تحریف، نتیجه فتنه باستان پرستی!
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از ارائه پاسخ به یکی از پایگاه های مجازی باستان پرستان در پست مربوطه (اینجا) در تاریخ نهم خردادماه 1404 مطلب دیگری در همان پایگاه درج شده که در آن مثلاً خواستند متنی هرچند دست و پا شکسته نگاشته باشند در وبسایتشان که بلی ما پاسخ اسناد تاریخی که بر ضد ادعاهای باستان پرستان است را داده ایم لکن اینکه أحدی آن پاسخ ها را ندیده است به ما مربوط نیست!!.
البته خشنودم ازینکه بعد از تذکرم مبنی بر عدم شجاعت داشتن افراد اصلی پشت پرده در نقد و فرستادن یک فرد چه بسا از همه جا بی خبر یا ایجاد یک شخصیت فیک؛ بالأخره یکی از گردانندگان مثلاً قدیمی این پایگاه شجاعت به خرج داد و نام خود را بعنوان نویسنده درج کرد (اشکان دهقان). بهرحال نباید از نقد و تحلیل منصفانه تاریخ واهمه داشته باشیم، طی این چند سال محققین حوزه تاریخ ایران و آیین زرتشت در گروه پژوهشی آرتا و یا ادیان نت پاسخ های درخوری به مطالب این پایگاه دادند ولی گردانندگان یکبار هم درخواست مناظره و... اینان را قبول نکردند و ترجیح دادند نسبت به مطالب گروه آرتا کاملاً ساکت باشند و برای مطالب ادیان نت نیز از بعد از مدتی کلاً ساکت شدند!. من هم میدانم این فضایی که برای وبلاگ من بوجود آوردند دیری نمی پاید که خاموش میشود و ساکت خواهند شد.
لکن بهرحال لازم هست نکاتی هرچند اندک تذکر داده شود تا بلکم مخاطبی که اهل پژوهش عمیق در تاریخ نیست متوجه تحریفات و کذبیات اینان بشود و همچنین شاید تلنگری بر ذهن این هموطنان باستان پرست باشد و از حالت جمود فکری آزادشان کند؛ تا خدا چه خواهد.
سخنان این دو بنده خدا را بصورت ایتالیک درج و پاسخ را ذیلش عنوان میکنم؛ نویسندگان گفتند:
ثانیا زمان انتشار یا به روزرسانی آن مطالب پایگاه خِرَدگان پس از مطالب ضعیف و سطح پایین وبلاگ مکتب رئالیسم است.
من ازینکه نویسندگان نفهمیدند تاریخ ویرایش پست های وبلاگ درج نمیشود گله ای ندارم ولی ازین گله دارم که این الآن نقد است؟! یعنی هرچیزی جدیدتر بود منطقی و موجه تر است؟!. فی المثل اینکه پان ترکان در جدید ترین نوشته های خود به ازدواج کوروش دوم با محارم و... اشاره میکنند دال بر این هست که نویسندگان خردگان کذب گویی کردند در نوشته های قبلی شان؟. همین قدر سست نقد میکنند بعد مدعی هستند که پاسخ دادند!.
نویسنده وبلاگ مکتب رئالیسم در این نوشته هم به نوعی از خلفای نخستین حمایت کرده است و در این میان موضوع کوروش بزرگ و نبرد اوپیس را وسط کشیده است. این کار شبیه به سفسطه است!
من در آنجا به زبان سلیس فارسی متذکر شدم مشابه باستان پرستان نیستم چشمم را روی جنایات تاریخی همچون کوروش و کشتار اپیس ببندم و ولو دشمنم نیز باشد در تحلیل تاریخ نهایت انصاف و صداقت را باید رعایت کرد. سفسطه در کدام قسمت این سخن بود؟ آیا نگارندگان متوجه هستند سفسطه چیست؟.
کوروش نامه (14): کشتار مردم اُپیس
در ثانی، یک مورد از حمایت مبتنی بر جعل یا تحریف من از خلفای راشدین نشان ندادند، چه نیاز به درج لینک نوشته های طویل که بارها پاسخش داده شده است؟ خب یک موردش را درج میکردید مخاطبین متوجه شوند این حمایتی که میگویید کجا و به چه صورت رخ داده و بر خلاف اصول دانش تاریخ و تحلیل منصفانه بوده است؟!؛ آیا این ها نشانه نیست دال بر دروغ گویی این جماعت؟.
این تحلیل با توجه به آوازه جهانی باربد قابل پذیرش نیست! اگر فعالیت یک هنرمند در درگاه پادشاهان، نشانه این است که شخص خاصی نیست، پس درباره بسیاری از هنرمندان و شعرای پس از اسلام ایران هم میتوان گفت چون در دربار فعالیت میکردند، شخص خاصی در حوزه شعر و شاعری نبودند!
آوازه جهانی باربد در دوران حیات خویش بعنوان موسیقی دان را از کجا در آوردند؟!؛ این اولین تحریف واضح اسناد تاریخی.
چه کسی گفته صرف فعالیت شاعری یا هنرمندی در دربار امویان و عباسیان و... باعث میشود وی دانشمند باشد؟ چه کسی گفته است؟ کدام بیسوادی در حوزه تاریخ این چنین ادعایی را کرده است؟. حجت الاسلام دکتر رسول جعفریان بعنوان یکی از متخصصین بنام تاریخ اسلام این ادعا را کردند؟ دوستان ما در گروه پژوهشی آرتا این چنین ادعایی را طرح کردند؟! کدام گروه از منتقدین باستان پرستی این چنین ادعایی را طرح نمودند؟!. این لاطائلات را باستان پرستان از کجا أخذ کردند؟!.
ولی واقعیتی وجود دارد که به دلیل نابودی آثار ایران باستان، برخی از روایات مربوط به باربد مانند بسیاری از اشخاص برجسته ایران باستان با افسانه آمیخته شدهاند. پس چنانچه افسانهای هم درباره باربد ساخته شده باشد، به دلیل فقدان منابع بوده است.
فرضاً کتبی نابود شده باشد باید از کاه کوه بسازیم و برچسب دانشمند را پشت هر مطرب و... ای بچسبانیم؟! ایرانیکا کجا شهرت جهانی را تأیید کرده؟ کجا ذکر کرده موسیقی دان مشهوری در اسناد تاریخی بوده است نه درآمیخته با افسانه که شبه دانشمند نیز از دلش بیرون نمی آید؟. برای کتاب سوزی نیز یک واو هم از منابع تاریخی را جا نیانداختیم و در محافل آکادمیک ادعای این باستان پرستان پشیزی ارزش ندارد دیگر:
بررسی روایت امحاء کتب ابن خلدون
افسانه آتش سوزی کتابخانه اسکندریه
نویسنده وبلاگ مکتب رئالیسم همچنین ادعاهایی در مورد مهندس نبودن آرتاخه و بوبراندا و جادوگر بودن هوشتانه هم مطرح کرده است.
چه پاسخی دادند؟ چرا طفره میروند از درج یکی از پاسخ هایشان؟ کجا پاسخ کدام مطلب آن پست را دادند؟ این چه طرز نقد کردن است؟!. مگر از ابتدا مدعی نشدند پاسخ مطالب وبلاگ من را دادند، البینه علی المدعی، چرا با ارجاع به لینک های تاریخ گذشته ای که پاسخی در آنها نیست مدام مرتکب مغالطه تکرار میشوند؟!. من پیشتر هم متذکر شدم، این جماعت کارشان انحراف و گمراه کردن مخاطب است تا به خیال خود از ساده لوحی هموطنان ما سوء استفاده کنند اما زهی خیال باطل، ساده لوح اینان هستند نه مخاطبین. برای همین یک مورد پاسخ نیز نداده و مدام به لینک های بی اعتبار ارجاع میدهند که اساساً نقدشان در همان لینکی هست که در ابتدا مدعی شدند پاسخ دادند بدون ارائه حتی یک سند از پاسخشان.
با بررسی متون ادبی در مییابیم، اندرزنامههای آذرباد مهرسپندان بر ادیبان عرب و ایرانی پس از اسلام تاثیر گذار بوده است.
لطفی کرده و نمونه ای ازین تأثیر گذاری ها را ذکر کنند چون در ایران پس از اسلام از یونانیان هم بسیار تأثیر پذیرفته شد بگونه ای که در نهضت ترجمه اثری از آذرباد مهرسپندان نمی بینیم ولی از فیلسوفان یونانی و... مشاهده میشود؛ پس، میزان و سندیت این اثر گذاری را مشخص کنند بجای مغالطه توسل به مرجع!.
این در حالی است که درباره زمان دقیق تدوین خرده اوستا نمیتوان اظهارنظر کرد و صرفا به آذرپاد نسبت داده شده است (تفضلی، ۱۳۸۹: ص ۴۲).
بالأخره آذرباد مهراسپندان آنرا نوشته است یا نه؟!، اگر بگویند نه و خدشه وارد کنند به صفر تا صد اوستا این خدشه وارد است چون تمام آنچه از اوستا در قالب اسناد باستان شناسی میدانیم بخصوص نسخه های دست نویسش متعلق به دوران بعد از فتح ایران هستند؛ بنا باشد بر اساس ابهام دکتر تفضلی جلو برویم با تعمیم آن بطریق اولی به انتساب تمام اوستا این خدشه وارد است و من هم از آن استقبال میکنم. حال لطفی کرده و بگویند بر چه اساس اندرزنامه را بر خلاف خرده اوستا به مهراسپندان منتسب کردند؟ چرا آنجا انتساب بد شد اینجا خوب؟.
این در حالی است که از بزرگمهر، رسالاتی به زبان پهلوی باقی مانده که از آنان میتوان به «یادگار بزرگمهر» و «گزارش شطرنج» یا «شطرنج نامه» اشاره کرد. البته نسخه نهایی این رسالات در دوران پس از اسلام آماده شده است. ولی آشکار است که اصل آنها برگرفته از متون دوران ساسانیان بودند
مشت نمونه خروار، ادعای فوق را در یکی از همان لینک هایی که قطار قطار برای مخاطبین قرار میدهند به امید آنکه یک نفر هم یک کلمه از آن حجم از تحریفات را نخواند و تیتر وار مطالب را قبول کند، نقل کردند و بنگرید به ردیه ای بر دعاوی مشتمل بر تحریف تاریخ:
خطاب به نویسندگان میگویم یک سند بیاورید که مورد اولی کپی نسخه ساسانی بوده و دومی و سومی به صراحت دال بر وجود بزرگمهر هستند علاوه بر انتساب معتبر به دوران ساسانیان؟!. اینکه نشد به خرده اوستا که رسیدند سعی کنند با توسل جستن به دکتر تفضلی انتسابش را انکار کنند به مهراسپندان به این چند متن متعلق به دوران اسلامی که رسیدند انتساب ها به یکباره معتبر شد؟! این استاندارد دوگانه ماحصل چیزی جز اهل تحریف و جعل بودن این جماعت است؟. ضمن اینکه فرضاً انتساب این دو متن دوم و سوم نیز را قبول کنیم، اختراع تخته نرد یعنی فرد دانشمند است؟ جدای از ان قلت های جدی که به این اختراع کردن توسط بزرگمهر میتوان وارد ساخت؟!. این اگر به سخره گرفتن دانش تاریخ نیست پس چیست؟!.
این چندمین سندیست که باید بیاورند وگرنه رکورد دروغگویی را در یک متن شکاندند!. ارجاعشان به ایرانیکا نیز بی اعتبار است! دکتر جلال خالقی مطلق در ایرانیکا حول بزرگمهر سه نکته مهم را متذکر میشود:
نخست آنکه آنچه از وی داریم برآمده از ادبیات و افسانه هاست literature and legend [نه اسناد تاریخی]
دوم آنکه روایت نیمه افسانه ای از وی در شاهنامه و غرر اخبار ثعالبی و مروج المذهب مسعودی آمده است Semifabulous accounts of his career are given [دانشمند بودن از کدام سند تاریخی أخذ شده است؟]
سوم آنکه بواسطه اقدام به خوراندن جواهر به خسرو انوشیروان [انوشیروان عادل یکی از شاهان محبوب باستان پرستان] زندانی میشود
One day, however, Ḵosrow suspected Bozorgmehr of having intended to make him swallow a jewel in his sleep
[دانشمندی که اقدام به انجام یک عمل خرافی علیه شاه محبوب باستان پرستان میکند؟ عجبا!].
ستایش تعلیم و تربیت ایرانیان توسط افلاطون
این هم مربوط به یکی دیگر از آن لینک هاست که به صف کردند!. ارجاعشان به رساله آلکیبادس اول است و قصد دارند بگویند در ایران هخامنشی تعلیم و تربیت و نشر اندیشه های زرتشت برای شاهزادگان وجود داشته است و... . رساله آلکیبادس به دو رساله آلکیبادس بزرگ (اول) [First Alcibiades] و کوچک (دوم) تقسیم میشود و سخنانی راجع به هخامنشیان در رساله بزرگ درج شده است. این دو رساله بنابر محتوای خود حاصل مکالمه [البته خیالی] سقراط با جوانی بنام آلکیبادس هستند و ادعا میشود دو رساله توسط افلاطون به رشته تحریر درآمده است. در جعلی بودن انتساب رساله کوچک به افلاطون شکی نیست و همچنین برای رساله بزرگ نیز آن قدر ابهام و تردید زیاد است که در محافل آکادمیک (و نه وبسایت های زرد فضای مجازی) کسی نمیگوید آنچه در این رساله آمده قریب به یقین سخن افلاطون است بلکه ابهام و شک در انتساب موج میزند!!:
کلیت آنچه در تصویر اول ازین مقاله که حاصل کار یک دانشجوی مقطع دکتری و یک دانشیار و یک استادیار تاریخ است عنوان شد در ویکی پدیای انگلیسی نیز آمده است:
In antiquity Alcibiades I was regarded as the best text to introduce one to Platonic philosophy and its authenticity was never doubted. It was not until the 19th century that the German scholar Friedrich Schleiermacher argued against the ascription to Plato.[Denyer (2001): 15.] Subsequently its popularity declined. However, stylometric research supports Plato's authorship,[Young (1998): 35-36.] and some scholars have recently defended its authenticity.
First Alcibiades. (n.d.). In Wikipedia. Retrieved June 2, 2025, from https://en.wikipedia.org/wiki/First_Alcibiades
قصد خدشه مبنایی وارد کردن به این انتساب و ابطال کامل آن را در اینجا ندارم و اگرچه پروفسور بنجامین جاوت مترجم رساله آلکیبادس به انگلیسی متذکر میشود:
بنظر میرسد تفکیک دقیق نوشته های اصیل افلاطون از جعلیات آن غیر ممکن است.
It seems impossible to separate by any exact line the genuine writings of Plato from the spurious.
و نیز:
به این دو نوشتهٔ مشکوکِ افلاطون، "آلکیبیادِس اول" را افزودهام که از میان تمام دیالوگهای مورد مناقشهٔ منسوب به افلاطون، برترین ارزش را دارد و تا حدی طولانیتر از سایر آنهاست؛ هرچند توسط شهادت ارسطو تأیید نشده و در بسیاری از جنبهها با توصیف روابط سقراط و آلکیبیادس در ضیافت ناهمخوانی دارد. همچون هیپیاسِ کهتر و منکسِنوس، این اثر را باید با نوشتههای متقدم افلاطون مقایسه کرد. انگیزهٔ خلق این اثر را شاید بتوان در آن بخش از ضیافت یافت که آلکیبیادس خود را تحت تأثیر سخنان سقراط، خود-محکوم شده توصیف میکند. دربارهٔ لحن تحقیرآمیزی که شلایرماخر در مورد این دیالوگ به کار برده، به نظر میرسد هیچ مبنای کافی وجود نداشته باشد. با این حال، درس اخلاقی ارائهشده در آن سادهتر و طنز آن آشکارتر از دیالوگهای بیچونوچرای افلاطون است. همچنین میدانیم که آلکیبیادس موضوعی محبوب بود و دستکم پنج یا شش دیالوگ با این نام در عهد باستان رواج داشته که به معاصران سقراط و افلاطون نسبت داده میشدند. با توجه به:
(1) عدم کامل شواهد بیرونی معتبر (چرا که فهرستهای کتابداران اسکندریه را نمیتوان قابل اعتماد دانست)؛
(2) فقدان عالیترین نشانههای برتری شاعرانه یا فلسفی؛ و
(3) وجود شواهد صریح مبنی بر تولید آثار معاصری با نام "آلکیبیادس"؛
ناگزیریم در قضاوت دربارهٔ اصالت دیالوگ موجود، تعلیق نظر دهیم.
To these two doubtful writings of Plato I have added the First Alcibiades, which, of all the disputed dialogues of Plato, has the greatest merit, and is somewhat longer than any of them, though not verified by the testimony of Aristotle, and in many respects at variance with the Symposium in the description of the relations of Socrates and Alcibiades. Like the Lesser Hippias and the Menexenus, it is to be compared to the earlier writings of Plato. The motive of the piece may, perhaps, be found in that passage of the Symposium in which Alcibiades describes himself as self-convicted by the words of Socrates. For the disparaging manner in which Schleiermacher has spoken of this dialogue there seems to be no sufficient foundation. At the same time, the lesson imparted is simple, and the irony more transparent than in the undoubted dialogues of Plato. We know, too, that Alcibiades was a favourite thesis, and that at least five or six dialogues bearing this name passed current in antiquity, and are attributed to contemporaries of Socrates and Plato. (1) In the entire absence of real external evidence (for the catalogues of the Alexandrian librarians cannot be regarded as trustworthy); and (2) in the absence of the highest marks either of poetical or philosophical excellence; and (3) considering that we have express testimony to the existence of contemporary writings bearing the name of Alcibiades, we are compelled to suspend our judgment on the genuineness of the extant dialogue.
Plato. (2008). Plato's dialogues (B. Jowett, Trans.). ALCIBIADES I. Project Gutenberg. ((3rd ed., Vol. 1). Oxford University Press).
اما بهرحال باید مقداری آوانس هم همیشه به مخالف داد و از مبنا سستی ادعایش را نشان داد و سعی کرد بحث از مسیر اصلی زیاد دور نشود برود حول بررسی میزان تشکیک و ابهام ما در انتساب این متن داستانی به افلاطون.
این باستان پرستان مدعی شدند که سخن افلاطون در قسمتی ازین رساله دال بر وجود تعلیم و تربیت در ایران هخامنشی است! چنانچه میگویند:
تعلیم و تربیت دوران هخامنشیان چقدر مترقی بوده است. هنگامی که تعلیم و تربیت پیشرفت کند، علم و دانش رشد هم رشد میکند. برای همین علم و دانش در ایران باستان رشد چشم گیری داشت.
ببینیم افلاطون چه گفته است:
SOCRATES: And mine, noble Alcibiades, to Daedalus, and he to Hephaestus, son of Zeus. But, for all that, we are far inferior to them. For they are descended 'from Zeus,' through a line of kings—either kings of Argos and Lacedaemon, or kings of Persia, a country which the descendants of Achaemenes have always possessed, besides being at various times sovereigns of Asia, as they now are; whereas, we and our fathers were but private persons. How ridiculous would you be thought if you were to make a display of your ancestors and of Salamis the island of Eurysaces, or of Aegina, the habitation of the still more ancient Aeacus, before Artaxerxes, son of Xerxes. You should consider how inferior we are to them both in the derivation of our birth and in other particulars. Did you never observe how great is the property of the Spartan kings? And their wives are under the guardianship of the Ephori, who are public officers and watch over them, in order to preserve as far as possible the purity of the Heracleid blood. Still greater is the difference among the Persians; for no one entertains a suspicion that the father of a prince of Persia can be any one but the king. Such is the awe which invests the person of the queen, that any other guard is needless. And when the heir of the kingdom is born, all the subjects of the king feast; and the day of his birth is for ever afterwards kept as a holiday and time of sacrifice by all Asia; whereas, when you and I were born, Alcibiades, as the comic poet says, the neighbours hardly knew of the important event. After the birth of the royal child, he is tended, not by a good-for-nothing woman-nurse, but by the best of the royal eunuchs, who are charged with the care of him, and especially with the fashioning and right formation of his limbs, in order that he may be as shapely as possible; which being their calling, they are held in great honour. And when the young prince is seven years old he is put upon a horse and taken to the riding-masters, and begins to go out hunting. And at fourteen years of age he is handed over to the royal schoolmasters, as they are termed: these are four chosen men, reputed to be the best among the Persians of a certain age; and one of them is the wisest, another the justest, a third the most temperate, and a fourth the most valiant. The first instructs him in the magianism of Zoroaster, the son of Oromasus, which is the worship of the Gods, and teaches him also the duties of his royal office; the second, who is the justest, teaches him always to speak the truth; the third, or most temperate, forbids him to allow any pleasure to be lord over him, that he may be accustomed to be a freeman and king indeed,—lord of himself first, and not a slave; the most valiant trains him to be bold and fearless, telling him that if he fears he is to deem himself a slave; whereas Pericles gave you, Alcibiades, for a tutor Zopyrus the Thracian, a slave of his who was past all other work. I might enlarge on the nurture and education of your rivals, but that would be tedious; and what I have said is a sufficient sample of what remains to be said. I have only to remark, by way of contrast, that no one cares about your birth or nurture or education, or, I may say, about that of any other Athenian, unless he has a lover who looks after him. And if you cast an eye on the wealth, the luxury, the garments with their flowing trains, the anointings with myrrh, the multitudes of attendants, and all the other bravery of the Persians... .
سقراط:
و خاندان من، ای آلکیبیادسِ نجیبزاده، به «دِدالوس» میرسد و او به «هِفایستوس» پسر زئوس. اما با این همه، ما بسی فروتر از ایشانیم؛ چرا که آنان زادهگانِ «زئوس» اند از تبار شاهان - خواه شاهان آرگوس و لاسِدمون، یا شاهان پارس، سرزمینی که نوادگان «هخامنش» همواره مالک آن بودهاند، گذشته از آنکه در ادوار گوناگون فرمانروایان آسیا بودهاند چنانکه امروزند؛ حال آنکه ما و پدرانمان جز مردمان عادی نبودهیم. چقدر مضحک به نظر خواهی رسید اگر در برابر «اردشیر» پسر خشایارشا، به نمایش نسبنامهات و جزیره سالامیسِ متعلق به اِوریساکِس، یا اِژینایِ زیستگاه آیاکوسِ دیرینه سالتر بپردازی. باید دریابی که ما در نسب خویش و دیگر جهات تا چه اندازه از ایشان فرودستتریم.
آیا هرگز نیاندیشیدهای که دارایی شاهان اسپارت تا چه پایه عظیم است؟ و همسرانشان تحت حراست «اِفورها» قرار دارند - مقامات عمومی که بر آنان نظارت میکنند تا خلوص خون هراکلیدیان را تا سرحد امکان حفظ کنند. شکاف در میان پارسیان بسی ژرفتر است؛ چرا که هیچکس حتی گمان نمیبرد که پدر شاهزادهای پارسی کسی جز خود شاه تواند بود. چنان هیبتی کالبد شهبانو را فراگرفته که هر محافظ دیگری زائد مینماید.
و آنگاه که وارث تاجوتخت زاده میشود، تمام رعایای شاه جشن میگیرند؛ و روز زادنش برای همیشه در سرتاسر آسیا چونان عید و زمان قربانی نگاه داشته میشود؛ حال آنکه هنگام زادن من و تو، ای آلکیبیادس - چنانکه شاعر کمدیگو میسراید - همسایگان به زحمت از این رویداد خطیر آگاه شدند.
شاهزاده پس از زادن، نه به دست دایهای بیکفایت، که به دست برجستهترین خواجهسرایان شاهانه پرورده میشود که مأمور پرستاری از او بوده و بهویژه مسئول شکلدهی و استواری اندامش هستند تا وی را تا حد ممکن خوشریخت سازند؛ و از آنجا که این حرفهشان است، عزت والایی یافتهاند. چون شاهزاده به هفت سالگی رسد، بر اسب مینشانندش و نزد سوارکاران میبرند و در شکارگاهها حاضر میشود. در چهاردهسالگی به دست آموزگاران شاهانه - چنانکه خوانده میشوند - سپرده میگردد: چهار مرد برگزیده که در میان پارسیان همسنان خود نامآورتریناند؛ یکی خردمندترین، دیگری دادگرترین، سومی خویشتندارترین و چهارمی دلاورترین.
نخستین، «مغان گری زردشت» پسر اُورمَزد (زرتشت پسر اورمزد) را به او میآموزد که همانا پرستش خدایان است و نیز وظایف پادشاهی را؛ دومین که دادگرترین است، راستگویی را به او تعلیم میدهد؛ سومی یا خویشتن دار ترین، او را از آن باز میدارد که لذتی بر او چیره شود، تا به آزاد مردی و پادشاهی راستین خو گیرد - نخست ارباب خویشتن باشد، نه بنده؛ دلاورترین، او را به بی باکی و نترسی میپروراند و به او میگوید که اگر بترسد، خود را بنده بپندارد.
حال آنکه پریکلس برای تو، ای آلکیبیادس، زوپیروسِ تراکیایی را به استادی گماشت - بردۀ خودش که از هر کار دیگر ناتوان بود. میتوانستم در پرورش و آموزش رقیبانت درازگویم، ولی ملالآور میشد؛ و آنچه گفتم نمونهای بسنده از ناگفتههاست. فقط در مقام مقایسه خاطرنشان میکنم که هیچکس به زادن، پرورش یا آموزش تو - یا میتوانم گفت هیچ آتنی دیگری - اعتنایی ندارد، مگر آنکه معشوقی داشته باشد که مراقبش باشد. و اگر به داراییها، تجملات، رداهای دنبالهدار، تدهینهای عطرآگین، انبوه خدمتکاران و دیگر شکوههای پارسیان نظری افکنی... .
اینکه زرتشت را پسر اهورامزدا خوانده به کنار [شاید هم پسر خدا میدانسته] و این هم که هخامنشیان چند خدا پرستی به شاهزادگان خود یاد میدادند چیز عجیبی نیست بهرحال از کوروش دوم با شرکت در جشن رقص و مراسم جنسی سال نو بابلی تا داریوش پیرو اهورامزدا و دیگر خدایان و خورنده شیر سینه ایزد بانوی مصری، همه شاهان هخامنشی به نحوی ارادت خود را به چندگانه پرستی و... ابراز کردند، ولی اینکه اینرا برداشته سند تعلیم و تربیت در ایران باستان خواندند مصداق جعلیاتی هست که بواسطه آن گنجشک را نه بجای قناری بلکه بجای عقاب میتوان غالب کرد!!، همین قدر کذب و بی اعتبار. اگر توجه داشته باشید به سیاق متن کل هدف نویسنده این است که بگوید شاهزادگان پارسی چه امتیازات و شرایطی از بدو تولد دارند و این بنده خدا یونانی در چه شرایطی بزرگ شده است!. ازینها هم که بگذریم کل چیزهایی که به شاهزاده هخامنشی یاد داده میشود نه ادبیات یا طبابت یا فلسفه یا علوم مهندسی آن زمان یا شیمی و کیمیاگری یا حتی خواندن و نوشتن بلکه این چند مورد است:
آیین مجوس و پرستش خدایان - وظایف پادشاهی - راست گویی - باز داشتن از چیره شدن لذت بر او - نترسی!
این شد تعلیم و تربیت در ایران باستان؟ حتی برای اشراف زادگان هم در این متنی داستانی عنوان نمیشود این چنین چیزی صرفاً برای شاهزاده های پارسی مطرح هست! بعد چطور تعمیم داده شده به ایران هخامنشی؟!. رعایا هیچ، اشراف زادگان را هم آدم به حساب نیاوردند که یک سند مشکوک برای شاهزادگان را تعلیم و تربیت دانسته و تازه در بخش مربوط به دانشمندان در ایران باستان آنرا نقل کردند؟!. فارغ از ان قلت های مذکور، اصلاً این تعالیم چطور میخواهد فرد را دانشمند کند؟!.
نکند انتظار داشتند شاهزادگان را بدست چوپانان سکایی بدهند تا با پشم گوسفند خو بگیرند و با سرشاخ شدن با گاوها برای شاهی آماده شوند؟!؛ این بود ادعای سند و مطلب و لینک و پاسخ؟!، باستان پرستان مخاطب فهیم را به سخره گرفتند یا خودشان را؟!. بهرحال در ایران باستان طبیعی بوده که به تربیت شاهزادگان اهمیت بدهند و فی المثل در اینباره فردریک تالبرگ در صفحه 34 کتاب خود میگوید بهرام پنجم توسط یکی از امیران عرب تریبت شد:
یزدگرد اول (پادشاه ساسانی) پسرش (بهرام پنجم) را به یکی از امیران «عرب» داد تا او را تربیت کند.
تالبرگ، ف. (1346). از کوروش تا پهلوی. شرکت سهامی افست.
حالا بحث افلاطون شد بازخوانی این پست از وبسایت ادیان نت نیز خالی از لطف نیست که نشان میدهد مثل همیشه باستان پرستان افرادی مغالطه گر و مبتلا به بیماری یک بام و دو هوا از نوع شدیدش هستند:
افلاطون (Plato) اندیشمند یونانی (متوفای حدوداً 347 پیش از میلاد) در کتابِ سوم قوانین (Laws, Book 3) پیرامون روش اشتباه کوروش در تربیت فرزند میگوید:
What I now divine regarding Cyrus is this,—that, although otherwise a good and patriotic commander, he was entirely without a right education, and had paid no attention to household management:
آنچه من اکنون در مورد کوروش میگویم این است که اگرچه فرماندهای خوب و میهنپرست بود، اما کاملاً بدون تحصیلاتِ درست بود و به اداره خانواده توجهی نداشت.
افلاطون در ادامه مینویسد:
Probably he spent all his life from boyhood in soldiering, and entrusted his children to the women folk to rear up; and they brought them up from earliest childhood as though they had already attained to Heaven's favour and felicity, and were lacking in no celestial gift; and so by treating them as the special favorites of Heaven, and forbidding anyone to oppose them, in anything, and compelling everyone to praise their every word and deed, they reared them up into what they were:
احتمالاً او سراسر زندگی خود را از دوران کودکی در سربازی (نظامیگری) گذراند و فرزندان خود را به زنان سپرد تا پرورش دهند. زنان نیز فرزندان کوروش را از همان دوران کودکی در ناز و نعمت بزرگ کردند. از این رو با آنها به عنوان محبوبان خاص بهشتی رفتار کردند و هر کسی را از مخالفت با آنها در همه امور منع کردند و همگان را به ستایش هر گفتار و کردارشان واداشتند.
افلاطون در ادامه از قول یک مخالف میگوید: «اینکه تربیت خوبی است!» سپس در ادامه میگوید: اما نه! بهتر است بگوییم، تربیت زنانه توسط زنان سلطنتی که به تازگی ثروتمند شدهاند. این زنان، فرزندان را با ویژگیهای زنانه تربیت کردند، در حالی که مردان حضور نداشتند. مردان کجا بودند؟ در معرض خطرات و جنگهای بسیار بودند.
در ادامه پیرامون فرزندان کوروش میگوید:
And their father, while gaining flocks and sheep and plenty of herds, both of men and of many other chattels, yet knew not that the children to whom he should bequeath them were without training in their father's craft, which was a hard one, fit to turn out shepherds of great strength, able to camp out in the open and to keep watch and, if need be, to go campaigning. He overlooked the fact that his sons were trained by women and eunuchs and that the indulgence shown them as “Heaven's darlings” had ruined their training, whereby they became such as they were likely to become when reared with a rearing that “spared the rod.” So when, at the death of Cyrus, his sons took over the kingdom, over-pampered and undisciplined as they were, first, the one killed the other, through annoyance at his being put on an equality with himself, and presently, being mad with drink and debauchery, he lost his own throne at the hands of the Medes, under the man then called the Eunuch, who despised the stupidity of Cambyses:
پدرشان (کوروش) در حالی که گلههای گوسفند و گلههای فراوانی از مردان [بردگان (؟)] به دست میآورد، اما نمیدانست فرزندانی که باید به آنها وصیت کند، کارهای سخت پدرشان را آموزش نمیبینند... او (کوروش) این واقعیت را نادیده گرفت که پسرانش توسط زنان و خواجهها تربیت میشدند و با آنها مانند محبوبهای بهشتی رفتار میشود [به عبارتی، فرزندان کوروش در ناز و نعمت بزرگ شدند و برای روزهای سختی، تربیت نشدند]. بنابراین، هنگامی که پس از مرگ کوروش، پسرانش پادشاهی را به دست گرفتند، بیش از حد بیانضباط بودند. اول، یکی دیگری را به قتل رساند [کمبوجیه، برادرش بردیا را کُشت]، سپس او [کمبوجیه (؟)] که از شراب و هرزگی دیوانه شده بود، تاج و تخت خود را از دست داد...
افلاطون در ادامه مینویسد که پس از کمبوجیه، داریوش به حکومت رسید. داریوش، به صورت تجمّلی و در ناز و نعمت پرورش نیافته بود...:
Darius was not a king's son, nor was he reared luxuriously. When he came and seized the kingdom, with his six companions, he divided it into seven parts, of which some small vestiges remain even to this day; [695d] and he thought good to manage it by enacting laws into which he introduced some measure of political equality, and also incorporated in the law regulations about the tribute-money which Cyrus had promised the Persians, whereby he secured friendliness and fellowship amongst all classes of the Persians, and won over the populace by money and gifts; and because of this, the devotion of his armies won for him as much more land as Cyrus had originally bequeathed. After Darius came Xerxes, and he again was brought up with the luxurious rearing of a royal house: “O Darius”—for it is thus one may rightly address the father—“how is it that you have ignored the blunder of Cyrus, [695e] and have reared up Xerxes in just the same habits of life in which Cyrus reared Cambyses?” And Xerxes, being the product of the same training, ended by repeating almost exactly the misfortunes of Cambyses:
داریوش نه پسر شاه بود و نه به صورت تجملی پرورش یافته بود.... [او اقدامات کوروش را ادامه داد که موجب موفقیتهای او شد]... پسر داریوش (خشایارشا) دوباره با پرورش مجلل یک خانه سلطنتی تربیت شد: «ای داریوش... چطور است که اشتباه کوروش را نادیده گرفتهای و خشایارشا را با همان عادات زندگی که کوروش، پسرش کمبوجیه را در آن پرورش داد، پرورش دادی؟ و خشایارشا که حاصل همین آموزش بود، با تکرار تقریباً بدبختیهای کمبوجیه به پایان رسید.
Refrence:
Laws, Book 3, 694a-695d
www.adyannet.com/fa/news/44762
در نهایت نویسندگان باستان پرست ما در انتهای آخرین پستشان راجع به این وبلاگ نیز میگویند:
در پایان باید اشاره کنیم که دانشمند در ایران باستان بیشتر از این افرادی بودند که وبلاگ مکتب رئالیسم به ادعای خودش دانشمند بودن آنها را رد میکند!!
جدی می فرمایید؟!.