنا خالد بن یزید بن عبد الله القسرى قال حدثنا عمار الدهنى قال قلت لابی جعفر حدثنى مقتل الحسین حتى کأنى حضرته قال فأقبل حسین بن على بکتاب مسلم بن عقیل کان إلیه حتى إذا کان بینه وبین القادسیة ثلاثة أمیال لقیه الحر بن یزید التمیمی فقال له أین ترید قال أرید هذا المصر قال له ارجع فإنى لم أدع لک خلفی خیرا أرجوه فهم أن یرجع وکان معه إخوة مسلم بن عقیل فقالوا والله لا نرجع حتى نصیب بثأرنا أو نقتل فقال لا خیر فی الحیاة بعدکم فسار فلقیته أوائل خیل عبیدالله فلما رأى ذلک عدل إلى کربلاء فأسند ظهره إلى قصباء وخلا کیلا یقاتل إلا من وجه واحد فنزل وضرب أبنیته وکان أصحابه خمسة وأربعین فارسا ومائة راجل وکان عمر بن سعد بن أبى وقاص قد ولاه عبیدالله بن زیاد الرى وعهد إلیه عهده فقال اکفنی هذا الرجل قال اعفنى فأبى أن یعفیه قال فأنظرنى اللیلة فأخره فنظر فی أمره فلما أصبح غدا علیه راضیا بما أمر به فتوجه إلیه عمر بن سعد فلما أتاه قال له الحسین اختر واحدة من ثلاث إما ان تدعونی فانصرف من حیث جئت وإما أن تدعونی فأذهب إلى زید وإما أن تدعونی فألحق بالثغور فقبل ذلک عمر فکتب إلیه عبید الله لا ولا کرامة حتى یضع یده فی یدى فقال له الحسین لا والله لا یکون ذلک أبدا فقاتله فقتل أصحاب الحسین کلهم وفیهم بضعة عشر شابا من أهل بیته وجاء سهم فأصاب ابنا له معه فی حجره فجعل یمسح الدم عنه ویقول اللهم احکم بیننا وبین قوم دعونا لینصرونا فقتلونا ثم أمر بحبرة فشققها ثم لبسها وخرج بسیفه فقاتل حتى قتل صلوات الله علیه.
(تاریخ طبری، جلد چهارم، صفحات 292 و 293، کتابخانه مدرسه فقاهت)
*: آقای دکتر حسن انصاری در رابطه با مقتل عمار الدهنی میگویند:
متن مقتل الحسین از محدث کوفی با علائق شیعی عمار بن معاویه الدهنی (د. 133ق) بوسیله مرشد بالله الجرجانی در الأمالی الخمیسیة نقل شده که در آن عمار مقتل را به روایت از امام باقر نقل می کند. در سند المرشد بالله نام محدث سنی بغدادی ابن السماک آمده که بعید نیست وی آنرا در تألیفی که در فضائل اهل بیت داشته نقل کرده بوده است. می دانیم که روایت عمار الدهنی در تاریخ طبری به صورت کم و بیش پراکنده نقل شده است (نک: تاریخ الطبری،ج 4 ص 257 تا 292). طبری این متن را از طریق زکریاء بن یحیى الضریر از أبو الولید أحمد بن جناب المصیصى از خالد بن یزید بن أسد بن عبد الله القسرى از عمار الدهنى روایت می کند.
مقتل الحسین از عمار الدهنی به روایت ابن السماک بغدادی، 25 آذر 1389، حسن انصاری
البته این اصرار برادران مسلم بن عقیل به گرفتن انتقام یکبار دیگر هم قبل از رویارویی امام حسین با حر اتفاق می افتد و آن زمانی بوده که امام در راه کوفه هنوز به حر برخورد نکرده بوده است:
عبدالله بن سلیم و مذری بن مشعل، هردوان اسدی، گویند: وقتی حج خویش را به سر بردیم همه فکرمان این بود که در راه به حسین برسیم و ببینیم کار و وضع وی چه می شود.
گویند: بیامدیم و شترانمان با شتاب راه پیمود تا در زرود به حسین رسیدیم. وقتی به او نزدیک شدیم یکی از مردم کوفه را دیدیم که وقتی متوجه حسین شد راه کج کرد.
گوید: اما حسین توقف کرد. گویی آهنگ او داشت. سپس، از او گذشت و برفت. سوی وی رفتیم و یکیمان به دیگری گفت: «پیش این کس رویم و پرسش کنیم اگر از کوفه خبری دارد بدانیم.» پس برفتیم تا به وی رسیدیم و گفتیم: «سلام بر تو.»
... گفت: «بله، در کوفه بودم که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه کشته شدند. دیدمشان که پایشان را گرفته بودند و در بازار می کشیدند.»
گویند: برفتیم تا به حسین رسیدیم و با وی همراه شدیم تا شبانگاه به ثعلبیه رسیدیم و چون فرود آمد پیش وی رفتیم و سلامش گفتیم. که سلام ما را پاسخ گفت.
گفتیم: «خدایت رحمت کند، خبری داریم اگر خواهی آشکارا بگوییم و اگر خواهی نهانی.»
گویند: «یاران خویش را نگریست و گفت در قبال اینان رازی نیست.»
گفتیم: «سواری را که شب پیش به تو رسید دیدی؟»
گفت: «آری و می خواستم از او پرسش کنم.»
گفتیم: «ما از او خبر کشی کردیم و زحمت پرسش از او را عهده کردیم. وی یکی از بنی اسد بود، از قبیله ما، صاحب رأی درست و راستی و فضیلت و خرد. به ما گفت که در کوفه بوده که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کشته اند و دیده که آنها را در بازار می کشیدند.»
گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» و این را مکرر همی کرد.
گفتیم: ترا به خدا به خاطر جان و خاندانت از همین جا برگرد، که در کوفه نه یاور داری نه پیرو، و بیم داریم که بر ضد تو باشند.»
گویند: در این وقت پسران عقیل بن ابیطالب پیش دویدند.
داود بن علی بن عبدالله بن عباس گوید: پسران عقیل گفتند: «به خدا نمی رویم تا انتقاممان را بگیریم، یا همانند برادرمان کشته شویم.»
دو راوی اسدی گویند: حسین در آنها نگریست و گفت: «از پس اینان زندگی خوش نباشد.»
گویند: دانستیم که سر رفتن دارد و گفتیم: «خدا برای تو نیکی آرد.»
گفت: «خدایتان رحمت کند.»
گویند: یکی از یارانش بدو گفت: «تو هماننده مسلم بن عقیل نیستی، اگر به کوفه برسی، مردم با شتاب سوی تو آیند.»
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحات 2984 الی 2986)
قسمت آخر نقل فوق را برای این گذاشتم تا بدانید حتی در آن زمان نیز مسجل نشده بود قیامی با حمایت مردم کوفه دیگر در کار نیست. چنانچه میدانیم وقتی که لشکریان عمر بن سعد هم سر میرسند و بحث قیام برای یاران امام دیگر باید در آن لحظه منتفی شده باشد باز امام حسین دو پیشنهاد بیشتر نمیدهند. مشخصاً این سه پیشنهاد برای زمانیست که امام فهمیده بودند ابن زیاد دو راه قتال یا بیعت را فقط پیش روی ایشان قرار داده است فلذا سعی کردند با طرح پیشنهاد سوم یعنی دیدار با یزید به نوعی راه میانه ای را انتخاب کنند که نه در راستای دو پیشنهاد قبلی ایشان باشد و نه ابن زیاد. در عین حال هیچگاه قبول نکردند تسلیم شده و ایشان را پیش ابن زیاد ببرند که مشخصاً با عنایت به کشتن مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و قیس بن مسهر صیداوی (نامه رسان امام که جواب ایشان به مسلم را بهمراه داشت ولی توسط حصین بن نمیر دستگیر شد) توسط ابن زیاد مسلماً این فرد ایشان را نیز در صورت عدم بیعت با یزید به شهادت میرسانید و چه بهتر که بجای تن به ذلت دادن در میدان نبرد شهید شوند.
شاید بتوان گفت معتبر ترین نقل برای جریان دست در دست یزید گذاشتن امام آنی هست که ابومخنف میگوید:
هانی بن ثبیت حضرمی که هنگام کشته شدن حسین حضور داشته بود گوید:
حسین عمرو بن قرظه انصاری را پیش عمر بن سعد فرستاد که امشب میان اردوگاه من و اردوگاه خودت مرا ببین. گوید: عمر بن سعد با حدود بیست سوار بیامد، حسین نیز با همانند آن بیامد و چون به هم رسیدند حسین به یاران خویش گفت دور شوند. عمر بن سعد نیز با یاران خویش چنین گفت.
گوید: از آنها دور شدیم چندان که صدا و سخنشان را نمی شنیدیم. سخن کردند و طول دادند تا پاسی از شب برفت. پس از آن هر کدام با یارانشان سوی اردوگاه خویش بازگشتند و کسان درباره آنچه میانشان رفته بود به پندار سخن کردند.
... گوید: کسان بی آنکه چیزی شنیده باشند یا دانسته باشند چنین می گفتند و میانشان رواج یافته بود.
ابومخنف گوید: اما آنچه مجالد بن سعید و صقعب بن زهیر و دیگر اهل روایت گفته اند و جمع راویان بر آن رفته اند این است که چنین گفت: «یکی از سه چیز را از من بپذیرید: یا به همانجا که از آن آمده ام باز می گردم، یا دست در دست یزید ابن معاویه می نهم که در کار فیما بین، رأی خویش را بگوید یا مرا به هریک از مرزهای مسلمانان که می خواهید بفرستید که یکی از مردم مرز باشم و حقوق و تکالیفی همانند آنها داشته باشم.»
عقبة بن سمعان گوید: همراه حسین بودم با وی از مدینه به مکه رفتم و از مکه به عراق، تا وقتی کشته شد از او جدا نشدم و از سخنان وی با کسان در مدینه و مکه و در راه و در عراق و در اردوگاه تا به روز کشته شدنش یک کلمه نبود که نشنیده باشم، به خدا آنچه مردم می گویند و پنداشته اند نبود و نگفته بود که دست در دست یزید بن معاویه نهد یا او را به یکی از مرزهای مسلمانان فرستند، بلکه گفت: «بگذارید در زمین فراخ بروم تا ببینم کار کسان به کجا می کشد.» ابومخنف به نقل از مجالد بن سعید همدانی و صقعب بن زهیر که مکرر، سه یا چهار بار، حسین و عمر بن سعد را دیده بودند گوید: عمر بن سعد به عبیدالله بن زیاد نوشت:
«اما بعد، خدا آتش را خاموش کرد و اتفاق آورد و کار امت را به صلاح آورد، اینک حسین به من می گوید به جایی که از آن آمده باز گردد یا او را به هریک از مرزهای مسلمانان که خواهیم فرستیم و یکی از مسلمانان باشد و در حقوق و تکالیف همانند آنها باشد یا پیش یزید امیر مؤمنان رود و دست در دست وی نهد که رأی خویش را در کار فیما بین بگوید و این مایه رضای شماست و صلاح امت.» گوید: و چون عبیدالله نامه را بخواند گفت: «این نامه مردیست که اندرزگوی امیر خویش است و مشفق قوم خویش، بله می پذیرم.» گوید: شمر بن ذی الجوشن برخاست و گفت: «اکنون که به سرزمین تو فرود آمده و کنار تست این را از او می پذیری؟ به خدا اگر از دیار تو برود و دست در دستت ننهاده باشد قوت و عزت از آن وی باشد و ضعف و ناتوانی از آن تو. این را مپذیر که مایه ضعف است. باید او و یارانش به حکم تو تسلیم شوند که اگر عقوبت می کنی اختیار عقوبت با تو باشد و اگر می بخشی به اختیار تو باشد، به خدا شنیده ام که حسین و عمر سعد میان دو اردوگاه می نشینند و بیشتر شب سخن می کنند.» ابن زیاد گفت: «چه خوب گفتی، رأی تو درست است.» حمید بن مسلم گوید: آنگاه عبیدالله بن زیاد شمر بن ذی الجوشن را پیش خواند و گفت: «این نامه را پیش عمر بن سعد ببر...
... ابوجناب کلبی گوید: آنگاه عبیدالله بن زیاد نامه ای به عمر بن سعد نوشت به این مضمون:
اما بعد، ترا سوی حسین نفرستاده ام که دست از او بداری یا وقت بگذرانی یا امید سلامت و بقا بدو بدهی یا بمانی و پیش من از او وساطت کنی، بنگر اگر حسین و یارانش گردن نهادند و تسلیم شدند آنها را به مسالمت سوی من فرست، اگر دریغ کردند به آنها حمله برو خونشان بریز و اعضاشان را ببر که استحقاق این کار دارند...
... گوید: شمر بن ذی الجوشن با نامه عبیدالله بن زیاد پیش عمر بن سعد آمد و چون نامه را بدو داد که بخواهند عمر بدو گفت: «چه کردی؟ وای تو. خدا خانه ات را نزدیک نکند و چیزی را که به سبب آن پیش من آمده ای زشت بدارد. به خدا دانم که تو نگذاشتی که آنچه را به او نوشته بودم بپذیرد و کاری را که امید داشتم به صلاح آید، تباه کردی، به خدا حسین تسلیم نمی شود که جانی والامنش میان دو پهلوی اوست.» شمر بدو گفت: « به من بگو چه خواهی کرد؟ فرمان امیرت را اجرا می کنی و دشمن او را می کشی؟ اگر نه، سپاه و اردو را با من گذار.» گفت: «نه، خودم این کار را عهده می کنم.» گفت: «پس، سالار تو باش.»
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحات 3008 الی 3011)
برخی ان قلت می آورند که عدم وجود نقل مستقیم از مکالمه عمر بن سعد و امام حسین باعث بی اعتباری حدسی میشود که ابومخنف آنرا نقل کرده است لکن این به تنهایی دلیل مکفی نیست چون مشاهده کردیم برخی در نقل نامه عمر بن سعد و همچنین در نقل سخنان حر بن یزید نیز به این حدس سوم اشاره کردند و مسئله فقط صحبت های رد و بدل شده در آن شب نیست؛ مگر آنکه بگوییم آن نقل ها هم بر پایه حدس و گمان مربوط به آن شب بودند و راوی خود برداشته این جایگذاری را انجام داده است!. اما در نظر داشته باشید که در نقل ابن یساف وجود سه پیشنهاد در سخنان حر تأیید نمیشد و همچنین در نقل حسان بن فاید عبسی نیز در نامه ابن سعد به ابن زیاد خبری از سه پیشنهاد نبود و باز در همان نقل در نامه ای که ابن زیاد در پاسخ به عمر بن سعد نگاشت صرفاً اشاره شده بود امام حسین باید با یزید بن معاویه بیعت کند نه آنکه دست در دست ابن زیاد نهد و این یعنی اگر پیشنهاد دست در دست یزید گذاشتن و بیعت کردن با وی مد نظر امام بود خواسته ابن زیاد اجابت شده بود و هیچ دلیلی بر قتال وجود نداشت.
البته در اینجا ممکن است ان قلت آورده شود که ابن سعد بعداً نیز با ابن زیاد نامه نگاری کرده و در آن نامه عنوان داشته امام حسین سه پیشنهاد و دست در دست یزید گذاشتن را مطرح کرده است و ابن زیاد هم که در ابتدای امر راضی میشود بخاطر سخنان شمر رأیش برگشته و میگوید امام حسین باید با وی بیعت بکند [یعنی ابن زیاد به نیابت از یزید در اینجا نقش داشته باشد نه آنکه فکر کنید خود را خلیفه میدانست]. در پاسخ باید عرض کنم آن نامه آخری [نامه آخر قبل از شهادت امام] نقل حسان بن فاید عبسی نیست و چنانچه در تاریخ طبری مشاهده میکنیم ابو مخنف در رابطه با ملاقاتی که امام حسین با ابن سعد در شب داشت و هیچ کس نفهمید چه میگویند میگوید «اما: آنچه مجالد بن سعید و صقعب بن زهیر و دیگر اهل روایت گفته و اند جمع راویان بر آن رفته اند...» و سپس حدسی که زدند مبنی بر آنکه امام سه پیشنهاد مطرح کرده و سومینش دست در دست یزید گذاشتن است را بیان میکند و بعد در متن تاریخ طبری در رابطه با نامه نگاری آخر عمر بن سعد با عبیدالله ابن زیاد می بینیم ابو مخنف به نقل از مجالد بن سعید همدانى و صقعب بن زهیر محتوای آن نامه را مطرح کرده است. یعنی همان افرادی که در رابطه با آن سه پیشنهاد حدس میزدند بدون آنکه از فردی شنیده باشند یا خود امام چیزی گفته باشد برداشته از نامه آخر عمر بن سعد نیز سخن رانده و از قضا محتوایش هم مؤافق با حدسی که زدند نقل کردند!. من دو اشکال در اینجا می بینم:
الف) اگر واقعاً در نامه عمر بن سعد این چنین چیزی بود دیگر چه نیازی به حدس زدن داشتند مبنی بر آنکه امام چنان گفته است در آن مکالمه شبانه؟. با توجه به آنکه نامه نگاری بعد از آن مکالمه صورت پذیرفته میتوانستند محتوای نامه را دلیل قرار داده و با اطمینان بگویند امام این شروط را مطرح کرده بود نه آنکه از اجماع خود بر حدسی که زدند سخن برانند!.
ب) امکان تحریف محتوای نامه و تحمیل ذهنیات شخصی توسط این دو نفر به روایت تاریخ مشخصاً هست بخصوص وقتی ناسازگاری هایی را میان پیشنهاد بیعت با یزید با قراین دیگر در متن تاریخ طبری مشاهده میکنیم.
البته بنظرم میتوان این فرضیه را هم در نظر داشت که شرط سوم در محتوای نامه عمر بن سعد به ابن زیاد ساخته و پرداخته خود وی برای شانه خالی کردن از نبرد با امام حسین در عین باقی ماندن پاداشی که ابن زیاد به وی میداد (ولایت ری) بوده باشد چرا که ابن سعد در ابتدا اصلاً مایل به انجام قتال با امام نبود و در دو نقل به ابن زیاد میگوید فرد دیگری را برای این امر در نظر بگیرد لکن بدلیل آنکه ابن زیاد میگوید حکم ولایت ری را پس بده نهایتاً راضی میشود:
[عمار الدهنی به نقل از ابوجعفر] گوید: و چنان بود که عبیدالله بن زیاد، عمر بن سعد بن ابی وقاص را ولایتدار ری کرده بود و فرمان وی را داده بود، به وی گفت: «کار این مرد را عهده کن.» [عمر] گفت: «مرا معاف دار.»
اما از معاف داشتن وی دریغ کرد.
عمر گفت: «امشب مهلتم ده» و او مهلت داد، عمر در کار خویش نگریست و چون صبح شد پیش وی آمد و به آنچه گفته بود رضایت داد.
...
[عقبة بن سمعان] گوید: سبب آمدن ابن سعد به مقابله حسین چنان بود که عبیدالله او را سالار چهار هزار کس از مردم کوفه کرده بود که سوی دستبی فرستد که دیلمان آنجا رفته بودند و بر ولایت تسلط یافته بودند. ابن زیاد فرمان ری را به نام وی نوشته بود و دستور رفتن داده بود و او با کسان در حمام اعین اردو زده بود و چون کار حسین چنان شد که بود رو سوی کوفه کرد ابن زیاد، عمر بن سعد را پیش خواند و گفت: «به مقابله حسین رو و چون از کار میان خودمان و او فراغت یافتیم، سوی عمل خویش می روی.»
گوید: عمر بن سعد بدو گفت: «خدایت رحمت کند اگر خواهی مرا معارف داری، بدار.»
عبیدالله گفت: «بله به شرط آنکه فرمان ما را پسمان دهی.»
گوید: و چون با وی چنین گفت، عمر بن سعد گفت: «امروز را مهلتم ده تا بیندیشم.»
گوید: پس برفت و با نیکخواهان خویش مشورت کرد و با هرکه مشورت کرد او را منع کرد.
گوید: حمزه بن مغیرة بن شعبه، خواهر زاده وی بیامد و گفت: «دایی جان ترا به خدا به مقابله حسین مرو که عصیان خدا کرده ای و رعایت خویشاوندی نکرده ای به خدا اگر از دنیا و مال خویش بگذری و حکومت همه زمین را داشته باشی و واگذاری، از آن بهتر که با خون حسین به پیشگاه خدا روی.»
گوید: عمر بن سعد بدو گفت: «ان شاءالله نمی روم.»
عبدالله بن یسار جهنی گوید: وقتی به عمر بن سعد دستور داده بودند سوی حسین حرکت کند، پیش وی رفتم به من گفت: «امیر دستورم داد سوی حسین حرکت کنم و این کار را نپذیرفتم.»
گفتم خدایت قرین صواب بدارد، خدایت قرین هدایت بدارد، بمان، مرو و مکن.»
گوید: از پیش وی برفتم و یکی بیامد و گفت: «اینک عمر بن سعد کسان را برای حرکت سوی حسین می خواند.»
گوید: پیش وی رفتم و دیدمش که نشسته بود، چون مرا دید روی از من بگردانید و بدانستم که آهنگ رفتن سوی حسین دارد و از پیش وی درآمدم.
گوید: عمر بن سعد پیش عبیدالله بن زیاد رفت و گفت: «خدایت قرین صلاح بدارد، این کار را به من داده ای و مردم از آن خبر یافته اند، اگر رأی تو این است که این کار عمل شود، عمل کن و با این سپاه، یکی از بزرگان کوفه را که من در کار جنگ کفایت و لیاقت برتر از او نخواهم بود به مقابله حسین فرست.»
گوید: کسانی را برای عبیدالله نام برد اما او گفت: «نمی خواهد بزرگان کوفه را به من بشناسانی، درباره کسی که می خواهم بفرستم از تو نظر نمی خواهم، اگر با سپاه ما می روی که بهتر وگرنه فرمان ما را پس بفرست.»
گوید: و چون اصرار وی را بدید گفت: «میروم.»
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحات 2973 و 2974 و 3001 الی 3003)
بنابراین اگر از فرضیه فوق الذکر بگذریم فقط سه تحلیل دیگر باقی می ماند:
- دست در دست گذاشتن یزید به معنای بیعت با این فرد بوده و جعل یک یا برخی راویان است (اگر جعل یک نفر در نظر بگیریم بقیه از فرد جاعل نقل کردند).
- نقل جعلی نیست ولی دست در دست گذاشتن دال بر بیعت با یزید هم نمی باشد و منظور مذاکره بوده است.
- امام حسین میخواست با یزید بیعت کند و بهمان دلیلی که شمر گفت ابن زیاد مانع وی شد تا عزت بواسطه این بیعت نزد یزید نگیرد و قدرت و... ابن زیاد تحت الشعاع قرار نگیرد و همچنین ابن زیاد بعنوان تمام کننده قضیه قیام امام حسین نزد یزید بیشترین ارج و قرب را داشته باشد. بنابراین ابن زیاد میخواست امام حسین با وی بعنوان نائب بیعت کند.
با در نظر گرفتن قراینی که تا بدینجا به آنها اشاره شد من تحلیل اول را موجه تر از دو گزینه دیگر می بینم. البته برای آن توجیهی که در رابطه با انگیزه عمر بن سعد مطرح کردم ممکن است عنوان شود سخنان یزید بن معاویه هم تأییدش میکند چون یزید نیز از پیشنهاد دست در دست وی گذاشتن سخن میگوید و این میتواند دال بر واقعی بودن محتوای نامه ابن سعد باشد:
یونس بن حبیب جرمی گوید: وقتی عبیدالله بن زیاد حسین بن علی علیه السلام و پسران پدر وی را بکشت سرهاشان را پیش یزید بن معاویه فرستاد که از کشتنشان خرسند شد و منزلت عبیدالله پیش وی نکوشد، اما چندی نگذشت که از کشتن حسین پشیمان شد و می گفت: «چه مانعی داشت اگر به رعایت پیمبر خدا و حق و خویشاوندی حسین تحمل زحمت کرده بودم و او را به خانه خویش فرود آورده بودم و در مورد آنچه می خواست اختیار به وی داده بودم و گرچه مایه وهن من می شد. خدا پسر مرجانه را لعنت کند که او را برون آورد و به ناچاری افکند، از او خواسته بود راهش را باز گذارد که باز گردد اما نکرد، یا دست در دست من نهد یا به یکی از مرزهای مسلمانان رود تا خدای عزوجل او را ببرد، اما نکرد و نپذیرفت و رد کرد و او را بکشت و با کشتن وی مرا منفور مسلمانان کرد و دشمنی مرا در دلهایشان کاشت که نکو کار و بدکار دشمنم دارند که کشتن حسین را فجیع دانسته اند. مرا با پسر مرجانه چه کار بود که خدایش لعنت کند.» و بر او خشم آورد.
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحه 3129)
ممکن است در اینجا بگویید وقتی کل جریان حول عدم بیعت با یزید و قیام بر علیه وی شکل گرفت چه دلیلی دارد دو پیشنهاد دیگر کنار آن مطرح شود؟!. کل این جریان فقط به این دلیل بود که امام با یزید بیعت نکرده و علیه خلیفه اموی میخواستند قیام کنند به دعوت و حمایت مردم کوفه، حال امام وقتی عدم حمایت کوفیان را ببینند بگویند خب یا بگذارید بیعت کنم با یزید یا بروم لب مرز یا برگردم؟!!. دو پیشنهاد دیگر وجاهتی ندارند وقتی پیشنهاد سوم مطرح است. همچنین در نامه یزید هم یعنی چه که وی را مخیر سازم هرکدام را که امام خواست انتخاب کند؟ وقتی امام راضی شده به بیعت با یزید دیگر محلی از اعراب ندارد مخیر باشند سر پیشنهادهای دیگر!. برای این اشکال میتوان گفت سخن یزید ناظر به احترام به خواست امام و کلیت مخیر گذاشتن ایشان بعد از بیعت هست لکن در اینجا قرینه دیگر همین بحث خرسند شدن هست و یعنی چه که امام میخواسته با یزید بیعت کند ابن زیاد نگذاشته و یزید هم خرسند شده از شهادت امام؟!، مایه استهزاء نیست این برداشت؟. البته میتوان این توجیه را هم مطرح کرد که منظور امام از «دست در دست گذاشتن» مذاکره بوده نه بیعت. آنجایی هم که ابن زیاد میگوید باید دست در دست من بگذارد یا منظورش این بوده امام باید با خود وی مستقیماً حرف بزند یا آنکه منظور ابن زیاد سوای از منظور امام بوده است؛ من هردو تحلیل را در اینجا موجه می بینم. پیرامون مخیر گذاشتن امام در طبقات ابن سعد نیز تعبیر مشابهی از جانب ابن زیاد مطرح میشود که البته شمر بن ذی الجوشن رأی وی را برمیگرداند و اینجا هم همان نقدی که نسبت به نقل منسوب به یزید مطرح ساختم برای ابن زیاد بطریق اولی مطرح هست (وقتی پیشنهاد بیعت با یزید بوده دیگر مخیر گذاشتن وجاهتی ندارد) اگرچه در طبقات خود امام شخصاً سه پیشنهاد را مطرح میکنند و دیگر منقول از دیگران نیست این پیشنهادها:
چون حسین عمر بن سعد و همراهان او را که آهنگ جنگ با او را داشتند دید، به آنان چنین گفت:
هان! ای گروه! خدایتان رحمت کند سخنم را بشنوید، برای ما و شما چه پیش آمده است. ای مردم کوفه این چه حال است که شما را پیش آمده است؟! گفتند: بیم آن داشتیم که مقرری ما از میان برود. فرمود: پاداشی که در پیشگاه خداوند است برای شما بهتر است، و اینک ای گروه ما را رها کنید تا به جایی که از آن آمده ایم بازگردیم. گفتند: راهی به این کار نیست. فرمود: رهایم کنید تا به ری بروم و با دیلمیان جهاد کنم. گفتند: راهی به این کار نیست. فرمود: رهایم کنید تا پیش یزید بن معاویه روم و دست در دست او گذارم. گفتند: نه ولی دست در دست عبیدالله بن زیاد بگذار-تسلیم او شو. فرمود: این یکی هرگز. گفتند: چیزی جز این برای تو نیست. و چون خبر به عبیدالله رسید آهنگ آن کرد که دست از حسین بردارد و گفت: به خدا سوگند او متعرض چیزی از حکومت من نشده است و چنین می اندیشم که راه را برای او بگشایم و به هرکجا که می خواهد برود. شمر بن ذی الجوشن ضبایی به او گفت: به خدا سوگند اگر چنین کنی و مرد از دست تو بیرون شود هرگز این فرصت را به دست نخواهی آورد.
ترجمه فارسی طبقات ابن سعد، جلد پنجم، صفحه 97
پیرامون نفس وجود سه پیشنهاد باید بگویم که بر اساس نقل ضحاک مشرقی از سخنان امام حسین در روز عاشورا خطاب به لشکر دشمن اساساً هیچ خبری از سه پیشنهاد نیست و امام بر همان پیشنهاد بازگشتن در صورت عدم حمایت کوفیان استوار مانده بودند:
[امام حسین] گوید: وقتی جماعت نزدیک وی رسیدند مرکب خویش را خواست و بر نشست و با صدای بلند که بیشتر کسان می شنیدند گفت: «ای مردم سخن مرا بشنوید و در کار من شتاب مکنید تا درباره حقی که بر شما دارم سخن آرم و بگویم که به چه سبب سوی شما آمده ام، اگر گفتار مرا پذیرفتید و سخنم را باور کردید و انصاف دادید نیکروز می شوید که بر ضد من دستاویزی ندارید و اگر نپذیرفتید و انصاف ندادید شما و شریکان (عبادت)تان یکدل شوید که منظورتان از خودتان نهان نباشد و درباره من هرچه خواهید کنید و مهلتم ندهید. باور من خدایی است که این کتاب را نازل کرده و هم او دوستدار شایستگان است [سوره اعراف آیه 195].
... گوید: آنگاه حسین به آنها گفت:
اگر در این سخن تردید دارید، آیا اندک تردیدی دارید که من پسر دختر پیامبرتانم؟ به خدا از مشرق تا مغرب از قوم شما با قوم دیگر به جز من پسر دختری پیمبری وجود ندارد، تنها منم که پسر پیمبر شما هستم. به من بگویید آیا به عوض کسی که کشته ام یا مالی که تلف کرده ام یا قصاص زخمی که زده ام، از پی منید؟.
گوید: اما خاموش ماندند و با وی سخن نکردند.
گوید: آنگاه بانگ زد:
ای شبث بن ربعی، ای حجار بن ابجر، ای قیس بن اشعث، ای یزید بن حارث! مگر به من ننوشتید که میوه ها رسیده و باغستانها سر سبز شده و چاهها پر آب شده و پیش سپاه آماده خویش می آیی، بیا.
گفتند: ما ننوشتیم.
گفت: «سبحان الله، چرا، به خدا شما نوشتید.»
گوید: آنگاه گفت: «ای مردم! اگر مرا نمی خواهید بگذاریدم از پیش شما به سرزمین امانگاه خویش روم.»
گوید: قیس بن اشعث گفت: «چرا به حکم عموزادگانت تسلیم نمی شوی؟ به خدا با تو رفتاری ناخوشایند نمی کنند و از آنها بدی به تو نمی رسد.»*
حسین بدو گفت: «تو برادر آن برادری، می خواهی بنی هاشم بیشتر از خون مسلم بن عقیل را از تو مطالبه کنند؟ نه به خدا مانند ذلیلان تسلیم نمی شوم و مانند بردگان گردن نمی نهم. ای بندگان خدا من از اینکه سنگسارم کنید به پروردگار خویش و پروردگار شما پناه می برم [سوره دخان آیه 20].»
گوید: آنگاه مرکب خویش را خوابانید و عقبة بن سمعان را بگفت تا آنرا زانوبند زد و قوم حمله کنان سوی وی آمدند.
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحات 3022 الی 3025)
*. این قسمت سخن قیس بن اشعث بعنوان کسی که به امام حسین نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده بود ولی حال در لشکر دشمن ایشان را به تسلیم شدن دعوت میکند، محل اختلاف تاریخ طبری و تاریخ کامل ابن اثیری هست که ما در دست داریم!. میدانیم ابن اثیر (قرون شش و هفت قمری) تاریخ طبری را منبع اصلی تاریخ خود برای سه قرن اول قمری قرار داده بود و این اختلاف عجیب می نماید. من متن عربی طبری و ابن اثیر را در اینجا قرار میدهم تا بخوبی بتوانید مقایسه شان کنید.
ابن اثیر:
فقال له قیس بن الأشعث: أولا تنزل على حکم ابن عمک یعنی ابن زیاد فإنک لن تری إلا ما تحب
الکامل فی التاریخ، عزالدین ابن الأثیر، جلد 4، صفحه 62
ترجمه فارسی نقل ابن اثیر:
قیس بن اشعث گفت: آیا بر فرمان پسر عمویت ابن زیاد فرود نمی آیی؟ بدان که جز خوبی نخواهی دید.
طبری:
فقال له قیس بن الاشعث أولا تنزل على حکم بنى عمک فإنهم لن یروک إلا ما تحب ولن یصل إلیک منهم مکروه
فَقَالَ لَهُ قیس بن الاشعث: او لا تنزل عَلَى حکم بنی عمک، فإنهم لن یروک إلا مَا تحب، ولن یصل إلیک منهم مکروه؟
تاریخ الطبری، جلد 5، صفحه 425 - +
ترجمه فارسی نقل طبری:
قیس بن اشعث گفت: «چرا به حکم عموزادگانت تسلیم نمی شوی؟ به خدا با تو رفتاری ناخوشایند نمی کنند و از آنها بدی به تو نمی رسد.»
چنانچه مشاهده میکنید سه اختلاف مابین نقل ابن اثیر و طبری به چشم میخورد:
نخست آنکه در متن تاریخ طبری «عمو زادگان» به چشم میخورد نه «عمو زاده». ممکن است بپرسید عمو زاده در اینجا اشاره به چه اشخاصی است و در پاسخ باید عرض کنم که منظور در وهله اول یزید می باشد و در وهله دوم ابن زیاد مد نظر بوده است.
چنانچه میدانیم جد امویان یعنی امیه فرزند عبد شمس برادر هاشم بن عبد مناف بوده است بنابراین امیه برادر زاده هاشم محسوب میشده و ازین رو قیس بن اشعث بنی امیه را عمو زاده بنی هاشم خوانده است. در همین خصوص معاویه نیز امام حسین را برادر زاده خطاب میکند:
علی بن محمد گوید: وقتی زیاد بمرد معاویه نامه ای را خواست و بر مردم فرو خواند که اگر بمیرد یزید جانشین اوست. یزید ولیعهد شد و از همه مردم برای او بیعت گرفت مگر پنج کس.
ابن عون گوید: «همه مردم با یزید بن معاویه بیعت کردند، مگر حسین بن علی و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر و عبدالرحمان بن ابی بکر و عبدالله بن عباس و چون معاویه به مدینه آمد حسین بن علی را خواست و گفت: «برادر زاده ام، مردم همه باین کار گردن نهاده اند مگر پنج کس از قریش که تو راهشان می بری، برادر زاده ام ترا به مخالفت من چه حاجت؟ [در متن عربی: یا ابن أخی، قد استوسق الناس لهذا الأمر غیر خمسة نفر من قریش أنت تقودهم، یا ابن أخی، فما اربک الی الخلاف؟]
گفت: «من راهشان می برم»
گفت: «بله، تو راهشان می بری» [البته این بحث راهشان می بری را معاویه خطاب به بقیه این پنج نفر بجز ابن عباس که با وی در این نقل سخنی نمیگوید نیز میگوید]
گفت: «آنها را بخواه اگر بیعت کردند من نیز یکی از آنها هستم وگرنه درباره من با شتاب کاری نکرده ای»
گفت: «آنوقت بیعت می کنی؟»
گفت: «آری».
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحات 2867 و 2868)
معاویه خطاب به عبدالله بن زبیر هم تعبیر «برادر زاده» را در ادامه همین نقل بکار میبرد که آنهم بدلیل روابط خونی وی با زبیر بوده است. پدر عبیدالله ابن زیاد یعنی زیاد ابن ابیه پدرش مشخص نبوده و مادرش کنیزی بود که مشخص نیست «زیاد» را از همبستری با کدام مرد بدنیا آورده است و برای همین به وی میگفتند «زیاد فرزند (ابن) پدرش (ابیه)» لکن بعد از آنکه این فرد با معاویه بیعت کرد (زیاد تحت امر امام علی و سپس امام حسن بود و بعد از بیعت امام حسن با معاویه با وی بیعت کرد) معاویه زیاد را فرزند ابوسفیان خواند!. از همین رو گفتم کلمه عموزادگان میتواند اشاره به یزید و ابن زیاد باهم باشد. نسب ها بدین صورت بوده است:
حسین بن علی بن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصی بن کلاب
یزید (+ عبیدالله) بن معاویة (+ زیاد) بن ابوسفیان بن حرب بن امیة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصی بن کلاب
عبدالله بن زبیر بن عوام بن خُوَیلد بن أسد بن عبدالعزی بن قصی بن کلاب
اگرچه بر هیچ انسان منصفی پوشیده نیست زیاد فرزند مشروع ابوسفیان نمی باشد و معاویه تا قبل از بیعت هم هیچ اشاره ای به این موضوع نکرده بود و از خود زیاد هم نقلی نیست این چنین چیزی را تأیید کرده باشد حتی برای فرزند غیر مشروع بودن.
دوم آنکه در متن تاریخ طبری حرفی از ابن زیاد نیست.
سوم آنکه قسمت «از آنها بدی به تو نمی رسد» در نقل ابن اثیر نیست.
مشخصاً روایت صحیح آنی هست که طبری نقل کرده ولی برای اطمینان از نقل طبری باید نسخه های خطی مقابله شوند که از حوصله این مقاله خارج است و من نیز تخصص نسخه شناسی ندارم. علی ایحال چون ظاهر امر که روایت ابن اثیر را تحریفی قلمداد میکند [اگر واقعا نقل طبری چنین بوده باشد] ماهم بنا را بر صحت نقل طبری میگذاریم.
با عنایت به مقتل أبی مخنف و بر اساس این قول امام حسین بطور پیوسته از زمانی که حر بن یزید با لشکر تحت امرش مقابلشان قرار گرفت تا روز عاشورا، بر همان دو راهی که بیان داشته بودند یعنی یا حمایت کوفیان از ایشان و در نتیجه قیام و یا بازگشتن استوار مانده بودند و در نتیجه بواسطه عدم تحقق اولی و عدم قبول دومی توسط دشمن و سپس آغاز جنگ توسط عمر بن سعد امام راه شهادت را انتخاب کردند. البته نمیتوان منکر نفس وجود سه پیشنهاد شد و دلیلش هم این است که در نقل ابن سعد در طبقات کبری امام شخصاً از سه پیشنهاد سخن رانده در عین اینکه در سخنرانی شان در روز عاشورا اساساً به پیشنهادها [چه برگشتن به تنهایی و چه سه پیشنهاد] اشاره نمیکند. فلذا بر اساس روایت ابن سعد میتوان گفت امام هم مستقیماً سه پیشنهاد را مطرح کرده است و همچنین نبود آن سه پیشنهاد در سخنرانی امام در روز عاشورا دلیلی بر نبود آنها نمیتواند باشد؛ متن سخنرانی امام در روز عاشورا بنابر روایت ابن سعد:
و چون حسین که رحمت خدا بر او باد شب روزی را که در آن کشته شد به بامداد رساند به پیشگاه خداوند چنین عرضه داشت:
پروردگارا! تو در همه گرفتاریها مایه اعتماد و در هر دشواری مایه امید منی، تو خود بر هر کاری که بر من فرود آید تکیه گاه من و خود بخشنده هر نعمت و صاحب همه نیکوییهایی. آن گاه خطاب به عمر بن سعد و سپاهیان او چنین فرمود: شتاب مکنید تا از خبر خود شما را آگاه کنم، به خدا سوگند من پیش شما نیامدم مگر پس از آنکه نامه های برگزیدگان شما به من رسید که سنت از میان رفته و مرده است و نفاق دندان نشان می دهد و اجرای حدود تعطیل شده است، پیش ما بیا شاید خدای تبارک و تعالی به دست تو امت محمد صلی الله علیه و آله و سلم را به صلاح آورد. اینک پیش شما آمده ام و اگر آن را ناخوش می دارید از پیش شما بر می گردم. وانگهی به خود بازگردید و بنگرید آیا کشتن من به صلاح شماست و آیا ریختن خون من برای شما رواست؟ آیا من پسر دختر پیامبر شما و پسر پسر عموی او نیستم؟ آیا من پسر کسی نیستم که از لحاظ ایمان نخستین مؤمن است. آیا حمزه و جعفر و عباس عموهای من نیستند؟ مگر این گفتار رسول خدا که درباره من و برادرم فرموده است «این دو سروران جوانان بهشتی اند» به اطلاع شما نرسیده است؟ اگر مرا تصدیق می کنید چه بهتر وگرنه از جابر بن عبدالله انصاری و ابوسعید خدری و انس بن مالک و زید بن ارقم بپرسید.
طبقات ابن سعد، ترجمه فارسی، جلد پنجم، صفحه 101
هم این است که ولی باز در اینجا با قبول وجود سه پیشنهاد همان نقل عمار الدهنی از امام باقر را هم میتوانیم ملاک قرار دهیم یا آنکه حداقل بگوییم منظور امام از دست در دست گذاشتن مذاکره بوده نه بیعت چنانچه این عبارت معنی مذاکره را نیز میدهد. در هر حال طرح پیشنهاد «دست در دست یزید گذاشتن به معنای بیعت» توسط امام موجه نیست. اگرچه مقاتل بلاذری در الإنساب الاشراف و ابن سعد در طبقات کبری و... هم وجود پیشنهاد دست در دست یزید گذاشتن را نقل کردند لکن از آنطرف یعقوبی و ابن اعثم کوفی و ابوحنیفه دینوری و عمار الدهنی هم وجود این پیشنهاد را تأیید نکردند!. مستحضرم که روایات منقول از بلاذری و ابن سعد کاملاً معتبرتر از روایت های یکسره مرسل ابی یعقوب و ابن اعثم کوفی هستند و شاید بخاطر مرسل نبودن بتوان گفت کمی معتبر تر از نقل دینوری می باشند ولی بهرحال نمیتوان این را نیز منکر شد که بالاخره سه روایت مرسل از دو نویسنده شیعه و یک نویسنده به احتمال قوی سنی (دینوری) مربوط به قرون سوم و چهارم قمری داریم و میتوانند در راستای تقویت تحلیلی که از جمیع نقل های طبری ارائه دادیم بکار گرفته شوند. البته خیلی از روایات طبری هم به نقل از ابومخنف هستند و خود ابومخنف دست در دست گذاشتن را تأیید میکند که در این مقاله روایت مربوطه را از ابومخنف در تاریخ طبری نقل کردم، لکن منظورم پیشنهاد دست در دست گذاشتن یزید است نه کلیت وجود سه پیشنهاد.
بطور کل تحلیلی که آنرا موجه ترین تبیین دانستم این است که پیشنهاد دست در دست یزید گذاشتن به معنای بیعت، به احتمال قوی از جعلیات تاریخی است ولی در رابطه با اینکه واقعاً سه پیشنهادی بوده یا نه فی الحال اطمینان کافی ندارم. همچنین در راستای تحلیلی که بیان کردم خوب است اشاره کنم که امام سجاد علیه السلام نیز چنانچه اشاره کردم وقتی به حضور یزید برده شد با وی بیعت نکرد و حال اگر واقعا قصد امام حسین بیعت با یزید بود چرا یزید از امام سجاد نخواست بیعت کند و یا امام خود پیش قدم نشد؟. نیز مگر کل این دعاوی بر سر بیعت با یزید نبود دیگر چه جای مطرح کردن دو پیشنهاد دیگر وقتی امام راضی شده با یزید بیعت کند؟. امام سجاد اگرچه بعد از جریان کربلا حتی لفظاً هم از هیچ قیامی بر علیه امویان حمایت نکردند چه قیام بخشی از مردم مدینه و چه مختار و... و کلاً در زمینه براندازی حکومت سیاسی سکوت پیشه کردند اما هیچ سند معتبری هم نیست عنوان داشته باشد ایشان بیعت نمودند (نقلی هست که بعد از شکست قیام مردم مدینه و وحشیگری سپاهیان یزید (واقعه حره) ازیشان به زور بیعت ستانیدند که به احتمال قوی صحیح نیست و صرفاً بر مبنای بیعت ستانیدن از مردمی که شورش کردند عنوان شده در حالیکه امام هیچ همراهی با این قیام نداشتند). همچنین در نظر داشته باشید که روایت غلام رباب همسر امام حسین یعنی عقبة بن سمعان میتواند تأیید کننده و در راستای روایت عمار الدهنی از امام جعفر صادق در نظر گرفته شود چراکه در رد پیشنهاد بیعت با یزید با آن نقل اشتراک دارد.
نکته جالب دیگر که اینجا قابل توجه می باشد این است که بنابر نقل طبری دست کم در دو مقطع تا قبل از روز عاشورا امام در خواب فهمیده بودند بناست شهید بشوند:
عقبة بن سمعان گوید: وقتی آخر شب شد حسین بما گفت آبگیری کنیم. آنگاه دستور حرکت داد و ما به راه افتادیم.
گوید: وقتی از قصر بنی مقاتل حرکت کردیم و لختی برفتیم، حسین چرتی زد و آنگاه به خود آمد و می گفت: «انا لله و انا الیه راجعون و الحمدلله رب العالمین» و این را دو بار یا سه بار گفت.
گوید: پسرش علی بر اسب خویش بیامد و گفت: «انا لله و انا الیه راجعون و الحمدلله رب العالمین، پدرجان! فدایت شوم، حمد و انالله برای چه می گویی.»
گفت: «پسرکم چرتم گرفت و سواری بر اسبی دیدم که گفت: قوم روانند و مرگها نیز روانست، و بدانستم که از مرگ ما خبرمان می دهند.»
...
گوید: شمر بیامد و نزدیک یاران حسین ایستاد و گفت: «پسران خواهر ما بیایند.»
گوید: عباس و جعفر و عثمان پسران علی پیش وی آمدند و گفتند: «چکار داری و چه می خواهی؟»
گفت: «ای پسران خواهر ما، شما در امانید.»
گوید جوانان بدو گفتند: «خدایت لعنت کند، امانت را نیز لعنت کند. اگر دایی ما بودی در این حال که پسر پیمبر خدا امان ندارد به ما امان نمی دادی.»
گوید: آنگاه عمر بن سعد ندا داد: «ای سپاه خدا بر نشین و خوشدل باش.» و با کسان سوار شد و از پس نماز پسینگاه سوی آنها حمله برد. حسین بر در خیمه نشسته بود و به شمشیر خویش تکیه داشت و در حال چرت سرش پایین افتاده بود. زینب خواهرش سر و صدا را شنید و به برادر خود نزدیک شد و گفت: «برادر صداها را که نزدیک می شود نمی شنوی؟»
گوید: حسین سر برداشت و گفت: «پیمبر خدا را به خواب دیدم که به من گفت امشب پیش ما میایی.»
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحات 2999 و 3011)
در رابطه با خواب دوم که در آن پیامبر به امام حسین فرمودند امشب پیش ایشان می آید و این یعنی شب روز دهم محرم می بایست شهید میشدند باید عرض کنم بنا بود نبرد در همان شب در بگیرد لکن بنابر خواست امام در نهایت عمر بن سعد بعد از مشورت تا فردا به ایشان مهلت داد (نک: تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحه 3013). البته امام یک خواب دیگر هم بنابر نقل طبری هنگامی که از مکه خارج شده بودند دیده بودند که برای هیچ کس نقلش نکردند:
علی بن حسین گوید: وقتی از مکه در آمدیم نامه عبدالله بن جعفر همراه دو پسرش عون و محمد رسید که به حسین بن علی نوشته بود:
اما بعد، ترا به خدا، وقتی این نامه را دیدی بازگرد که بیم دارم این سفر که در پیش داری مایه علاک تو شود و نابودی خاندانت. اگر اکنون هلاک شوی نور زمین خاموش شود که تو دلیل هدایتجویانی و امید مؤمنان. در رفتن شتاب مکن که من از دنبال نامه می رسم و السلام.
گوید: عبدالله بن جعفر پیش عمرو بن سعید رفت و با وی سخن کرد و گفت: «نامه ای به حسین بنویس و او را امان بده با وعده نیکی و رعایت. در نامه خویش تعهد کن و از او بخواه که باز گردد شاید اطمینان یابد و باز آید.»
عمرو بن سعید گفت: «هرچه می خواهی بنویس و پیش من آر تا مهر بزنم.»
گوید: عبدالله بن جعفر نامه را نوشت و پیش عمرو بن سعید برد و بدو گفت: «مهر بزن و همراه برادرت یحیی بن سعید بفرست که کاملاً مطمئن شود و بداند که قضیه جدیست.»
گوید عمرو چنان کرد، وی از جانب یزید بن معاویه عامل مکه بود.
گوید: یحیی و عبدالله بن جعفر به حسین رسیدند و از آن پس که یحیی بن عمرو نامه را بدو داد که خواند بازگشتند، گفتند: «نامه را به او دادیم که خواند و با وی اصرار کردیم و از جمله عذرها که به ما گفت: این بود که خوابی دیده ام که پیمبر نیز در آن بود و دستوری یافته ام که به ضررم باشد یا به سودم انجام می دهم.*»
بدو گفتند: «این خواب چه بود؟»
گفت: «به هیچ کس نگفته ام و به هیچ کس نخواهم گفت تا به پیشگاه پروردگارم روم.»
(تاریخ طبری، ترجمه فارسی ابوالقاسم پاینده، جلد هفتم، صفحات 2971 و 2972)
*. بنظرم میرسد منظور امام از سود یا ضرر بحث دنیوی آن می باشد یعنی باعث شهادتشان شود یا در راستای زنده ماندنشان باشد نه آنکه کلاً فعلی را انجام دهند که از هر جهت به ضررشان است.
کنار هم قرار دادن این سه خواب ما را به این سمت رهنمون می سازد که میدانستند شهید میشوند و پیشنهاد بازگشتن به لشکریان دشمن و یا بطور کل آن سه پیشنهاد بدلیل اتمام حجت بوده و امام واقف بودند که مورد قبول واقع نمیشود.
اینکه برخی آمده و برای نقد پیشنهاد دست در دست یزید گذاشتن و یا برخی دیگر از نقل هایی که با مقوله هایی همچون عصمت معصوم و یا تن به ذلت ندادن ایشان در تضاد است به این مهم متوسل شدند که چون در تضاد با این موارد می باشد پس قابل قبول نیستند صرفاً فاقد سواد علمی لازم بودن گویندگان و مغالطه مصادره به مطلوبشان را نشان میدهد چه آنکه این روایات تاریخی هستند که باید شخصیت معصوم را برای ما بسازند نه پیش فرض های عقیدتی ما!!. روایات تاریخی حتی میتوانند تفسیر قرآن را نیز تحت الشعاع قرار داده و دچار تغییرات جدی کنند چه رسد به آنکه شخصیت معصوم بر اساس روایات برای ما تبیین شود. بعنوان نمونه چند مورد ازین دست نقدها را از مقاله روایات عاشورایی أنساب الاشراف بلاذری در میزان نقد و بررسی بیان میکنم:
1. صفحات 52 الی 54: توجیهات متناقض حول غارت برخی از اموال کاروان مربوط به حکومت بنی امیه.
2. صفحه 57 پاراگراف آخر: نویسنده مرسل بودن روایت بلاذری را دال بر بی اعتباری عنوان میکند (چنانچه میگوید: در عدم اعتماد به روایت بلاذری همین بس که از عبارت گویند استفاده کرده است.) در حالیکه حتی خیلی از فقهای شیعه اساساً در مکتب وثوق الصدوری اهتمام زیادی به بررسی سندی نداشتند و بحث صدور محتوا مهم تر بوده است لکن نویسنده در اینجا تازه حول نه مقوله ای فقهی که تاریخی صرف مرسل بودن از بی اعتباری سخن میگوید که دیدگاهی کاملاً باطل است. بنابر لحاظ کردن این چنین دیدگاهی باشد کل روایات تاریخ یعقوبی و... به سبب مرسل بودن باید ابطال شوند!. این دیدگاه هیچ جایی در بررسی های آکادمیک روایات تاریخی ندارد.
3. صفحه 62 پاراگراف سوم و 63 پاراگراف اول: نویسنده به منظور نقد وجود پیشنهاد دست در دست یزید گذاشتن در نقل بلاذری از عباراتی همچون «در تضاد بودن با مقام عصمت و اسوه عزت مندی» و «عدم استرحام و ذلت ناپذیری مؤمن در آیات و روایات» و «فاقد اعتبار بودن روایتی که با منش انسانی و شخصیت اسلامی معصوم در تعارض باشد» و... استفاده میکند. این در حالیست که اولاً پس بیعت امام حسن با معاویه چه بود اگر صرف بیعت در تضاد با روایات بوده است؟؛ ثانیاً این روایات تاریخی هستند که بیان میدارند کم و کیف عصمت معصومین به چه شکل بوده است نه پیش فرض نوعی از عصمت که با وجود پیشنهاد دست در دست یزید گذاشتن که چند روایت تاریخی در منابع متقدم معتبر بدان اشاره کردند در تضاد باشد!؛ ثالثاً این عبارات بیهوده منش انسانی و... یعنی چه که در مقاله ای مربوط به نقد منبعی تاریخی استفاده شده اند؟ ابراز این دست از سخنان که بوضوح جهت تحریک احساسات و یا بروز احساسات چه بسا ناشی از تعصب بکار گرفته میشوند متعلق به منبرهای سخنرانی مساجد محلی مشتمل بر لفاظی های بی سند و اعتبار هستند نه یک مقاله علمی که می بایست بصورت کاملاً مستقل روی به ارزیابی یکی از معتبر ترین منابع تاریخ اسلام بیاورد.
در پایان آنچه بطور کل میتوان نتیجه گرفت این است که امام حسین بهیچ روی بدنبال قیام در صورت عدم حمایت کوفیان نبوده است و دلیل غایی وقوع حوادث روز عاشورا و شهادت ایشان نه اهتمام به انجام قیام تا آخرین لحظه که عدم قبول بیعت با یزید بن معاویه بوده است در عین اینکه بصورت بالقوه تهدیدی علیه حکومت اموی هم محسوب میشدند و جریان نامه نوشتن کوفیان و همچنین قیام های بعد از شهادت ایشان من جمله ادله این مهم می باشند. ایشان احتمال پیروزی را در صورت حمایت کوفیان از قیام میداده اند که همچنین از این مهم میتوان در جهت آشتی دادن رویکرد بظاهر متعارض امام حسن و امام حسین استفاده شود بدین صورت که امام حسن چشم اندازی برای پیروزی در برابر معاویه نمی دیده اند فلذا صلح را به قیام ترجیح دادند لکن امام حسین بدلیل امکان پیروزی روی به قیام آوردند اما وقتی دیدند قیام به سرانجام مناسبی نخواهد رسید دست از آن کشیدند و بحث بازگشتن یا بنابر قول دیگری سه پیشنهاد را مطرح ساختند. در اینجا تعارض فقط در رویکرد عدم بیعت کردن امام حسین دیده میشود که دو توجیه را برای این تفاوت مطرح ساختم. در نهایت در اینجا سه دیدگاه کلی خواهیم داشت:
- اگر بگوییم امام تا آخرین لحظه صرفاً بر قیام اصرار داشتند.
این در تضاد با بسیاری از اسناد تاریخی و آنچه تا به الآن از تاریخ صدر اسلام میدانیم بوده است. اما بر اهتمام برادران مسلم بن عقیل به یا انتقام یا کشته شدن تطابق دارد که امام حسین وقتی دید اینان میگویند یا انتقام مسلم را میگیریم یا کشته میشویم فرمودند زندگی بعد از اینان خوش نباشد و به راه خود به سمت کوفه ادامه دادند. ولی بازم متذکر میشوم این دیدگاه در تضاد با غالب روایات تاریخی می باشد که به زمان ما رسیده است. البته میتوان گفت برادران مسلم در زمان هایی این قصد را مطرح کردند که هنوزهم احتمال پیروزی وجود داشت نه وقتی که با سپاهیان عمر بن سعد روبرو شده و مشخص شد دیگر نه حمایت مردم کوفه هست نه احتمال پیروزی در جنگ. این باعث میشود تحلیل فوق الذکر اعتبارش بشدت محل خدشه باشد.
- اگر بگوییم تا لحظه آخر اهتمام به قیام نداشتند و سه پیشنهاد را مطرح ساختند ولی بحث بیعت با یزید نبوده در پیشنهاد سوم.
آنگاه تعارض ظاهری میان بیعت امام حسن با معاویه نسبت به عدم بیعت امام حسین با یزید پدید خواهد آمد بعلاوه تضاد با نقل هایی که از وجود پیشنهاد دست در دست یزید قرار دادن سخن راندند. البته میتوان در توجیه این اشکال گفت منظور امام از دست در دست یزید گذاشتن مذاکره بوده است. این توجیه که امام حسین با یزید نمیتوانست بیعت کند چون نقض مفاد صلحی بود که برادرشان با معاویه بسته بود نیز این اشکال را پدید می آورد که آیا صلح امام حسن با معاویه نقض حق خلافت پدر بزرگوارشان نبود؟ یا بیعت امام علی با ابوبکر نقض حق خلافتی که خداوند به ایشان داده بود و مسلماً این حق قابل تغییر توسط معصوم نیست. من در پاسخ به این اشکال نیز توجیهی را مطرح کردم ولی بطور کل قطعیتی وجود ندارد در بررسی این اقوال تاریخی.
- اگر بگوییم امام تا لحظه آخر اهتمام به قیام نداشتند و وقتی دیدند امکان پیروزی نیست یا خیلی کم است بحث بیعت با یزید را مطرح ساختند.
آنگاه رویکرد ایشان کاملاً با رویکرد امام حسن همخوانی خواهد داشت اما با برخی نقل ها حول پیشنهادهای ایشان به دشمن و بحث عدم تن به ذلت دادن و... در تضاد خواهد بود.
روایات تاریخی در اینجا آن قدر متعدد و متفاوت و بعضاً متناقض هستند که صدور رأیی قطعی را برای موارد اختلافی ناممکن می سازند و هرآنچه ما جز در موارد مشخصی همچون عدم اهتمام امام به قیام تا آخرین لحظه و... بیان میکنیم نظریاتی هستند که صرفاً حول موجه تر بودنشان نسبت به دیگر نظریات بحث هست. بحث های دیگری همچون نقل لعنت کردن ابن مرجانه توسط یزید بعد از جریانات روز عاشورا نیز هست که بدان اشاره کردم و در میان محققین و... شیعه دیدم که پشیمانی یزید را بعضاً منکر نشدند اگرچه مدافعین یزید مشخصاً علاقه دارند لعنت را به اختلاف دیدگاه و رأی یزید و ابن زیاد نسبت دهند تا پشیمانی. بهرحال آنچه در تاریخ طبری دیده میشود کفایت میکند برای بررسی فلسفه شکل گیری وقایع روز عاشورا و این چنین مباحثی حاشیه محسوب میشوند و نمیتوانند خدشه نسبت به آنچه از منابع متقدم قرن سوم قمری همچون طبری برداشت میشود محسوب شوند؛ بلکه این روایات را بر اساس منابع متقدم باید بررسی و تفسیر کرد.
...........................................................................................................
پیوست
بررسی چرایی وقوع حوادث روز عاشورا در تاریخ الطوال ابوحنیفه دینوری
منابع:
اخبار الطوال، ابوحنیفه احمد بن داود دینوری (قرن سوم قمری)، ترجمه فارسی محمود مهدوی دامغانی، نشر نی (چاپ اول)، صفحات 273 الی 307
*. غالباً از ترجمه فارسی بهره بردم و صرفاً در چند مورد محدود از متن عربی استفاده کردم.
دینوری میگوید معاویه به هنگام بیماری که از آن در نهایت مرد چون فرزندش یزید در دمشق نبود ضحاک بن قیس فهری و مسلم بن عُقبه را خواست و گفت وصیت وی را به یزید ابلاغ کنند و در این وصیت متذکر میشود از چهار نفر نسبت به یزید ترس دارد [تهدید علیه حکومت یزید محسوب شوند] و آن چهار نفر حسین بن علی (علیه السلام) و عبدالله بن عمر و عبدالرحمن بن ابوبکر و عبدالله زبیر هستند. معاویه میگوید فکر میکند مردم عراق امام حسین را رها نکنند و وادار به خروجش [قیام علیه یزید] کنند و به یزید میگوید اگر چنین شد و بر او پیروز شدی از وی درگذر. از میان این چهار نفر معاویه روی عبدالله بن زبیر تأکید زیادی دارد و میگوید چون شیر در کمین یزید است و چون روباه فریبش میدهد و اگر بر علیه یزید قیام کرد و شکست خورد یزید او را پاره پاره کند مگر آنکه پیشنهاد صلح دهد. دینوری بعد از نقل سخنان معاویه میگوید یزید آمد و بار دیگر پدرش برای وی وصیت را بازگو کرد (273-274).
دینوری در رابطه با بیعت با یزید بیان میدارد یزید به ولید بن عتبه بن ابوسفیان حاکم مدینه نامه می نویسد تا در رابطه با بیعت بر آن چهار نفر سخت بگیرد و اجازه هیچگونه سرپیچی به ایشان ندهد [ازین نقل سیاست یا قتال و یا بیعت تأیید نمیشود چراکه مثلاً زندانی کردن و... هم میتواند مد نظر قرار بگیرد]. ولید که از ایجاد آشوب واهمه داشته مروان بن حکم بن ابی العاص بن امیه را میخواند و با او مشورت میکند و مروان نیز میگویداز جانب عبدالله بن عمر و عبدالرحمن بن ابوبکر نترسد ولی مواظب حسین بن علی و عبدالله بن زبیر باشد و فردی را برای بیعت نزد ایشان بفرستد و اگر بیعت نکردند قبل از آنکه فرار کنند و مخالفت خود را آشکار کنند گردنشان را بزند. ولید هم نوجوانی را برای بیعت میفرستد و آن نوجوان هم دعوت حاکم مدینه را در مسجد به امام و ابن زبیر ابلاغ میکند. در آن زمان هنوز مرگ معاویه بر همگان روشن نشده بود و حتی امام و ابن زبیر هم نسبت به این خبر اطلاعی نداشته و امام خطاب به ابن زبیر که از چرایی این دعوت می پرسید میگویند گمان میکند معاویه مرده است و برای بیعت این دعوت انجام شده و ابن زبیر هم میگوید همین فکر را میکند (275).
امام بهمراه چند نفر از دوستان و غلامان خود به سمت دار الإماره میروند و خطاب به ایشان میگویند بر در امارت بنشینند و اگر صدای او را شنیدند هجوم بیاورند. امام به نزد ولید و مروان رفته و وقتی ولید نامه یزید را برای وی میخواند امام میگوید کسی چون من پنهانی بیعت نمیکند و در دسترس تو نیز هستم و هرگاه مردم را برای امر بیعت جمع کردی من هم خواهم آمد و یکی ازیشان هستم. ولید با سخن امام مؤافقت میکند و امام نیز از نزد وی بازمیگردد. مروان خطاب به ولید معترض میشود و میگوید امام دیگر این چنین فرصتی به تو نخواهد داد و ولید هم در پاسخ میگوید تو راهنمایی ام میکنی که حسین پسر فاطمه (سلام الله علیه) دختر رسول خدا (صلوات الله علیه) را بکشم و به خدا سوگند کسی که روز قیامت برای خون حسین مورد مؤاخذه قرار گیرد ترازوی عملش نزد خدا سبک خواهد بود. عبدالله بن زبیر نیز در خانه خود پناهنده شد و شب از بیراهه به سمت مکه فرار کرد و خبرش صبح به ولید رسید و وی هم سی و یک سوار بدنبال او فرستاد ولی نتوانستند پیدایش کنند. امام حسین نیز بهمراه دو خواهرش زینب و ام کلثوم و برادرزادگانش و برادرانش ابوبکر و جعفر و عباس (علیه السلام) و عموم افراد خانواده اش شب هنگام از مدینه به سمت مکه میروند لکن محمد بن حنفیه یا محمد بن علی [حنفیه نام همسر امام علی (علیه السلام) بوده است]. در توجیه چرایی عدم همراهی محمد بن علی ابن اعثم کوفی میگوید این امر امام حسین بوده که وی در مدینه باقی مانده و چشم و گوش امام باشد؛ برخی گفتند امام تکلیف نکرده بودند مبنی بر همراهی و... قس علی هذا (276).
در اثنای حرکت امام از مدینه به مکه عبدالله بن مطیع که از مکه به مدینه میرفته به امام میگوید از کوفه بر حذر باشد که شهری شوم است و پدر امام را در آنجا کشتند و برادرش را یاری نکردند و با غافلگیری ضربتی به او زدند [ضربه به پای امام حسن (علیه السلام) را میگوید] و در حرم مکه بماند که مردم حجاز هیچکس را با وی برابر نمیدانند و سپس شیعیان را از همه جا دعوت کند که همگی پیش وی خواهند آمد. دینوری ادامه میدهد امام خطاب به وی میگویند خداوند آنچه را دوست بدارد مقدر خواهد فرمود و به سمت مکه رفته و در محله «شعب علی» فرود آمده و در آنجا مردم به نزد ایشان میفرتند و ابن زبیر را رها کرده و وی هم ازین مقوله ناخوش شد و فهمید تا امام در مکه باشد مردم پیش وی نخواهند آمد. دینوری میگوید در این هنگام یزید یحیی بن حکم را از فرمانداری مکه عزل کرد. دینوری ادامه میدهد وقتی خبر مرگ معاویه و حرکت امام از مدینه به مکه به اطلاع مردم کوفه رسید گروهی از شیعیان در خانه سلیمان بن صرد خزاعی تجمع کردند و بر این موضوع اتفاق نموده که برای امام حسین نامه نوشته و بخواهند پیش ایشان آید تا حکومت را تسلیم وی کنند و نعمان بن بشیر [حاکم کوفه در آن زمان که از قبل از مرگ معاویه حاکم این سرزمین بود] را بیرون برانند (277).
دینوری میگوید نامه های کوفیان در دهم رمضان به دست امام در مکه طی دو نوبت توسط چهار نفر رسید و طی چند روز پیاپی فرستادگان مردم کوفه با نامه های ایشان میرسیدند تا جایی که دو جوال بزرگ پر از نامه های کوفیان شد. همچنین نامه های منحصر در شیعیان کوفه نبوده و افرادی همچون «شبث بن ربعی» هم نامه نوشته بودند. البته این نبود که الزاماً هر فردی جداگانه نامه بنویسد و مثلاً یک نامه را میشد شش نفر امضا کنند. امام نیز برای همه افرادی که نامه نوشته بودند یک پاسخ نوشت و در آن متذکر شد مسلم بن عقیل را به سوی ایشان میفرستد تا حقیقت امر ازین اجتماع بر وی روشن شود و اگر همانگونه که در نامه نوشتند باشد و فرستادگان حامل نامه میگویند به خواست خداوند متعال زود پیش شما خواهم آمد (278).
امام به مسلم میگوید اگر سخن کوفیان درست بود سریعاً برای وی نامه بنویسد و اگر نبود سریعاً برگردد و مسلم هم ابتدا به مدینه رفته تا با خاندان خود دیدار کند و سپس دو راهنما از قبیله قیس برداشت و به سمت کوفه براه افتاد. مسلم و همراهانش طی سفر در شبی راه را گم میکنند و وقتی به محلی که آب داشته میرسند فردی از ساکنان را اجیر کرده و بهمراه نامه ای نزد امام حسین میفرسد و میگوید فال بد زده است و میخواهد امام وی را معاف کند و فرد دیگری را روانه سازد و امام هم در پاسخ می فرمایند وی را معاف نمیکنند و فکر میکنند ترس مانع از انجام کار توسط مسلم شده است. مسلم در نهایت به کوفه رسیده و در خانه مختار بن ابوعُبید ثقفی ساکن میشود و شیعیان نیز پیش وی آمد و شد میکردند و او نیز نامه امام را برای ایشان میخواند (279).
دینوری میگوید دو نفر که جاسوس یزید در کوفه بودند برای وی نامه نوشته و بعد از آگاه سازی از حضور مسلم بن عقیل در کوفه و دعوت مردم به بیعت با امام حسین میگویند اگر نیاز به حکومت داری کسی را بفرست که به اجرای فرمان تو قیام کند و با دشمن تو رفتاری کند که خودت خواهی کرد و نعمان بشیر ناتوان است یا تظاهر به ناتوانی میکند. یزید هم وقتی نامه را دید دستور میدهد عبیدالله بن زیاد به کوفه رفته و یا مسلم را بکشد و یا او را از کوفه و بصره تبعید کند. دینوری همچنین به نوشتن نامه توسط امام به شیعیان در بصره نیز اشاره میکند که توسط سلمان نامی که برده امام بوده نامه به بصره فرستاده میشود و امام در نامه خطاب به پنج تن از بزرگان شیعه بصره از دعوت به زنده کردن نشانه های حق و نابود کردن بدعت ها سخن رانده و می فرمایند اگر بپذیرید به راههای هدایت رهنمون خواهید شد. دینوری میگوید همه این افراد نامه را پوشیده داشته غیر از منذر بن جارود که دخترش «هند» همسر ابن زیاد بود و او ابن زیاد را آگاه کرد و وی هم دستور داد گردن غلام امام را بزنند (280).
دینوری میگوید ابن زیاد طی سخنرانی در مسجد بزرگ بصره برای مردم بصره میگوید به حکومت بصره و کوفه گماشته شده است و به سمت کوفه میخواهد برود و برادرش عثمان بن زیاد جانشین وی در بصره هست و سپس تهدیدشان میکند به قتل خود و بستگان در صورت رسیدن خبر مخالفت و ستیزه جویی و... . در نهایت ابن زیاد به کوفه رسیده و در مسجد بزرگ کوفه روی به تهدید مردم بدین صورت که نسبت به فرمان برداران مهربان است و برای مخالفان زهر کشنده می باشد می آورد و نعمان بن بشیر هم به سمت وطن خود شام حرکت میکند. دینوری میگوید چون خبر ابن زیاد و تهدیدهای او و رفتن نعمان به مسلم رسید آخر شب از خانه ای که در آن بود بیرون آمده و به خانه هانی بن عروه رفت و در آنجا ساکن میشود و شیعیان از آن به بعد در خانه هانی پیش مسلم آمد و شد داشتند. بنابر نقل دینوری یکی از افرادی که از بصره بهمراه ابن زیاد به کوفه آمده بود شریک بن اعور بصری از بزرگان شیعه در بصره بود (البته بنابر نقل دینوری نامه امام حسین خطاب به پنج تن از بزرگان شیعه بصره شامل شریک نمیشد) که از دوستان هانی نیز محسوب میشده و هانی وی را در خانه خود پیش مسلم بن عقیل جای داده بود. شریک در خانه هانی بیمار شده و ابن زیاد پیغام میفرستد که فردا بدیدنش خواهد آمد و شریک از مسلم میخواهد ابن زیاد را در هنگام عیادت بکشد و سپس به قصر کوفه رفته آنجا را تصرف کند. هانی اما میگوید دوست ندارد که ابن زیاد در خانه وی کشته شود (281-282).
در نهایت مسلم عبیدالله را نمیشکد و خطاب به شریک در رابطه با چرایی ترک فعلی که کرد میگوید چون هانی خوش نمی داشت و اینکه رسول خدا فرموده است «ایمان موجب خودداری از غافلگیر کشتن است و مؤمن کسی را غافل گیر نمی کند و ناگهان نمی کشد». دینوری ادامه میدهد شریک بعد از چند روز فوت میکند و ابن زیاد بر جنازه وی نماز میگذارد و مسلم هم همچنان از مردم کوفه بیعت میگرفت و هجده هزار تن بصورت مخفیانه با او بیعت کردند. دینوری میگوید ابن زیاد بواسطه یکی از بردگان شامی خود که «معقل» نام داشت با سه هزار درهم پول که در اختیار وی میگذارد در نهایت مؤفق به یافتن خانه ای که مسلم در آن مخفی شده [خانه هانی] میشود. بنابر نقل دینوری جریان پیدا کردن مخفیگاه مسلم بدین صورت بوده که معقل این سه هزار درهم را برداشته و با ادعای اینکه میخواهد این پول قابل توجه را به مردی از خاندان رسول خدا که وارد شهر شده و مردم را به دعوت برای حسین فرا می خواند بدهد بسراغ مسلم بن عوسجه رفته و او هم در نهایت معقل را پیش مسلم بن عقیل میرود. البته معقل ابن عوسجه را در ابتدای امر نمیشناخته و وقتی وارد مسجد بزرگ کوفه میشود با خود میگوید چون این مرد در یکی از گوشه های مسجد پیوسته نماز میخواند و شیعیان نیز بسیار نماز میخوانند احتمالاً شیعه است [میگوید «خیال می کنم این از آنان است»]. معقل مدتی صبح زود به خانه هانی رفته و تمام روز در خانه وی و پیش مسلم می گذارند و شب به خانه ابن زیاد میرفت و تمام اخبار و کارها و گفته های ایشان را به اطلاع او می رساند من جمله مخفی شدن مسلم در خانه هانی (283-284).
دینوری بعد از اشاره به اینکه ابن زیاد از دو نفر سؤال کرده بود چرا هانی به دیدار وی نمی آید و شرط فرمان برداری را ادا نمیکند و آنها پیش از آن در پاسخ به پرسشی در رابطه با حال هانی به وی گفته بودند هانی بیمار است بیان میکند که هانی همراه آن دو مرد به نزد ابن زیاد رفت و بعد از آنکه فهمید معقل برده ابن زیاد بوده جریان را همانطور که بود به اطلاع ابن زیاد رساند. هانی سپس میگوید اکنون مسلم را از خانه خود بیرون میکند تا هرکجا که میخواهد برود و با ابن زیاد عهد می بندد که پیش وی برگردد لکن ابن زیاد به او میگوید از این جا بیرون نخواهد رفت تا آنکه مسلم را پیش وی آورد و هانی هم به خدا قسم میخورد که اینکار را هرگز نخواهد کرد. ابن زیاد نیز با چوب دستی به صورت هانی زده و او را در خانه ای دستور داد زندانی کنند [منظور اتاقی در قصر بوده]. قبیله هانی یعنی مذحج فکر میکنند هانی توسط ابن زیاد کشته شده است و بر در قصر تجمع میکنند لکن بواسطه سخن شریح قاضی که به ایشان میگوید هانی زنده است برمیگردند [بنابر نقل دینوری شریح به خواست ابن زیاد زنده بودن هانی را رؤیت کرده و به سمع مذحجیان رسانید] و ابن زیاد مجرد آنکه می فهمد برگشته اند دستور میدهد هانی را به بازار برده و گردنش را بزنند و چون این خبر به مسلم رسید بیعت کنندگان با خود را خواست که قبیله هایی همچون مذحج جزء آنان بودند و همگی حرکت کرده و قصر کوفه را محاصره نمودند و عبیدالله بن زیاد نیز همراه جمعیتی در کاخ کوفه متحصن شدند. در نهایت ابن زیاد به بزرگان و سران مردم کوفه که پیش او بودند میگوید که باید هریک ازیشان از گوشه ای در پشت بام قصر قوم خود را بترساند (285-286).
بنابر نقل دینوری این افراد «کثیر بن شهاب - محمد بن اشعث - قعقاع بن شور - شبث بن ربعی - حجار بن ابجر - شمر بن ذی الجوشن» بودند و از میان این افراد شبث و حجار برای امام حسین نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده بودند. بعد از آنکه مردم کوفه را از خدا و فتنه انگیزی و عدم از بین بردن اتحاد میان امت و نیز رسیدن سواران شام ترسانیدند یاران مسلم سست شدند و برخی از مردان کوفه هم نزد پسر و برادر و پسر عموی خود در لشکر مسلم آمده و می گفتند برگردید که دیگر مردم، برای این کار بس هستند و زن ها نیز می آمدند و دامن پسر و شوهر و برادر خود را گرفته و میگفتند برگردید و آنها را بر میگردانیدند و آنچنان شد که چون مسلم بن عقیل نماز شب را در مسجد میخواند فقط حدود سی تن با او باقی ماندند و مسلم که وضعیت را اینطور دید پیاده به سمت قبیله کنده راه افتاد و آن سی نفر نیز همراه او بودند و چون اندکی از راه را پیمود به پشت سر خود نگاه کرد و هیچ یک از آن سی نفر را ندید و حتی کسی نبود که راه را به او نشان دهد و مسلم در تاریکی شب سرگردان به راه خود ادامه داد تا وارد محله قبیله کنده شد و زنی که بر در خانه خویش منتظر بازگشت پسرش بود مسلم را در خانه پناه داد. ابن زیاد وقتی فهمید کسی قصر را محاصره نکرده میگوید این گروه پراکنده شده و مسلم را رها کردند و برگشتند و سپس به مسجد آمده و دستور داد هریک از سرشناسان و نگهبانان و پاسبانان که هم اکنون در مسجد حاضر نشود در امان نخواهد بود و به حصین بن نمیر که سالار شرطه بود گفت چون صبح شود باید تمام خانه های کوفه را گشته و مسلم را دستگیر کند و در ابن زیاد نیز بعد از خواندن نماز عشا در مسجد به قصر بازگشت. پسر زنی که مسلم در خانه او بود مکان ابن عقیل را لو میدهد و ابن زیاد هم به فردی که پسر آن زن به پسرش اطلاع داده بود مسلم در کجاست و از بزرگان قبیله کنده بوده (محمد بن اشعث) میگوید برود و مسلم را پیش او بیاورد و همچنین عبید بن حُریث را هم با صد نفر از قریش به سوی مسلم میفرستد و خوش نداشته کسی غیر از قریشیان را به این منظور بفرستد و در نهایت دینوری میگوید مسلم نیز با ایشان جنگید و به او سنگ زدند و دهانش را شکستند و در نهایت دستگیرش نمودند و به نزد ابن زیادش بردند (287-288).
دینوری میگوید وقتی که پاسبانان مسلم را پیش ابن زیاد آوردند به وی گفتند به امیر سلام کند و مسلم هم میگوید اگر قصد کشتن مرا دارد سلام من بر او سودی نخواهد داشت و اگر این چنین قصدی نداشته باشد بزودی بسیار بر او سلام خواهم داد و ابن زیاد نیز به مسلم میگوید گویا امیدواری که زنده بمانی و مسلم میگوید اگر تصمیم به کشتن وی دارد بگذارد به یکی از خویشاوندانم که اینجا هستند وصیت کند و ابن زیاد اجازه میدهد و مسلم هم به عمر بن سعد بن ابی وقاص میگوید وصیت او را می پذیرد و عمر نیز قبول میکند و مسلم میگوید در این شهر هزار درهم وام دارم و آنرا پرداخت کند و قاصدی از طرف خود نزد امام حسین بفرستد و چگونگی سرانجام وی را به اطلاع ایشان برساند که این گروه که تصور میکردند شیعیان او هستند چگونه به وی مکر زدند و بعد از بیعت هجده هزار نفر پیمان شکنی کردند و به امام پیام بفرست که به مکه برگردد و همانجا بماند و فریب مردم کوفه را نخورد. دینوری ادامه میدهد مسلم پیش از آن برای امام حسین نامه نوشته بود که بدون درنگ به کوفه بیاید. عمر بن سعد نیز به مسلم میگوید تمام اینکارها را انجام داده و ضامن اجرای آنها خواهد بود و سپس به نزد ابن زیاد رفته و تمام وصیت را فاش میکند و ابن زیاد خطاب به وی میگوید کار بدی کرد که وصیت را افشا ساخت. ابن زیاد دستور میدهد مسلم را بالای کاخ برده و گردنش را زدند و سپس بدنش را از پشت بام کاخ به پایین انداختند (289).
دینوری میگوید ابن زیاد سرهای مسلم و هانی را پیش یزید فرستاد و خبر قضایا را برای او مینویسد و یزید نیز به وی طی نامه ای میگوید «گمان ما به تو جز این نبود کار شخص چابک و دور اندیش را انجام دادی» و در پایان نامه هم عنوان میکند که «به من خبر رسیده است که حسین بن علی از مکه حرکت کرده و به سرزمین های تو روی آورده است. جاسوسان بر او بگمار و بر راهها نگهبانانی در کمین او بگذار و به بهترین وجه در این مورد قیام کن ولی با کسانی جنگ کن که با تو جنگ کنند و همه روز اخبار را برای من بنویس». بنابر نقل دینوری ازین نامه میتوان فهمید یزید دستور اجرای سیاست «یا قتال یا بیعت» را به ابن زیاد نداده بوده است. دینوری میگوید مسلم سه شنبه سوم ذی الحجه سال شصت هجری قمری که همان سال مرگ معاویه است کشه شد و امام حسین همان روز که مسلم شهید شد از مکه خارج شد و ابن زیاد نیز حصین بن نمیر را با چهار هزار سوار از مردم کوفه فرستاد تا میان قادسیه و قطقطانه توقف کرده و از رفتن اشخاص از کوفه بسوی حجاز غیر از حاجیان و عمره گزاران و کسانی که متهم به هواداری امام حسین نیستند جلوگیری کند (290).
دینوری بعد از نقل نامه مسلم به امام حسین مبنی بر آنکه هجده هزار نفر از مردم کوفه با او بیعت کردند و امام بیاید که مردم همراه وی بوده و اعتقاد و علاقه ای به ابوسفیان ندارند میگوید وقتی خبر تصمیم امام برای خروج از مکه به عبدالله بن عباس [پسر عموی پیامبر اسلام] رسید به دیدار حضرت رفت و به خدا قسمش داد که ازین کار منصرف شود و امام نیز میگویند تصمیم گرفته اند و در رابطه با این حرکت چاره ای نیست. ابن عباس در اینجا نکته مهمی را متذکر میشود و به امام حسین میگوید آیا به جایی میروی که امیر خود را بیرون کرده و سرزمین های خود را به تصرف خود درآورده اند و اگر چنین کرده اند برود ولی اگر ترا بسوی خود دعوت کرده ولی امیرشان همانجاست و کارگزاران او از ایشان خراج میگیرند همانا تو را برای جنگ کردن فرا خوانده اند و تو را رها میکنند و دست از یاری ات بر میدارند همانگونه که نسبت به پدر و برادرت عمل کردند. امام به ابن عباس میگوید در رابطه با آنچه میگوید خواهد اندیشید. دینوری ادامه میدهد عبدالله بن زبیر نیز به امام میگوید اگر در همین حرم الهی بماند و برای شیعیان خود در عراق بنویسد که پیش وی بیایند و وقتی کارش استوار شد کارگزاران یزید را از مکه بیرون کند وی نیز در اینکار با او همراهی و هم فکری کرده و اگر به مشورت او عمل کند بهتر است (291).
دینوری میگوید وقتی روز سوم رسید عبدالله بن عباس باز به حضور امام حسین رفته و میگوید به مردم کوفه نزدیک نشود که قومی حیله گرند و در مکه بماند که سرور و سالار مردم است و اگر نمی پذیرد به یمن برود که در آن حصار ها و دره های استواری بوده و سرزمین گسترده و وسیعی است و گروهی از شیعیان پدرش در آنجا هستند. امام به وی میگوید به خدا سوگند میدانم که تو خیر خواه مهربانی ولی تصمیم به رفتن گرفته ام و ابن عباس نیز میگوید اگر ناچارا میروی زنان و کودکان را با خود نبر که من در امان نیستم که کشته شوی همچنان که عثمان بن عفان کشه شد و کودکان او کشته شدن وی را نگاه میکردند. امام به ابن عباس میگوید مصلحت را در این می بیند که با زنان و فرزندان بیرون برود. در نهایت ابن عباس نیز از پیش امام رفت و از کنار ابن زبیر گذشت و به او گفت چشم تو به رفتن حسین روشن باد. دینوری میگوید و چون امام حسین از مکه خارج شد سالار شرطه حاکم مکه عمرو بن سعید بن عاص با نظامیانی جلوی حضرت را گرفت و گفت امیر دستور میدهد برگردد وگرنه من از حرکت تو جلوگیری میکنم و امام نپذیرفت و دو طرف با تازیانه به یکدیگر حمله کردند و چون خبر به حاکم مکه رسید ترسید و به سالار شرطه خود دستور داد بازگردد. دینوری ادامه میدهد چون امام از مکه خارج شد و در راه کوفه به تنعیم رسید به کاروانی برخورد که «روناس و حنا» برای یزید میبرد و امام نیز کاروان و کالای آنرا تصرف کرد و به شتر داران فرمود هرکس از شما که دوست داشته باشد با ما به عراق بیاید کرایه او را کامل پرداخت میکنیم و با او نیک رفتاری خواهیم کرد و هرکس میخواهد برگردد کرایه او را تا همین جا می پردازیم و گروهی پذیرفتند و همراه شدند و گروهی برگشتند (292).
دینوری میگوید امام حرکت کرد و به منطقه صفاح رسید و فرزدق شاعر را دید که از عراق برمیگشت و به وی گفت مردم عراق را چگونه دیدی و او هم گفت آنان را پشت سر گذاشته در حالیکه دلهایشان با تو و شمشیرهایشان بر ضد تو بود. امام به راه خود ادامه داد و چون به منطقه بطن الرمه رسید نامه ای برای کوفیان نوشت و در آن گفت نامه مسلم به وی رسیده و شتابان پیش ایشان دارد می آید. امام نامه را با قیس بن مُسهِر فرستاد ولی وقتی قیس به قادسیه رسید حصین بن نمیر وی را دستگیر کرده و به نزد ابن زیاد فرستاد و بدلیل تندی که نزد ابن زیاد کرد عبیدالله دستور داد او را از بالای بام قصر به میدان بیاندازند و شهید شد. دینوری ادامه میدهد امام چون از بطن الرمه حرکت کرد عبدالله بن مطیع که از عراق برمیگشت و ابن مطیع نیز وقتی جریان کوفیان و نامه ها را از امام شنید به ایشان گفت تو را به خدا سوگند میدهم که به کوفه نیایی و اگر بروی کشته خواهی شد. امام در پاسخ این آیه از کلام الله را تلاوت کردند که «هرگز چیزی جز آنچه خداوند برای ما نوشته است بر ما نخواهد رسید» و سپس به راه خود ادامه دادند. دینوری ادامه میدهد وقتی امام به منطقه «زَرُود» رسید خیمه ای دید و به وی گفتند متعلق به زهیر بن قین است. دینوری میگوید زهیر برای حج به مکه رفته بود و داشت از مکه به کوفه بازمیگشت و امام هم خواست تا او را ببیند. بنابر نقل دینوری بعد از دیدار امام با زهیر وی چهره اش میدرخشید و دستور داد خیمه اش را کنار خیمه امام نصب کنند و به همسر خود گفت تو مطلقه هستی و همراه برادرت به خانه خود برگرد و من تصمیم گرفته ام همراه امام کشته شوم و به همراهان خود گفت هرکس از شما شهادت را دوست میدارد همراه من باشد و هرکس خوش ندارد برود. دینوری میگوید هیچکس از همراهان با او نماند و همگی همراه همسر زهیر و برادرش به کوفه رفتند. امام حسین وقتی از زرود به سمت کوفه حرکت کرد مردی از بنی اسد را دید و در رابطه با اخبار کوفه از وی سؤال کرد. آن مرد نیز به امام گفت هنوز از کوفه بیرون نیامده بودم که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه کشته شدند و امام نیز «إنا لله» میگویند و اینکه جانهای خود را در پیشگاه الهی حساب می کنیم. آن مرد أسدی به امام گفت ای پسر رسول خدا به خدا سوگند میدهم که جان خود و خاندانت را حفظ کن و رفتن به کوفه را رها کن و در آن شهر برای تو یاوری نیست (293-294).
بنابر نقل دینوری بعد از هشدار مرد أسدی فرزندان عقیل که همراه امام بودند میگویند که ما را پس از مرگ برادرمان مسلم نیازی به زندگی نیست و هرگز بر نمی گردیم تا کشته شویم و امام هم می فرمایند پس از ایشان خیری در زندگی نیست و حرکت میکنند. دینوری میگوید وقتی امام به منزل «زُباله» رسیدند فرستاده محمد بن اشعث و عمر بن سعد که به خواهش مسلم او را با نامه ای حاکی از بی وفایی و پیمان شکنی مردم کوفه به نزد امام فرستاده بودند رسید و چون امام حسین آن نامه را خواند به درستی خبر کشته شدن مسلم و هانی یقین پیدا کرد و سخت ناراحت شد و آن فرستاده خبر کشته شدن قیس بن مسهر را هم داد. دینوری میگوید گروهی از ساکنان منازل مابین مکه و کوفه که به امام پیوسته بودند چون این خبر را شنیدند پراکنده شده و کسی جز خواص امام با ایشان باقی نماندند. امام کماکان به حرکت خود ادامه داد و چون به وادی عقیق رسید مردی از قبیله بنی عکرمه به حضور ایشان آمد و اطلاع داد ابن زیاد میان قادسیه و عُذَیب سواران را بر کمین گماشته و بسوی نیزه ها و شمشیرها میرود و به کسانی که برای تو نامه نوشته اند اعتماد نکن که آنان نخستین کسانی هستند که به جنگ با تو پیشدستی خواهند کرد و امام نیز به او می فرمایند خیرخواهی و در حد کمال نصیحت کردی خدایت پاداش نیکو دهد و به حرکت خود ادامه دادند (295).
دینوری به رسیدن هزار سوار به فرماندهی حر بن یزید تمیمی یربوعی نزد امام حسین اشاره میکند و میگوید همین که نزدیک شدند امام به جوانان خود دستور میدهند با مشک های آب به استقبال آنان بروند و اسب هایشان را نیز حتی سیراب میکنند و چون موقع نماز ظهر فرا رسید امام به حر میگویند همراه او نماز میگذارد یا با یاران خودش جداگانه نماز میخواند و حر نیز میگوید به امام اقتدا خواهد کرد و امام نیز بعد از خواندن نماز ظهر خطاب به سواران میگوید [من بخش مد نظرم از سخنان امام را از ترجمه فارسی تاریخ الطوال نقل میکنم]:
من پیش شما نیامدم تا آنکه نامه ها و فرستادگان شما را دریافت کردم و دیدم اکنون اگر عهد و پیمان با من می بندید که مایه اطمینان من باشد با شما به شهر شما می آیم و اگر چیز دیگری است به همانجا که آمده ام بر میگردم.
دینوری میگوید سواران پاسخی ندادند و وقتی هنگام اقامه نماز عصر فرا رسید امام بعد از اقامه نماز همان سخنان را تکرار کردند و اینبار حر به خدا قسم خورد که نمیدانیم نامه هایی که میگویی چیست. امام نیز می فرمایند خرجینی را که نامه های ایشان در آن است بیاورید و حر نیز میگوید ما از افرادی که نامه نوشتند نیستیم و مأموریم از تو جدا نشویم تا ترا به کوفه پیش ابن زیاد ببریم و امام نیز می فرمایند مرگ از این کار آسان تر است و دستور میدهند بارها را بسته و یارانش سوار شده و آهنگ بازگشت بسوی حجاز میکنند ولی لشکر حر مانع از حرکت ایشان میشوند و بعد از آنکه امام میگوید با حر به خدا قسم جنگ میکند ولی پیش ابن زیاد نمیرود حر میگوید مأمور به جنگ با امام نیست و بهمین خاطر امام نه به کوفه بروند و نه حجاز تا زمانی که عبیدالله ابن زیاد به وی تکلیف کند که چه کاری انجام دهد و امام نیز به سمت چپ و بسوی «عُذیب» رفته و به عذیب حمامات رسیدند و سپس به سمت راست حرکت کرده تا به قصر بنی مقاتل میرسند که خیمه «عبیدالله بن حر جعفی» از بزرگان و دلیران کوفه را در آنجا دیده و غلام خود را به نزد عبیدالله بن حر فرستاده تا به دیدار امام بیاید لکن ابن حر جعفی به برده امام میگوید از کوفه بیرون نیامده است مگر آنکه دیده گروه زیادی برای جنگیدن با امام آماده شده اند و بی وفایی شیعیان را دیده و دانسته که امام کشته میشود و قادر به یاری دادن او نیستم و دوست ندارم که او مرا ببیند و یا من او را ببینم. در نهایت امام خود به نزد این شخص رفته و برای یاری کردن او را فرا میخوانند و ابن حر نیز میگوید میداند که هرکس با تو همراهی کند در رستاخیز سعادتمند خواهد بود ولی امید ندارد که بتواند برای او کاری کند و در کوفه هم یار و یاوری برای امام نمی شناسد و امام را به خدا قسم میدهد که بر این کار وادارش نکند ولی اسب خود را که نامش «مُلحِقَة» بود به امام میدهد و میخواهد که این اسب را امام بپذیرند ولی امام میگویند حال که از یاری دادن خودداری میکند به اسب وی هم نیازی ندارند (296-297).
دینوری میگوید که امام از قصر بنی مقاتل همراه حر بن یزید حرکت کرد تا آنکه به کربلا رسیدند و از آنجا اندکی به سمت راست حرکت کرده و به نینوا رسیدند و در این هنگام بود که سواری آمد و به حر سلام داد اما به امام نه و نامه ابن زیاد را برای حر آورد که در آن نامه ابن زیاد گفته بود وقتی این نامه به تو میرسد بر امام و یارانش سخت گرفته و در بیابانی بدون آب و علف آنها را تحت نظر خود نگاهداشته (= فرود بیاور) و حامل این نامه مأمور است ببیند دستورات او را انجام میدهی یا نه. حر نیز نامه را به امام داد و گفت چاره ای ندارد جز اجرای فرمان و امام همین جا ساکن شوند. امام نیز به حر میگویند کمی بیشتر ایشان را ببرد تا به دهکده «غاضریة» یا «سقبه» برسند و در یکی از آن دو دهکده ساکن شوند ولی حر گفت چاره ای نیست و امام باید در سرزمینی خشک و بی آب فرود آیند [توجه داشته باشید که ابن زیاد هنوز دستور نداده که آب را بر امام ببندند و از همین روست که حر اجازه میدهد در سرزمینی بی آب و علف اما نزدیک فرات فرود بیایند تا دسترسی به آب باشد]. دینوری ادامه میدهد که زهیر بن قین به امام میگوید اگر نیروی دیگری غیر از همین لشکر حر برای جنگ با ما نیایند و با ایشان بجنگیم آسان تر است از جنگ هنگامی که افراد دیگری خواهند آمد [ترجمه مفهومی سخنان زهیر را نوشتم] و امام نیز میگویند دوست ندارند با ایشان آغاز به جنگ کنند مگر اینکه آنان جنگ را شروع کنند (298).
دینوری میگوید امام حسین به حر گفتند کمی پیش بروند و آنگاه حرکت کرده و چون به «کربلاء» رسیدند حر و یارانش گفتند همین جا ساکن شوید و رود فرات به شما نزدیک است و امام پرسیدند نام این سرزمین چیست و در پاسخ به ایشان گفتند کربلا. امام فرمودند «آری سرزمین سختی و بلاست، پدرم هنگام جنگ صفین از این منطقه گذشت و من همراهش بودم، ایستاد و از نام آن پرسید و چون نامش را گفتند فرمود این جا محل فرود آمدن ایشان است و محل ریخته شدن خونهای ایشان، و چون معنی این سخن را پرسیدند فرمود گروهی از خاندان محمد این جا فرود می آیند». دینوری ادامه میدهد در چهارشنبه اول محرم سال شصت و یکم هجری امام در آنجا ساکن میشوند روز دهم محرم که عاشورا بود امام شهید میشوند و روز دوم محرم عمر بن سعد با چهار هزار نفر میرسد. دینوری ادامه میدهد که عبیدالله بن زیاد عمر بن سعد را به حکومت ری و مرز دَستبی [سرزمینی میان ری و همدان] منصوب کرد و عمر بن سعد نیز برای رفتن به ری آمده شده و بیرون کوفه اردو زده بود که موضوع امام حسین پیش آمد و ابن زیاد به او دستور داد نخست به جنگ امام برود و بعد از فراغت از آن به محل حکومت خود حرکت کند. عمر بن سعد مردد شد و جنگ با امام را خوش نمیداشت و پاسخ روشنی نداد و ابن زیاد نیز به او گفت فرمانی را که برایش نوشته است برگرداند و عمر گفت در این صورت میرود و همراه با افرادی که بنا بود به ری و دستبی بروند حرکت کرده به امام رسید و حر نیز با همراهان خود به او پیوست (299).
عمر قرة بن سفیان حنظلی را پیش امام فرستاده و میگوید از وی بپرسد چه چیزی موجب شده که اینجا بیاید و امام نیز می فرمایند:
مردم این شهر برای من نامه نوشتند و متذکر شدند که پیشوایی ندارند و از من خواستند پیش آنان بیایم و بایشان اعتماد کردم ولی به من مکر کردند با آنکه هجده هزار مرد از ایشان با من بیعت کردند و چون نزدیک رسیدم و از فریب آنان آگاه شدم خواستم به همانجا برگردم که آمده ام ولی حر بن یزید مرا از آن کار بازداشت و مرا در این سرزمین فرود آورد و مرا با تو خویشاوندی نزدیک است مرا آزاد بگذار تا برگردم.
قرة با پاسخ امام نزد عمر بن سعد رفت و عمر نیز به خدا قسم خورد که امیدوار است از جنگ با امام حسین معاف باشد و جریان را بواسطه نامه ای به اطلاع ابن زیاد رسانید و ابن زیاد در جواب به او گفت:
مضمون نامه ات را فهمیدم اکنون بیعت با یزید را به حسین پیشنهاد کن هرگاه او و همه همراهانش بیعت کردند مرا آگاه کن تا نظر خودم را بنویسم.
دینوری میگوید چون این نامه به عمر بن سعد رسید گفت خیال نمیکند ابن زیاد صلح و مسالمت را بخواهد و نامه را برای امام فرستاد و امام نیز به فرستاده عمر فرمودند هرگز تقاضای ابن زیاد را نخواهند پذیرفت، مگر چیزی جز مرگ است [در صورت عدم قبول درخواست ابن زیاد]، مرگ خوش باد.
این قسمت مهم تطبیق آشکاری با روایت منقول از طبری (نقل حسان بن فاید عبسی) دارد (ابن زیاد خواستار بیعت امام با یزید بود و نه الزاماً بیعت با خودش ولو به نیابت از یزید و در اینصورت دلیلی نداشته اگر امام پیشنهاد «دست در دست یزید گذاشتن» را مطرح میکرده با وی قتال کند). در متن اصلی اخبار الطوال میخوانیم:
فقال عمر: (الحمد لله ، والله إنی لأرجو أن أعفى من محاربة الحسین).
ثم کتب إلى ابن زیاد یخبره بذلک.
فلما وصل کتابه إلى ابن زیاد کتب إلیه فی جوابه:
(قد فهمت کتابک، فأعرض على الحسین البیعة لیزید، فإذا بایع فی جمیع من معه ، فأعلمنی ذلک لیأتیک رأیی).
فلما انتهى کتابه إلى عمر بن سعد قال: ما أحسب ابن زیاد یرید العافیة.
فأرسل عمر بن سعد بکتاب ابن زیاد إلى الحسین، فقال الحسین للرسول:
(لا أجیب ابن زیاد إلى ذلک أبدا ، فهل هو إلا الموت، فمرحبا به).
الأخبار الطوال، أبوحنیفه الدینوری، صفحه 254
دینوری ادامه میدهد عمر بن سعد پاسخ امام را برای ابن زیاد مینویسد و ابن زیاد هم سخت خشمگین شده و با یاران خود به نُخَیله رفت و اردو میزند. دینوری میگوید ابن زیاد به حصین بن نمیر و حجار بن اَبجَر و شبث بن ربعی و شمر بن ذی الجوشن فرمان میدهد به لشکر ابن سعد رفته و یاری اش دهند.
نکته قابل توجه در اینجا این است که دینوری اشاره به نوشتن نامه توسط ابن زیاد نمیکند که بخواهد آنرا بواسطه شمر تحویل ابن سعد دهد. بنابر مقتل ابی مخنف منقول از تاریخ طبری که در مقاله آنرا نقل کردم رفتن شمر پیش ابن سعد بعد از ملاقات شبانه عمر با امام و مطرح کردن سه پیشنهاد توسط امام که حدس مورخین بوده و همچنین درج سه پیشنهاد در متن نامه ابن سعد بعد از آن مذاکره خطاب به ابن زیاد بوده است و ابن زیاد ابتدا آنرا قبول میکند اما شمر رأی او را میزند و ابن زیاد هم شمر را همراه نامه ای به نزد ابن سعد میفرستد و میگوید اگر نمیخواهد با امام سیاست یا قتال یا بیعت را به اجرا بگذارد فرماندهی لشکر را به شمر بدهد. البته متن نامه ای که ابن زیاد در این مقطع به عمر بن سعد نوشته در تاریخ الطوال دینوری درج شده ولی در زمان دیگری و بدون اشاره به سه پیشنهاد آمده است که جلوتر نقلش خواهم کرد.
دینوری میگوید ابن زیاد هرگاه فردی با با گروه زیادی به جنگ با امام حسین روانه میکرد آن شخص فقط با عده کمی به کربلا می رسید و مردم جنگ با امام را خوش نداشتند. دینوری میگوید ابن زیاد «سُوَید بن عبدالرحمن منقری» را همراه سوارانی به کوفه فرستاد و دستور داد هرکسی را که از رفتن خودداری کرده است پیش او بیاورند و این فرد هم هنگام جست و جو مردی از شامیان که به کوفه به منظور مطالبه میراث خود آمده بود را گرفت و پیش ابن زیاد برد و وی هم گردنش را زد و مردم که وضعیت را اینطور دیدند حرکت کرده و رفتند. دینوری ادامه میدهد ابن زیاد به عمر بن سعد نامه مینویسد که آب را بر امام و یارانش ببندد و نباید یک جرعه آب بنوشند همچنان که این کار را نسبت به عثمان بن عفان پرهیزگار انجام دادند. عمر بن سعد هم که این نامه را دید دستور داد عمرو بن حجاج با پانصد سوار به کنار فرات رفته و مانع برداشت آب توسط امام و یارانش شوند و این سه روز قبل از شهادت امام بود. دینوری میگوید وقتی تشنگی بر امام و یارانش سخت شد به برادر خود عباس بن علی (علیه السلام) فرمان داد همراه سی سوار و بیست پیاده که هریک مشکی دارند بروند و آب بیاورند و اگر کسی مانع ایشان شد جنگ کنند و عباس بن علی هم مؤفق شد بواسطه جنگ کردن مشک ها را پر آب کرده و آب را به لشکر امام برسانند (300-301).
دینوری بعد از نقل جریان آب بردن حضرت عباس میگوید پس از آن ابن زیاد به ابن سعد مینویسد:
من ترا پیش حسین نفرستاده ام که امروز و فردا کنی و برای او آرزوی سلامت و زنده ماندن داشته باشی و برای این هم نفرستاده ام که شفیع او پیش من باشی بر او و یارانش پیشنهاد کن که تسلیم فرمان من شوند اگر پذیرفتند او و یارانش را پیش من بفرست و اگر سرپیچی کردند بر او حمله کن که او نافرمان و گردن کش و تفرقه انداز است و اگر این کار را انجام نمیدهی از لشکر ما کناره بگیر و لشکر را به شمر بن ذی الجوشن واگذار و ما فرمان خود را به تو ابلاغ کردیم.
دینوری سپس میگوید عمر بن سعد به یاران خود در شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم دستور حمله داد لکن امام حسین از آنان خواست جنگ را به فردا موکول کنند و آنها هم پذیرفتند.
نامه فوق الذکر همان نامه ابن زیاد خطاب به ابن سعد است که در رابطه با آن سخن راندم ولی توجه داشته باشید که نقل این نامه در تاریخ الطوال یک حلقه مفقوده دارد و آن این است که مشخص نکرده منظور ابن زیاد از «شفیع امام شدن ابن سعد پیش ابن زیاد» چیست و چرا ابن زیاد این چنین سخنی را گفته است چون نامه ای از ابن سعد در متن تاریخ الطوال خطاب به ابن زیاد درج نشده است جز همان نامه اولی که ابن زیاد نیز جوابش را داده بود. ازین رو بنظر میرسد در تاریخ الطوال دلیل نگارش این نامه اصلاً نقل نشده و تحریفی در نقل تاریخ صورت پذیرفته است. چه دلیلی دارد ابن زیاد در یک نامه خطاب به ابن سعد دستیابی امام به آب را مد نظر قرار دهد و بعد که ابن سعد به آن دستور عمل میکند در نامه دیگری خطاب به وی بگوید شفاعت امام را پیش وی نکند؟!، ابن سعد چه شفاعتی از امام پیش ابن زیاد کرده بود؟. اگر بخواهیم صرفاً بر اساس نقل های وارده قضاوت کنیم فقط با لحاظ نگارش نامه مذکور از ابن سعد در مقاتل ابی مخنف و بلاذری و ابن سعد که دال بر سه پیشنهاد است میتوان این حلقه مفقوده را پر کرد. در متن تاریخ الطوال در اینباره میخوانیم:
قالوا: وورد کتاب ابن زیاد على عمر بن سعد، أن أمنع الحسین وأصحابه الماء، فلا یذوقوا منه حسوة کما فعلوا بالتقی عثمان بن عفان.
فلما ورد على عمر بن سعد ذلک أمر عمرو بن الحجاج أن یسیر فی خمسمائة راکب، فینیخ على الشریعة، ویحولوا بین الحسین وأصحابه، وبین الماء، وذلک قبل مقتله بثلاثة أیام، فمکث أصحاب الحسین عطاشى.
قالوا: ولما اشتد بالحسین وأصحابه العطش أمر أخاه العباس بن علی - و کانت أمه من بنی عامر بن صعصعة - أن یمضی فی ثلاثین فارسا وعشرین راجلا، مع کل رجل قربة حتى یأتوا الماء، فیحاربوا من حال بینهم وبینه.
فمضى العباس نحو الماء وأمامهم نافع بن هلال حتى دنوا من الشریعة، فمنعهم عمرو بن الحجاج، فجالدهم العباس على الشریعة بمن معه حتى أزالوهم عنها، واقتحم رجالة الحسین الماء، فملأوا قربهم، ووقف العباس فی أصحابه یذبون عنهم حتى أوصلوا الماء إلى عسکر الحسین.
ثم إن ابن زیاد کتب إلى عمر بن سعد:
أما بعد، فإنی لم أبعثک إلى الحسین لتطاوله الأیام، ولا لتمنیه السلامة والبقاء، ولا لتکون شفیعه إلی، فاعرض علیه، وعلى أصحابه النزول على حکمی، فإن أجابوک فابعث به وبأصحابه إلی، وإن أبوا فازحف إلیه، فإنه عاق شاق، فإن لم تفعل فاعتزل جندنا، وخل بین شمر بن ذی الجوشن وبین العسکر، فإنا قد أمرناک بأمرنا.
فنادى عمر بن سعد فی أصحابه أن انهدوا إلى القوم.
فنهض إلیهم عشیة الخمیس ولیلة الجمعة لتسع لیال خلون من المحرم، فسألهم الحسین تأخیر الحرب إلى غد، فأجابوه.
الأخبار الطوال، أبوحنیفه الدینوری، صفحه 255
البته الزامی ندارد این نقل ناقص را گره بزنیم به سه پیشنهاد و چه بسا در نامه واقعی ابن سعد خبری از سه پیشنهاد نبوده است و بهر دلیلی در نسخه یا نسخه هایی از اخبار الطوال که بدست ما رسیده محذوف شده است [نه الزاماً اینکه دینوری از عمد نقل نکرده باشد]. ولی بهرحال تبیینی که در وهله اول به ذهن متبادر میشود این است که قسمت ناقص در نقل دینوری هم همان سه پیشنهاد است.
دینوری بعد از نقل دستور امام به یاران خود مبنی بر اتصال خیمه ها به یکدیگر و حفر خندق در پشت خیمه ها و ایجاد آتش در آن میگوید چون عمر بن سعد نماز صبح خواند همراه یاران خود حمله را شروع کرد. و یاران امام نیز سی و دو سوار و چهل پیاده بودند و سمت راست سپاه امام به زهیر بن قین و سمت چپ به حبیب بن مظاهر و پرچم هم به برادرشان عباس سپرده شده بود و خود امام و همراهانشان برابر خیمه ها ایستادند (302).
دینوری میگوید حر بن یزید پیش آن حضرت آمده و گفت «همانا از من کاری سر زد و اکنون آمده ام تا جان خود را فدای تو کنم آیا معتقدی که این جان بازی موجب پذیرفته شدن توبه من خواهد بود؟» امام نیز می فرمایند «آری همین توبه تو است بر تو مژده باد که تو به خواست خداوند متعال در دنیا و آخرت آزادی». دینوری میگوید عمر بن سعد به غلام خود زید میگوید پرچم را جلو ببر و او پرچم را جلو برد و جنگ در گرفت و نخستین کسی که از سپاه امام به میدان رفت علی اکبر بود که شهید شد. بعد از نقل شهادت تنی چند از یاران امام مثل سه برادر حضرت عباس دینوری میگوید عباس همچنان پیشاپیش امام حسین ایستاده بود و جنگ میکرد و امام به هر سمتی میرفت او هم بهمان سمت میرفت تا شهید شد و خدا رحمتش کند: «وبقی العباس بن علی قائما أمام الحسین یقاتل دونه، ویمیل معه حیث مال، حتى قتل، رحمة الله علیه». دینوری همچنین در رابطه با آخرین لحظات شهادت امام حسین میگوید (در ترجمه فارسی مترجم امانت داری را رعایت نکرده و بجای کلمه «حسین» نوشته است امام حسین و برخی جاها «امام» که نشان از بی دقتی و تحریف در ترجمه می باشد):
حسین تنها ماند، مالک بن بشر کندی بر آن حضرت حمله کرد و شمشیری بر سرش زد، شب کلاهی از خز بر سر امام بود که شمشیر آنرا درید و سر را زخمی کرد، حسین آن را از سر افکند و شب کلاه دیگر خواست و بر سر نهاد و بر آن عمامه بست و بر زمین نشست و کودک کوچک خود را خواست و او را در دامن نشاند، مردی از بنی اسد او را هدف تیری بلند قرار داد و در دامن پدر شهید کرد*.
حسین همچنان مدتی نشسته بود و اگر می خواستند او را بکشند می توانستند ولی هر قبیله اقدام بر آن کار را به قبیله دیگر واگذار می کرد و کشتن حسین را خوش نمی داشت.
حسین سخت تشنه بود قدح آبی خواست و چون آنرا به دهان خود نزدیک ساخت حصین بن نمیر تیری بر آن حضرت زد که به دهانش خورد و مانع از آشامیدن شد و حسین قدح را رها فرمود.
حسین چون دید قوم از نزدیک شدن به او خودداری می کنند برخاست و پیاده بسوی فرات حرکت فرمود که میان او و آب مانع شدند و به جای نخست خود برگشت.
در این هنگام مردی از قوم تیری بر آن حضرت زد که بر دوش او فروشد و حسین علیه السلام آنرا از شانه خود بیرون کشید، زرعة بن شریک تمیمی شمشیری بر آن حضرت فرود آورد که امام دست خود را سپر قرار داد و شمشیر بر دستش فرود آمد، سنان بن اوس نخعی با نیزه حمله کرد و نیزه زد و حضرت درافتاد.
خَولی بن یزید اصبحی از اسب پیاده شد که سر آن حضرت را جدا کند دستش لرزید و نتوانست، برادرش شبل بن یزید پیاده شد و سر حسین را برید به برادرش خولی داد، آنگاه مردم آن روناس و خضاب ها را به غارت بردند و آنچه در خیمه ها بود نیز غارت شد.
*: بنابر نقلی حرمله از قبیله بنی اسد بوده است (حرملة بن کاهل أسدی)؛ همچنین ابن سعد در طبقات میگوید: «در این هنگام حسین در حالی که جُبه خز خاکستری بر تن داشت برابر خیمه خود نشسته بود و تیرها بر چپ و راست او فرو می بارید و پسرک سه ساله ای از او کنارش بود. عقبة بن بشر اسدی تیری بر او زد و کودک را کشت.» (ترجمه فارسی طبقات ابن سعد، جلد پنجم، صفحه 101). شش ماهه بودن فرزند امام حسین در روز عاشورا در منابع نیامده است و در رابطه با نام کوچکترین فرزند ایشان در عاشورا هم توافقی نیست. این نقل ابن سعد بیشترین شباهت را با شهادت علی اصغر داشت حتی اگر عنوان شود ممکن است نقل ابن سعد اصلاً اشاره به فرزند امام بودن آن پسر نباشد.
دینوری ادامه میدهد از فرزندان مذکر امام دو پسر او علی اصغر [منظور امام زین العابدین علیه السلام است] و عمر که چهارساله بود زنده ماندند [باید امام محمد باقر (علیه السلام) منظور دینوری بوده باشد و نام ایشان به اشتباه در اینجا عمر نقل شده است] و عمر بن سعد هم سر مبارک امام را بهمراه خولی بن یزید اصبحی برای ابن زیاد فرستاد و سرها هفتاد و دو عدد بودند. در تحریفی دیگر از مترجم در ترجمه فارسی عنوان شده سرهای شهدا در حالیکه در متن تاریخ الطوال از کلمه شهدا استفاده نشده است:
و أقام عمر بن سعد بکربلاء بعد مقتل الحسین یومین، ثم آذن فی الناس بالرحیل، وحملت الرؤوس على أطراف الرماح، وکانت اثنین وسبعین رأسا
الأخبار الطوال، أبوحنیفه الدینوری، صفحه 259
دینوری میگوید به فرمان عمر بن سعد زنان و خواهران و دختران و کنیزان امام را در کجاوه های پوشیده بر شتران سوار کردند و پنجاه سال از رحلت پیامبر تا شهادت امام فاصله بوده است (303-305).
دینوری نقل میکند که عمر بن سعد خطاب به دوستش حمید بن مسلم وقتی از کربلا برگشت و از حال وی پرسیده بود میگوید «هیچ مسافری بدتر از من به خانه خود برنگشته است رحم و خویشاوندی نزدیک را قطع کردم و مرتکب گناهی بزرگ شدم». دینوری ادامه میدهد که ابن زیاد امام سجاد و زنان همراهشان را با «رحر بن قیس» و «مِحقَن بن ثَعلَبه» و شمر بن ذی الجوشن پیش یزید بن معاویه فرستاد و آنان به شام و دمشق رفتند و شمر در بخشی از سخنرانی اش خطاب به یزید میگوید «این مرد همراه هیجده تن از خویشاوندان وشصت تن از شیعیان خود پیش ما آمد، به سوی آنان رفتیم و خواستیم که تسلیم فرمان امیر ما عبیدالله بن زیاد یا آماده برای جنگ شوند... هم اکنون بدنهای ایشان برهنه و جامه هایشان و چهره هایشان خاک آلود است...». دینوری میگوید یزید چون سخنان شمر را شنید چشمانش اشک آلود شد و گفت:
ای وای بر شما من به اطاعت و فرمان برداری شما بدون کشتن حسین هم راضی بودم خداوند ابن مرجانه را لعنت کند به خدا سوگند اگر من با او طرف میشدم او را می بخشیدم خداوند ابا عبدالله را رحمت کند. دینوری ادامه میدهد یزید این بیت تمثیل را میخواند:
نفلق هاما من رجال أعزة علینا - وهم کانوا أعق وأظلما
ما تودهای سترگ از مردان را متلاشی کردیم - در حالی که ایشان استوارتر و ستمگرتر بودند.
مصرع دوم به صراحت میگوید که آن مردان (امام و یارانشان) نه تنها بسیار مستحکم و استوار بودند، بلکه بیش از حد نیز ستم گر و ظالم بودند. بکار رفتن این تمثیل از جانب یزید بخوبی میتوان نشان دهنده خوشحالی او از نتیجه کار باشد. البته در ترجمه فارسی کتاب بدین صورت این بیت ترجمه شده است: «سرهای مردانی را که بر ما عزیز بودند شکافتیم و آنان نافرمان بردارتر و ستمکارتر بودند». دینوری در ادامه میگوید یزید فرمان داد زنان و فرزندان را به حرم سرای او ببرند و هرگاه یزید غذا میخورد علی بن حسین و برادرش عمر را فرا میخواند و اینان همراه یزید غذا میخوردند. در نهایت یزید دستور میدهد آنها را به بهترین وجه مجهز کرده و به علی بن حسین میگوید همراه این بانوان و کسان خود حرکت کن و ایشان را به مدینه ببر و مردی را نیز همراه سی سوار با آنان روانه کرد و دستور داد پیشاپیش ایشان حرکت کند و دورتر از ایشان فرود آید تا آنان را به مدینه برساند. دینوری سپس از پشیمانی عبیدالله بن حر جعفی سخن میراند که چرا دعوت امام را لبیک نگفت (306-307).
چنانچه مشاهده میکنید متن تاریخ الطوال تطابق خیلی خوبی با مقتل ابی مخنف دارد لکن در موارد مهمی نیز تناقض به چشم میخورد من جمله بحث سه پیشنهاد. چه در نامه ابن سعد به ابن زیاد و چه در سخنان یزید و چه در سخنان مربوط به پشیمانی حر خبری از سه پیشنهاد نیست!. آیا میشود نقل عقبه بن سمعان در تاریخ طبری که ابی مخنف آنرا نقل میکند [اگرچه در تضاد با نظر خود ابی مخنف و نقل های دیگر وی است] و همچنین نقل دینوری در تاریخ الطوال و ابی یعقوب در تاریخ یعقوبی و ابن اعثم کوفی در الفتوح را که در عدم وجود سه پیشنهاد متفق القول اند و نویسندگان این آثار نیز همگی متعلق به قرون سوم و چهارم قمری هستند یکسره نادیده انگاشت؟!.