اسکندر مقدونی و تصرف بابل
بسم الله الرحمن الرحیم
اسکندر کبیر فرزند فیلیپ دوم مقدونی یکی از بزرگ ترین امپراطورانی میباشد که در گفتار مورخین یونانی و ایرانی و عربی و رومی فتوحات و... اش منعکس شده و بخصوص در برخی متون سریانی و خیلی از متون ایرانی ستایش شده است. از سرزمین های مهمی که وی بعد از نبرد گوگمل با داریوش سوم هخامنشی بدان دست پیدا کرد بابل بود و در بیست و دوم اکتبر سال 331 قبل از میلاد و بعد از شکست دادن داریوش توسط اسکندر در نبرد گوگمل در یکم اکتبر، شهر بابل توسط ساتراپش یعنی مَزَئوس تسلیم این شاه مقدونی شد (بر اساس گاهشماری موجود در وبسایت لیویوس، بنگرید به اینجا) و از قضا اسکندر هم با استقبال و بدون هیچگونه مقاومتی (ولو از جانب مردم) وارد بابل شد!.
روایت ورود قهرمانانه و با دسته گل و و آوازه خوانی روحانیون زرتشتی (مغان) برای ورود اسکندر کبیر به بابل توسط کوینتوس کورتیوس روفوس مورخ رومی قرن یکم میلادی شرح داده شده (بنگرید به صفحه این مورخ مشهور در دانشنامه ایرانیکا: اینجا). گزارش این مورخ پیرامون ورود اسکندر معتبر هست و وبسایت لیویوس حتی بیان داشته وی از گزارش شاهدی عینی بهره برده است: در اینجا بخش مربوط به بابل پاراگراف دوم، و نیز در صفحه مربوطه در دانشنامه ایرانیکا هم هیچ مطلبی نیست این قسمت از گزارش وی را بی اعتبار خوانده باشد.
همچنین ورود بدون نبرد اسکندر به بابل توسط یک سند باستان شناسی موسوم به خاطرات نجومی بابلی/Babylonian Astronomical Diaries [عنوان رویدادنامه برای اشاره به این اسناد بنظرم صحیح نیست چون در اینصورت باید از عنوان «chronicle» استفاده میشد نه جمع «Diary»] که از نبرد گوگمل سخن گفته تأیید میشود چنانچه در انتهای این سند باستان شناسی هیچ خبری از نبرد به منظور فتح بابل توسط اسکندر نبوده و بعد از اشاره به امان نامه اسکندر و برخی مباحث دیگر بیان شده اسکندر پادشاه جهان (عنوانی بوده که کاتبان این رویدادنامه به وی دادند، شبیه عناوینی مثل شاه چهارگوشه جهان که نبونئید و کوروش دوم برای خود اختیار کردند و اینها جزء عناوین سنتی برای شاهان بابل بوده) به بابل آمد بدون اینکه به وقوع نبردی اشاره بشود و قسمت بعد از ورود اسکندر به بابل در این سند باستان شناسی هم از بین رفته و نمیتوان متوجه شد آیا از گلریزان و... هم سخن گفته بوده یا نه. حال برویم سراغ نقل اسناد:
مورخ رومی کورتیوس در تاریخ اسکندر کتاب پنجم بخش یکم بندهای هفدهم الی بیست و چهارم میگوید:
Moving on to Babylon, Alexander was met by Mazaeus, who had taken refuge in the city after the battle. He came as a suppliant with his grown-up children to surrender himself and the city. Alexander was pleased at his coming, for besieging so well-fortified a city would have been an arduous task
and, besides, since he was an eminent man and a good soldier who had also won distinction in the recent battle, Mazaeus' example was likely to induce the others to surrender. Accordingly Alexander gave him and his children a courteous welcome.
Nevertheless, he put himself at the head of his column, which he formed into a square, and ordered his men to advance into the city as if they were going into battle.
A large number of the Babylonians had taken up a position on the walls, eager to have a view of their new king, but most went out to meet him,
including the man in charge of the citadel and royal treasury, Bagophanes. Not to be outdone by Mazaeus in paying his respects to Alexander, Bagophanes had carpeted the whole road with flowers and garlands and set up at intervals on both sides silver altars heaped not just with frankincense but with all manner of perfumes.
Following him were his gifts - herds of cattle and horses, and lions, too, and leopards, carried along in cages.
Next came the Magians chanting a song in their native fashion, and behind them were the Chaldaeans,note then the Babylonians, represented not only by priests but also by musicians equipped with their national instrument. (The role of the latter was to sing the praises of the Persian kings, that of the Chaldaeans to reveal astronomical movements and regular seasonal changes.)
At the rear came the Babylonian cavalry, their equipment and that of the horses suggesting extravagance rather than majesty.
Surrounded by an armed guard, the king instructed the townspeople to follow at the rear of his infantry; then he entered the city on a chariot and went into the palace. The next day he made an inspection of Darius' furniture and all his treasure,
but it was the city itself, with its beauty and antiquity, that commanded the attention not only of the king, but of all the Macedonians. And with justification. Founded by Semiramisnote (not, as most have believed, Belus, whose palace is still to be seen there)
www.livius.org/sources/content/curtius-rufus/alexander-the-great-enters-babylon
کورتیوس روفوس بیان میدارد که اسکندر بعد از حرکت به سمت بابل با مزئوس که به این شهر پناهنده شده بود (بعد از نبرد گوگمل و فرار داریوش سوم) روبرو میشود و ساتراپ بابل با فرزندان بزرگش پیش اسکندر آمد تا خود و بابل را تسلیم کند و اسکندر هم بدلیل دشوار بودن محاصره بابل ازین کار خشنود شد. روفوس ادامه میدهد که علاوه بر دشوار بودن محاصره بابل از آنجایی که مزئوس مردی برجسته و... بود و نیز عمل وی میتوانست دیگران را هم به تسلیم شدن ترغیب کند اسکندر از او و فرزندانش استقبال کرد. در ادامه روفوس بیان میدارد اسکندر در رأس افراد خود دستور داد که به داخل بابل بصورتی که گویی قصد جنگ دارند پیشروی کنند و تعداد زیادی از بابلی ها روی دیوارها موضع گرفته و مشتاق دیدن پادشاه جدید خود بودند و بیشتر آنها به استقبال اسکندر رفتند و باگوفانس بعنوان مسئول ارگ و خزانه سلطنتی بابل تمام راه را با گل و گلدسته فرش کرده و در هر دو طرف قربانگاه هایی از جنس نقره گذاشته بود که نه فقط با صمغ کندر (از گیاه کندر گرفته شده و بعنوان خوشبو کننده از آن استفاده میکنند) بلکه با انواع عطرها انباشته [خوشبو] شده بود. هدایایی که بدنبال وی بودند گله های گاو و اسب و شیر و پلنگ هایی بودند که در قفس حمل میشدند. کورتیوس روفوس سپس در تشریح دسته جاتی که به استقبال اسکندر آمدند میگوید سپس (بعد هدایا) مغان (روحانیون دینی آیین زرتشت، مجوس؛ بنگرید به اینجا) با آوازی که به سبک بومی خود میخواندند به استقبال اسکندر آمدند و در پشت سر آنها کلدانیان قرار داشتند که منظور از کلدانیان نه فقط کاهنان بلکه نوازندگان با ساز ملی هم هستند و در عقب اینها سواره نظام بابلی به استقبال اسکندر می آمد. اسکندر در محافظت یک نگهبان مسلح به مردم بابل دستور داد که در عقب پیاده نظام وی را دنبال کنند و سپس سوار بر ارابه ای وارد شهر شد و به داخل قصر رفت و در انتها هم روفوس بیان میدارد که این شهر بابل با زیبایی و قدمتش بود که نه تنها توجه اسکندر بلکه همه مقدونی ها را به خود جلب کرد و این شهر توسط سمیرامیس [ملکه مشهور آشور] تأسیس شد نه همانطور که اکثر مردم معتقدند توسط بلوس.
در تنها سند باستان شناسی معاصری که از نبرد گوگمل سخن گفته و یک خاطرات نجومی بابلی بوده و توسط کاهنان معبد اساگیل در بابل ایجاد شده است، در قسمت مربوط به روز یازدهم الی روز چهاردهم آن میخوانیم که در روز یازدهم در سیپار [شهری در شمال بابل و نزدیک به آن] فرمانی از سوی اسکندر برای بابلی ها فرستاده شد و اسکندر گفته بوده به خانه های اینان وارد نخواهد شد [بنظر میرسد نوعی امان نامه هست، البته مترجم انگلیسی در یادداشت مربوط به اینجا احتمال اینکه منظور معابد باشد نه خانه های مسکونی را مطرح میکند، نتیجتاً بر اساس این احتمال منظور اسکندر این بوده به خدایانشان بی احترامی نمیکند] و در روز سیزدهم اشاره به پیشروی اسکندر تا دروازه بیرونی اساگیل کرده و در روز چهاردهم بدون اینکه به وجود نبرد یا... ای اشاره بشود عنوان شده اسکندر پادشاه جهان به بابل آمد نتیجتاً اسکندر طی یک لشکرکشی بدون نبرد وارد بابل شده است:
On the eleventh, in Sippar an order of Al[exander to the Babylonians was sent as follow]s: "Into your houses I shall not enter."
On the thirteenth, [the vanguard advanced to the Sikil]la gate, to the outer gate of Esagila and [the Babylonians prostrated themselves].
On the fourteenth, these Ioniansnote a bull [lacuna] short, fatty tissue [lacuna]. Alexander, king of the world, came into Babylon [lacuna], horses and equipment of [lacuna] and the Babylonians and the people of [lacuna] a message to
منبع:
در تأیید دو سند فوق، لوسیوس فلاویوس آریانوس (آریان) مورخ معروف یونانی قرن دوم میلادی در کتاب مشهور خود یعنی آناباسیس اسکندر کتاب سوم بخش شانزدهم بیان میدارد:
Immediately after the battle, Darius marched through the mountains of Armenia towards Media, accompanied in his flight by the Bactrian cavalry, as they had then been posted with him in the battle; also by those Persians who were called the king’s kinsmen, and by a few of the men called apple-bearers. About 2,000 of his Grecian mercenaries also accompanied him in his flight, under the command of Paron the Phocian, and Glaucus the Aetolian. He fled towards Media for this reason, because he thought Alexander would take the road to Susa and Babylon immediately after the battle, inasmuch as the whole of that country was inhabited and the road was not difficult for the transit of baggage; and besides Babylon and Susa appeared to be the prizes of the war; whereas the road towards Media was by no means easy for the march of a large army. In this conjecture Darius was mistaken; for when Alexander started from Arbela, he advanced straight towards Babylon; and when he was now not far from that city, he drew up his army in order of battle and marched forward. The Babylonians came out to meet him in mass, with their priests and rulers, each of whom individually brought gifts, and offered to surrender their city, citadel, and money. Entering the city, he commanded the Babylonians to rebuild all the temples which Xerxes had destroyed, and especially that of Belus, whom the Babylonians venerate more than any other god. He then appointed Mazaeus viceroy of the Babylonians, Apollodorus the Amphipolitan general of the soldiers who were left behind with Mazaeus, and Asclepiodorus, son of Philo, collector of the revenue. He also sent Mithrines, who had surrendered to him the citadel of Sardis, down into Armenia to be viceroy there. Here also he met with the Chaldaeans; and whatever they directed in regard to the religious rites of Babylon he performed, and in particular he offered sacrifice to Belus according to their instructions. He then marched away to Susa
THE ANABASIS OF ALEXANDER, LUCIUS FLAVIUS ARRIANUS, TRANSLATED BY E. J. CHINNOCK, M.A., LL.B., HODDER AND STOUGHTON, LONDON, CORNELL UNIVERSITY LIBRARY, Page 170-172.
بطور خلاصه بگویم آریان میگوید بعد از شکست در نبرد گوگمل [که البته آریان از آن با عنوان نبرد اربلا یاد میکند (مشابه برخی دیگر از مورخین قدیم) که اشاره به محدوده اربیل امروزی در عراق باید داشته باشد و آنطور که بریتانیکا هم بیان میکند اساساً گوگمل نیز نزدیک اربیل است (بنگرید به اینجا پاراگراف دوم) و این اختلاف در عنوان به گزارش های مورخین برمیگردد که محل بحث در اینجا نیست] داریوش سوم هخامنشی با لشکر خود به سمت ماد میرود که حدود 428 نفر از 2000 مزدور یونانی اش نیز وی را همراهی میکردند. اسکندر پس از پیروزی در جنگ لشکر خود را بصورتی که بخواهد نبرد کند جمع و به سمت بابل رفت و بابلی ها بطور دسته جمعی بهمراه کاهنان و فرمانروایان خود به استقبال وی آمدند و هریک هم هدایایی بهمراه داشته و به اسکندر پیشنهاد تسلیم کردن شهر و پولها و ارگ خود را دادند. اسکندر هم بعد از ورود به شهر دستور بازسازی معابد بویژه معبد مردوک را که خشایارشا نابود کرده بود داد (1) [نام مردوک بصورت Belus در اینجا آمده و همانطور که مترجم کتاب آریان در پاورقی بیان میکند مراد از Belus همان Bel است و منظور از Bel هم در اینجا باید سرور خدایان بابل در آن زمان یعنی مردوک باشد. گرچه Bel نام دیگر بعل یکی از خدایان عهد باستان نیز هست اما در اینجا بعید است خدایی جز مردوک مد نظر باشد]. اسکندر مازئوس را نایب السلطنه خود در بابل کرده و از آداب و رسوم مذهبی بابلی ها پیروی کرد و برای مردوک هم قربانی میکند و سپس به سمت شوش حرکت میکند.
1: منظور خشایارشا یکم است که در کتیبه Xph در تخت جمشید بیان میدارد در یکی از مناطق تحت سلطه وی از قبل دیوان پرستش میشدند و او دیوکده آن کشور را ویران ساخته است:
شاه، خشایارشا گوید: بخواست اهورامزدا این ها هستند کشورهایی که بجز پارس من شاه آنها بودم... و در میان این کشورها (جایی) بود که در آن از قبل دیوان پرستیده می شدند. پس از آن بخواست اهورامزدا من آن دیوکده را ویران کردم و اعلام کردم، «دیوان پرستیده نخواهند شد!»، جاییکه از قبل دیوان پرستیده می شدند، من در آنجا اهورامزدا و اَرتَ را با احترام ستایش کردم.
فارسی باستان (دستور زبان، متون، واژه نامه)، رونالد گراب کنت، ترجمه سعید عریان، صفحه 489
توجه داشته باشید خشایارشا بهیچ روی اشاره نمیکند که دیو پرستی را برانداخته بلکه صرفاً به تخریب معبدی که دیوان در آن پرستش میشدند اشاره میکند بنابراین وجود پرستش مردوک در زمان های بعد از وی هم طبیعی است نیز در نظر داشته باشید با توجه به وجود معبد مردوک در تخت جمشید و عدم تخریب آن بنظر میرسد در زمان های بعد از خشایارشا دوباره مردوک پرستی احیاء شده است. در پاسخ به این سخن که اگر مردوک پرستی احیاء شده پس چرا معبدش در بابل بازسازی نشده بوده باید عرض کنیم معبد کامل تخریب نشده بوده چون این جا از لفظ بازسازی بهره برده میشود و بنابر نقل هرودوت هم معبد ویران نمیشود:
در آرامگاه بابل در قسمت پائین معبد دیگری وجود دارد. در این معبد مجسمه بزرگی از زرناب موجود است که خداوند زوس را نشان میدهد [منظور مجسمه مردوک است] ... در زمان کوروش در معبدی که از آن صحبت میکنم هنوز مجسمه ای بارتفاع دوازده آرنج از طلای ناب موجود بود. من شخصاً آنرا ندیده ام و همانطور که گفتم کلدانیان چنین میگویند. داریوش پسر هیستاسپ که باین مجسمه چشم طمع دوخته بود جرئت نکرد آنرا تصاحب کند، ولی فرزند او خشایارشا آنرا تصاحب کرد و کاهنی که او را از دست زدن بدان مانع میشد بقتل رسانید.
تواریخ، هرودوت، ترجمه هادی هدایتی، کتاب اول بند 183
بنابراین مقوله ویران کردن در سخن خشایارشا شاید مرتبط با دیوپرستی بوده و خواسته قصدش به منظور تصاحب مجسمه پوشانیده شود بهمین خاطر گفته دیوکده بوده و ویرانش ساختم تا وجهه خودش خراب نشود که بخاطر یک مجسمه آنطور رفتار کرده و در حقیقت ویران نکرده بوده است. البته از زاویه ای دیگر هم میتوان نگاه کرد و آن اینکه در زمان های بعد از خشایارشا یا بطور کل زمان بعد از ویران ساختنش دوباره تا حدی بازسازی شده بود تا میرسد به زمان اسکندر که وی فرمان به بازسازی دوباره و کامل میدهد. در تأیید این گزاره دوم توجه داشته باشید کوروش دوم هم معابد سین خدای ماه و... را که احیاء میکند کامل ویران نشده بودند بنابراین مقوله بازسازی الزاماً دال بر این نیست معبد از زمان خشایارشا تا اسکندر ویران شده باقی مانده بوده که بگوییم سخن آریان در تضاد با قراینی هست که نشان میدهد معبد در زمان اسکندر کامل ویران شده باقی نمانده بوده و میتواند منظور بازسازی برخی قسمت ها یا اگر معبد از نظر کمی و کیفی نسبت به قبل از ویرانی از نظر برخی موارد در درجه پایین تری قرار داشته فرمان به بازسازی اش برای شبیه به قبل شدن داده شود. نتیجتاً بر این اساس سخن آریان مشکلی ندارد.
تفاوت روایت آریان با کورتیوس روفوس در عین یکسان بودن کلیت آن مشخصاً نشان دهنده متفاوت بودن منبع این دو مورخ و عدم کپی برداری آریان از روفوس است و بهمین ترتیب بنظر میرسد گزارش با صلح فتح شدن اسکندر به دو صورت به به این دو مورخ رسیده است و در کلیت بدون نبرد فتح شدن بابل در تطابق با سند باستان شناسی نیز هست. پلوتارک نیز بر بدون نبرد فتح شدن بابل توسط اسکندر اشاره کرده و میگوید:
اما آخرین نبرد بزرگ بین داریوش و اسکندر بخلاف مشهور در «آربل» اتفاق نیفتاد، بلکه در «گویامل» روی داد [منظور نبرد بعد از اربل یعنی گوگمل است].
... چون کارزار بدین نحو پایان پذیرفت، جملگی بدین عقیده شدند که امپراطوری ایران به انتها رسید و اسکندر شاه تمام آسیا شده است. پس قربانیهای بسیار متعدد با تشریفات برازنده به خدایان اهدا کرد و به ملازمان و همراهان خود صلات مفصل و ذی قیمت داد و زمین و تیول و قصبات فراوان بخشید.
... چون از سرزمین بابل عبور کرد، مردم بی منازعه تسلیم شدند. در سرزمین «اکباتان» از دیدن حفره ای که شعله های آتش بمانند چشمه بزرگی از آن می غلطید و می جوشید و به هوا پرتاب می شد، غرق شگفتی گردید. در مجاورتش چشمه بزرگی از نفت بود که مایه حیرتش گردید.
حیات مردان نامی، پلوتارک، ترجمه رضا مشایخی، جلد سوم، زندگی نامه اسکندر، بندهای 57 و 63 و 64
از جهاتی مقوله بدون نبرد فتح شدن بابل در زمان اسکندر شبیه تصرف به بابل بدون نبرد در استوانه کوروش دوم است با این تفاوت که معتبرتر بوده و برتری هایی نیز دارد. پنج شباهتی که میتوان بین سه سند باستان شناسی اقامه کرد اینها هستند:
1. اسکندر قبل از فتح بابل نبردی را در سرزمینی که نزدیک شهر بابل بود انجام داد (نبرد گوگمل) و مشخصاً پیروزی وی در این نبرد باعث شد دیگر لشکری از پارس ها برای جلوگیری از سقوط بابل و شوش نتواند جلوی وی قد علم کند، کوروش دوم هم قبل از تصرف بابل در اپیس که نزدیک شهر بابل بود نبرد کرد و سپاهیان و مردم را از دم تیغ گذراند و بر اساس گفته ماریا بروسیوس قتل عام اپیس نمونه ای قرار داده شد برای شهرهایی که بخواهند در مقابل کوروش مقاومت کنند (نتیجتاً میتواند در تصرف بابل تأثیر داشته باشد) و نیز بر اساس گفته مارک ون د میروپ قتل عام اپیس باعث بدون نبرد تصرف شدن سیپار شد [گرچه سخن میروپ مستقیماً ربطی به بابل نداشت لکن منظورمان این بود نبرد اپیس در مقوله بدون نبرد تصرف شدن شهر دیگری تأثیر داشته است] (نک: Brosius, Maria. The Persians, London ; New York : Routledge, 2006, Page 11 - A History of the Ancient Near East, Mark Van De Mieroop, Third Edition, Page 311) گرچه اسکندر هیچ گاه مردم شهری را در هیچ کجای سرزمین بین النهرین قتل عام نکرد.
2. روایت بدون نبرد فتح شدن بابل توسط اسکندر بواسطه سند باستان شناسی بی طرف معاصری تأیید میشود، روایت بدون نبرد تصرف شدن بابل توسط کوروش دوم هم بواسطه رویدادنامه نبونئید که علی الظاهر سند باستان شناسی بی طرفی هست تأیید میشود [گرچه مناقشه جدی در اعتبار آن است که فعلاً از اشاره بدان صرفنظر میکنم].
3. هردو سند + استوانه منتسب به کوروش دوم که آنهم از تصرف بابل بدون نبرد سخن گفته را کاهنان معبد مردوک در بابل پدید آوردند.
4. در هردو روایت خبری از اجبار یا اکراه مردم به صلح با شاه غالب نیست.
5. ماه وقوع هردو واقعه هم یکسان است، تصرف بابل در زمان کوروش دوم در تاریخ 29 اکتبر سال 539 قبل از میلاد بوده و اسکندر 22 اکتبر سال 331 قبل از میلاد [البته این تطبیق ها قطعی نیست چون تقویم های بابلی و میلادی در طول زمان اصلاح شدند و نمیتوان تطبیق صد درصد دقیقی انجام داد].
6. هردو شاه رسم و رسومات بابلی را قبول کرده و کوروش دوم روی به ستایش مردوک آورده و خود را برگزیده و سرسپرده وی میخواند و معابد را احیا میکند، اسکندر هم برای مردوک قربانی کرده و دستور به بازسازی معبدش میدهد. بطور کل در زمینه معابد و بت پرستی رفتار کوروش دوم ظاهراً دارای شباهتی با رفتار اسکندر هست لکن اختلافات مهمی هم دارد.
حال میرویم سراغ چهار تفاوت و برتری که با بررسی تخصصی و نیز گواهی های مورخین پدید می آید:
1. برای روایت کوروش دوم ما شاهد انتقال قدرت از حاکمی بابلی به حاکمی بیگانه هستیم اما در اینجا قدرت از حاکمی بیگانه به یک حاکم بیگانه دیگر انتقال پیدا میکند و بنابراین قبول عدم مقاومت بابلی ها در زمان اسکندر منطقی تر است.
2. در رد روایت بدون نبرد تصرف شدن بابل در استوانه منتسب به کوروش دوم و رویدادنامه نبونئید، سه مورخ مطرح عهد باستان یعنی هرودوت و گزنفون و بروسوس کلدانی روایت با جنگ اشغال شدن بابل را نقل کرده اند در مقابل اما در تأیید بدون نبرد فتح شدن بابل در سند باستان شناسی خاطرات نجومی بابلی، کورتیوس روفوس و آریانوس روایت با صلح فتح شدن بابل را نقل کرده اند. بهمین ترتیب با در نظر گرفتن خدشه های جدی که بخصوص به قسمت بدون نبرد تصرف شدن بابل در رویدادنامه نبونئید وارد است (بنگرید به اینجا) و تقلیدی بودن استوانه کوروش دوم از سنتی که شاهی مثل سارگون دوم از آن بهره برده بود [دروغ بدون نبرد تصرف شدن بابل در استوانه] و نتیجتاً خدشه هایی که به استوانه منتسب به کوروش دوم و رویدادنامه نبونئید وارد است به خاطرات نجومی بابلی زمان اسکندر وارد نبوده و میتوان آنرا موجه تر خواند.
3. در پاسخ به این اشکال که گفته شود هر سه سند را کاهنان معبد مردوک در بابل نوشته اند و خب دو سند اولی روایت بیطرف تاریخ نیستند و حاکی از تحریف تاریخ و یا نقل تاریخ از منبعی کاملاً یکطرفه [برای رویدادنامه نبونئید تحت تأثیر محتوای استوانه منتسب به کوروش دوم که بفرمان کوروش دوم در آن بدون نبرد تصرف شدن بابل تحریف شده است] هستند و بدین ترتیب چرا باید رأی به اعتبار سند سومی که آنهم توسط کاتبان دو سند دیگر نوشته شده است بدهیم؟ در پاسخ باید بگوییم که دو علت دارد:
نخست آنکه عیوب اساسی که به رویدادنامه نبونئید وارد است به سند خاطرات نجومی بابلی وارد نبوده [مشابه رویدادنامه گفته نمیشود به فرمان کوروش [اسکندر] ایجاد شده] و استوانه اسکندر هم محسوب نمیشود [نکته: بعد از تصرف بابل بدست کوروش دوم اساساً دیگر استوانه ای به نگارش در نیامد]. البته یک رویدادنامه اسکندر داریم منتها در رابطه با تصرف بابل در آن مطلبی نیست.
دوم همان برتری هست که در مورد دوم بیان کردیم [روایت مورخین که بر علیه محتوای رویدادنامه نبونئید و استوانه کوروش دوم و در تأیید خاطرات نجومی بابلی است].
4. روایتی که آریانوس و کورتیوس برای اسکندر بیان میدارند از نظر کمی و کیفی متفاوت و در نوع خود برخی جنبه هایش برتر از روایتی هست که در استوانه کوروش دوم مشاهده میکنیم [مقوله هایی مثل گل آرایی کردن راهی که اسکندر بنا بوده از آن بگذرد و...].
اما نکته مهمی که در اینجا به چشم میخورد این است که ما میدانیم تنها دلیلی که باستان پرستان هفتم آبان ماه را روز کوروش دوم اعلام کردند [فارغ ازینکه باید 30 مهر باشد نه 7 آبان (1)] مقوله بدون نبرد اشغال شدن بابل است و حال چرا هیچ یک از یونانیان یا مدافعین اسکندر کبیر یا... هیچ گاه بیست و دوم اکتبر را روز اسکندر نامگذاری نکردند آنهم در حالیکه بدون نبرد فتح شدن بابل در زمان اسکندر موجه تر از روایت مشابه در زمان کوروش دوم است؟! این چیزی جز جهل آشکار است؟ آیا جامعه آکادمیک تاریخ در جهان و یا اصلاً هر انسان عادی غربی یا شرقی که با تاریخ آشنایی داشته باشد این روز و اهمیتی که باستان پرستان بدان میدهند را دستمایه استهزاء قرار نمیدهد؟! اگر بنا به روز گذاشتن است در وهله اول باید اسکندر کبیر روز داشته باشد و در یکی از بناهایی که بعنوان مقبره وی مطرح است [مقبره اش مشابه کوروش دوم هنوز بطور قطعی کشف نشده] جمع شوند و زنده باد اسکندر سر دهند! همین قدر پوچ و بی اعتبار.
این هم که فردی بخواهد حاشیه برود و بگوید خب نه اسکندر تخت جمشید را آتش زد و... اولاً باید رفتار خوب اسکندر با مادر و همسر داریوش سوم را یادآور شویم [بنگرید به اینجا، که نشان میدهد شاه بی قید و بند نسبت به گزاره های اخلاقی نبوده است] و ثانیاً روایات پیرامون مقوله به آتش کشیده شدن تخت جمشید متفاوت اند اما بر اساس روایت دیودورس سیسیلی (مورخ یونانی قرن یکم قبل از میلاد) این عمل که البته در ابتدا به خواست اسکندر هم نبوده و در حالت مستی بنا به تحریک خدمتکار جنسی بنام تائیس صورت می پذیرد در جواب رفتار وحشیانه ای بود که در زمان خشایارشا یکم در آتن انجام گردید (نک: کتابخانه تاریخی، دیودورس سیسیلی، کتاب هفدهم، بخش هفتادم) و بنابراین مقوله ای نیست که بتوان با آن به حاشیه رفت و بنا به این حاشیه بافی ها باشد و گفته شود نه دیودورس به غارت تخت جمشید توسط اسکندر هم اشاره کرده میتوان به قتل عام مردم توسط کوروش دوم در اپیس و غارت ثروت آستیاگ شاه ماد و دارایی های کرزوس شاه لیدیه توسط کوروش دوم بر اساس رویدادنامه نبونئید اشاره کرد (نک: ستون دوم سال ششم برای غارت کردن ثروت آستیاگ در هگمتانه: «Cyrus <marched> to Ecbatana, the royal city. The silver, gold, goods, property, [...] which he carried off as booty (from) Ecbatana, he took to Anšan. The goods (and) property of the army of [...]» و ستون دوم سال نهم برای غارت دارایی های (احتمالاً) کرزوس شاه لیدیه (اینجا تفاوتی نمیکند منظور از شاهی که کوروش دوم میکشد و دارایی هایش را غارت میکند که باشد چون مقوله غارت دارایی ها صرفاً مد نظر است): «In the month Nisanu, Cyrus, king of Parsu, mustered his army and crossed the Tigris below Arbela. In the month Ajaru, he marched to the land of He killed its king, took his possessions» از ترجمه انگلیسی رویدادنامه نبونئید در اینجا).
1: نک: کوروش آنگونه که باید شناخت: «آسیب شناسی فضای مجازی»، مهرناز زرجانی - مهرنوش زرجانی، فصلنامه تاریخ پژوهی (انجمن علمی تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد)، سال نوزدهم، شماره 71، زمستان 1396، به نقل از پدرام جم استادیار تاریخ ایران باستان دانشگاه فردوسی مشهد، از کانال گروه پژوهشی آرتا.
مت واترز در اینباره میگوید:
ورود اسکندر به بابل از الگویی قابل تشخیص پیروی کرد که چندین نمونه تاریخی اولیه از آن وجود دارد. فوری ترین آن موازی وابسته به فتح شهر توسط کورش در سال 539 بود. پس از یک نبرد سخت و پیروزی قاطع در او پیس علیه نیروهای پادشاه بابل (نبونیدوس)، کورش بدون جنگ وارد شهر بابل شد. این یک ورودی با دقت منظوم بود که به خشونت هایی که پیش از آن وجود داشت، اعتقاد نداشت. گزارش های آریان و کوئینتوس کورتیوس دنبالهای مشابه را توصیف می کنند. ساتراپ پارسی مازانوس این شهر را به اسکندر تحویل داد و متعاقبا به آن مقام مجددا برگزیده شد. بابلی ها برای استقبال از پادشاه جدید خود (اسکندر)، بر دیوارها و خیابانها به صف کشیدند و منتظر ورود یک رژه بزرگ شدند. یک دفترچه خاطرات نجومی قطعه ای بابلی نیز به این واقعه مربوط می شود. تسلیم شدن این شهر تنها پس از مذاکرات بین اسکندر و بابلیها صورت گرفته است که یک انتقال صلح آمیز و با تمدید یک پذیرش سنتی برای اسکندر را تضمین کرده است. این استقبال در اسکندر با احترام به خدای بابلی مردوک (بل) و معبد وی که بخش ضروری این تمرین است، به پایان رسید. این ورود صلح آمیز به خشونت های نبرد گوگامل، نبردی که راه را هموار کرده بود، همانگونه که پیروزی کورش در اوپیس در سال 539 انجام داد، اعتقاد داشت: در خاطرات نجومی، اسکندر «پادشاه جهان» نامیده میشود (به اکدی sar kissati) همین عنوان برای توصیف کورش در اصطلاح شعر نبونیدوس استفاده شده است. عنوان Ssar kissati قدمتی طولانی در استفاده پادشاهان آشوری و بابلی داشت. استفاده از این عنوان سنتی برای نه برای کورش و نه اسکندر اتفاقی نبود. اسکندر در دسامبر 331 قبل از میلاد پذیرای مشابهی را از شوش دریافت کرد پس از مذاکرات، ساتراپ ایلام، ابولیتس، پسرش اوکساترس را برای ملاقات با اسکندر در جاده این شهر فرستادند و به او استقبال رسمی دادند. این اوج تسلیم شوش و تحویل خزانه خود به اسکندر شد. (ایران باستان، مت واترز، ترجمه محمد ملکی، صفحات 327 و 328. به نقل از کانال گروه پژوهشی آرتا)
مت واترز اشاره میکند که در خاطرات نجومی بابلی هم فتح بابل بدون نبرد تأیید شده و نیز اسکندر سرزمین شوش را نیز بدون نبرد فتح و از وی در آنجا هم استقبال رسمی بعمل آمد. البته واترز این مقوله را گره میزند به تصرف بابل بدون نبرد توسط کوروش و در قسمتی از سخنش میگوید: «این [رویدادنامه نبونئید] یک ورودی با دقت منظوم بود که به خشونت هایی که پیش از آن وجود داشت، اعتقاد نداشت.» بنظر میرسد دیدگاه واترز این است که هم بدون نبرد تصرف شدن بابل بر اساس رویدادنامه نبونئید و هم مقوله با صلح فتح شدن بابل در زمان اسکندر بر اساس خاطرات نجومی بابلی روایت های بیطرفانه ای از تاریخ نیستند و اشاره میکند عنوان «پادشاه جهان» که در خاطرات نجومی بابلی به اسکندر داده شده در شعر نبونئید هم آمده که آن کتیبه ای بوده که بفرمان کوروش دوم و در جهت پروپاگاندای وی نوشته شده بوده است (در پست مربوط به بررسی رویدادنامه نبونئید اشاره ای به این سند کردم که اتهامات بی اساسی را علیه نبونئید مطرح کرده است).
گرچه واترز برتری هایی را که روایت با صلح فتح شدن بابل در زمان اسکندر دارد و بدان اشاره کردم بررسی نمیکند و مشخص نمیدارد بر فرض مقوله با صلح فتح شدن بابل روایت بیطرفانه ای از تاریخ نباشد با صلح فتح شدن شوش هم نیست؟ اینکه نمیشود اسکندر برای شوش هم که هیچ یک از مقوله هایی که وی ذکر نمیکند برایش مترتب نبوده [مثل سابقه پروپاگاندای با صلح تصرف شدن بابل در زمان کوروش دوم] باز با صلح فتح شدن را مطرح کند؟ اگر یک رویه بوده خب برای شهرهای مطرح دیگر هم همینکار را میکرد نه صرفاً دو شهر که رابطه مستقیمی با نبرد گوگمل داشته و مشخصاً در روایات پیروزی وی در نبرد گوگمل راه را هموار کرده بوده است. بنابراین در اینجا با روایتی معتبر طرف هستیم و اگر اینطور نبود باید پس از نبردهایی مثل ایسوس هم شاهد با صلح فتح شدن و استقبال مردم از اسکندر میبودیم که نیستیم.
نتیجه گیری
1. اگر کوروش دوم بابل را با بدون نبرد اشغال کرده و فقط یک سند باستان شناسی مشکوک در تأیید این ادعا وجود دارد [استوانه منتسب به کوروش دوم که اساساً سخن شاه غالب است، منظور از سند مشکوک رویدادنامه نبونئید میباشد]، اسکندر کبیر هم بابل را بر اساس یک سند باستان شناسی بعلاوه گواه دو مورخ رومی و یونانی بدون نبرد و نیز با استقبال مردم فتح کرده و در ادامه شوش را هم بدون نبرد فتح میکند. برای فتح اورشلیم هم بنابر نقل خود یهودیان [ژوزف فلاویوس مورخ یهودی قرن یکم میلادی، بنگرید به اینجا] اسکندر بدون نبرد سختی آنرا فتح میکند.
2. ادعا میشود اسکندر حاکم غزه را پس از فتح آن سرزمین بطرز بدی میکشد (بنگرید به اینجا)، کوروش دوم هم اقدام به کشتن شاه لیدیه میکند.
3. ادعا میشود اسکندر تخت جمشید را آتش زد و مردان تبس را کشت و زنان و کودکان را در تبس و همچنین در جریان فتح غزه به بردگی گرفت، باید عرض کنیم کوروش دوم هم مردم اپیس را بعد ازینکه عقب نشینی کردند (و نه حین جنگ) قتل عام کرد و بناهای به یادگار مانده از نبونئید را به آتش کشید که فرقی با به آتش کشیده شدن تخت جمشید توسط اسکندر ندارند (بنگرید به اینجا) و نیز برده داری در زمان وی وجود داشته خود او نیز بنابر نقل گزنفون در کوروش نامه کتاب چهارم بخش سوم سه کنیز از غنایم بدست آمده از اردوگاه آشوریان بدست می آورد. برای تبس بنابر نقل دیودورس سیسیلی (بنگرید به اینجا) اما مردمش تا آخرین لحظه مقاومت کرده و هیچگاه درخواست بخشش ندادند یا تسلیم بشوند (برای غزه هم مقاومت زیادی از سوی فرماندارش باتیس و... در مقابل اسکندر رخ داد و تسلیم بهیچ روی نشدند) در مقابل برای اپیس ما شاهد این هستیم که بعد از عقب نشینی کوروش دوم روی به قتل و غارت می آورد. برای تخت جمشید هم در مقابل میتوانیم انقراض سلسله ماد توسط کوروش دوم را متذکر بشویم، بنگرید به اینجا که حاکی از غارت کوروش دوم در مقوله تصرف سرزمین مادهاست. در پایان مشخصاً یک گزاره آتش زدن تخت جمشید در مقابل به آتش کشیدن بناهای سلطنتی بر جای مانده از نبونئید واقعه بدتری بهیچ روی محسوب نمیشود.
4. اگر کوروش دوم به اعتقادات بقیه اقوام احترام میگذاشت و معابدشان را احیا میکرد [فارغ ازینکه این مقوله بدین شکل که مطرح میشود دروغی بیش نیست، بنگرید به اینجا] اسکندر هم وقتی به بابل رسید برای سرور خدایانشان قربانی کرد و دستور به بازسازی معبد مردوک داد و قبل تر از آن وقتی اورشلیم را فتح کرد هم در معبد آنجا قربانی کرد [بنابر نقل ژوزف فلاویوس مورخ یهودی قرن یکم میلادی در همان لینکی که در مورد دوم قسمت نتیجه گیری از وبسایت لیویوس قرار دادیم] باز دوباره اسکندر در مصر هم پسر آمون خوانده شد نتیجتاً ما بصورت مستند احترام اسکندر کبیر به سه مورد از اعتقادات آن زمان یعنی بابلی ها و یهودیان و آمون پرستان مصری را میتوانیم مشاهده کنیم و بنابراین اسکندر خیلی بیشتر پیرو مقوله احترام گذاشتن به اعتقادات است تا کوروش دوم که صرفاً سر سپرده خدایان بابلی بوده و برای یهودیان هم مورخ یهودی همچون فلاویوس احترام به عقیده ای برای وی بیان نکرده صرفاً در کتاب منتسب به عَزرا نبی (بنگرید به اینجا) نوعی سر سپردگی کوروش نسبت به یهودیت را می بینیم که مشخصاً سندیت تاریخی ندارد و محتملاً عقیده کوروش دوم همان پیرو خدایان بابلی بوده است. فارغ ازینکه احترام گذاشتن به عقاید بت پرستانی که برای یک تکه سنگ و فلز بعنوان بت قربانی میکردند و... مشخصاً خرافه محض است و کسی که به این اعتقاد بگونه ای که آزاد بگذاردشان تا جایی که معابدشان را احیا کند مفسد مشرک بدنبال جاه و مقام منفعت شخصی و نگهداشتن مردم در جهلی بیش نیست.
بنابراین اگر بناست روزی را برای شاه تاریخی بر اساس معیارهای باستان پرستان داشته باشیم آن روز باید روز اسکندر کبیر مصادف با بیست و سوم مهرماه [بیست و دوم اکتبر سال 331 قبل از میلاد، سالروز ورود صلح آمیز اسکندر به بابل همراه با استقبال مردم و روحانیون زرتشتی و... و گلریزان برای وی] باشد و در بهترین حالت باستان پرستان اگر نژاد پرستان متعصب فاقد سواد تاریخی نیستند می بایست روز اسکندر را هم بیشتر یا حداقل به اندازه روز کوروش دوم مهم دانسته و ارزش بگذارند؛ در غیر این صورت این تعصب و جهل محض یک باستان پرست نژاد پرست است که به ثبوت میرسد و وقتی که مشخص نیست اجداد خودش یونانی یا ترک یا مغول یا عرب یا پارت یا ماد یا بابلی یا عیلامی یا... بودند [تمام این اقوام زمانی در منطقه جغرافیایی ایران امروزی حضور داشته و مشخصاً تولید مثل کرده اند] خودش را برای یک شاه از تیره پارسها فقط به صرف یک سری مقوله هایی که اسکندر هم واجد آنها بوده به خاک می افکند و بر بنای پاسارگاد سجده میزند. اگرهم صرف افتخار است که بازهم پس یونانیان و... باید بلکم بیشتر نسبت به کوروش دوم اسکندر را بپرستندش و وقتی اینطور نیست این چیزی جز تعصب و نژاد پرستی باستان پرستان ایرانی و در اینجا منطقی بودن مردم یونان و... است که روز اسکندر ندارند و تقدس باستان پرستان ایرانی را برای اسکندر قائل نیستند؟!.
با درود و به قول خودتون اما بعد!!!!
باورش سخته که در قرن بیست یکم زندگی بکنی، به تحقیقات روز دنیا دسترسی داشته باشی، به زبان انگلیسی و مقالات مختلف دنیا آگاهی داشته باشی و باز تا به این حد از تاریخ ایران باستان متنفر باشی!!!!
جدا از بعضی که سعی دارند تاریخ ایران باستان رو خیلی بی نقص و پر زرق برق نشون بدن، که کار غلطیه و هر مطلبی باید بی طرفانه بررسی بشه، شماهم خودتون دسته کمی از اونها ندارید.
در تمام این وبلاگ حتی یک مقاله که یک نکته مثبت در 1100 سال تاریخ سیاسی ایران قبل از اسلام و یا 6400 سال تاریخ تمدنی ایران قبل از اسلام را مورد بحث قرار بده ندیدم!! (اگر هست لطفا اطلاع بدید)
گویی هیچ نکته و شخص مثبتی در تاریخ قبل از اسلام وجود نداشته، کوروش که مفسده داریوش که قاتل لابد خشایارشا هم روانیه و اشکانی ها و ساسانی ها هم که هیچی!!! (البته این برداشتم از مقالات خودتونه)
بعد اسکندر که ورودش به آسیا با دسته کم صد سال خون ریزی بی وقفته بین یونانی و غیر یونانی بوده از نظر شما بیشتر از تمام شخصیت های قبل از اسلام ایران قابل ستایشه که درمورد بخشی از اقدامات او چیزی نوشتید ولی درمورد ایرانی های قبل و بعد از او هیچی!!!!(من در اینجا درمورد اسکندر بحثی ندارم و امیدوارم شما هم بحث به طرف او منحرف نکنید)
میشه لطفا کنید دو سه تا نکته مثبت و همچنین حداقل اسم چند شخص در جهان ایران قبل از اسلام بیان کنید که لااقل مفسد و قاتل و روانی نبوده باشن و خودتون قبلوشون داشته باشید؟؟؟
شاید ماهم از تاریکی در اومدیم و مثل شما به سمت حقیقت و نور حرکت کردیم!!!!